هزار تکه شوم...
همیشه با قدی برافراشته و مستقیم وارد حرم میشدم. زیارتنامه میخواندم. نماز زیارت و...
احساس میکردم این منم که با پای خودم آمدهام. خوب این منم که زیارتنامه میخوانم.
این منم که...
اما نمیدانم چرا حال و هوایم عوض نمیشد. همان بودم که بودم... و این سؤال ذهنم را آزار میداد.
آمدم بروم بیرون که خودم را در آینههای چهلتکهٔ دیوار حریمت دیدم. بله... این دیگر «من» نبودم. اینجا هزار تکه شده بودم.
حالا جوابم را گذاشتی کف دستم. میدانم که باید بشکنم... هزار تکه شوم تا مرا بپذیری.
زکیه نوعدوست