kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۷۲۵۰
تاریخ انتشار : ۱۸ مهر ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۷

ای که از کوچه پاییزی ما با خبری ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری (چشم به راه سپیده)

 
 
عاطفه نقاشی کن
ای سراب از قدمت آینه پنهان کرده 
گیسویت زمزمه رود پریشان کرده 
ای تلنگر زده بر نبض مناجات همه
لال از مدح تو خمیازه گنگ کلمه
یوسف حزن به پیراهن تو دوخته‌اند
ناز را سینه به سینه به تو آموخته‌اند
در دل شب برس از راه قمر‌پاشی کن 
روی بوم دل ما عاطفه نقاشی کن 
ما پر و بال نداریم ولی بامت هست
نیستی نیستی اما همه جا نامت هست 
مطلع فجر به سر آمده بیدارم کن 
سخت آماده شدم سخت گرفتارم کن 
پشت پا خورده ز مردم گله را می‌فهمد
این دل تنگ مگر فاصله را می‌فهمد 
همه را با خبر از آمدنت کن برگرد 
جامه آمدنت را به تنت کن برگرد 
به تماشای تو ما باغچه را گل کردیم 
گفته بودند می‌آیید تحمل کردیم 
ای که از کوچه پاییزی ما با خبری 
ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری
نامه دادیم گرفتیم ولی نیست حبیب 
ای غریب بن غریب بن غریب 
راهمان گمشده دیباچه نور تو کجاست 
بنشینیم کجا راه عبور تو کجاست 
کفر در آمده ایمان مرا می‌گیرد 
بی تو این نفس‌گریبان مرا می‌گیرد 
من سرم گرم گناه است سرم داد بزن 
سینه‌ات سخت به تنگ آمده فریاد بزن 
جمعه‌هایی که نبودید به تفریح زدیم 
ما فقط در غم حجران تو تسبیح زدیم
خشکسالیم کویریم تو ‌ای رود بیا
شیعه مظلوم‌تر از قبل شده زود بیا
صابر خراسانی 
به دل نوري، به تن جاني 
به رخ ماهي، به قد سروي، به دل نوري، به تن جاني
خطا گفتم ز من بگذر به از ايني به از آني
بسان آيت رحمت همه لطفي همه مهري
بسان عهد برنايي همه شوقي، همه جاني
همه چشمند در اين ره که ببينند از تو ديداري
همه گوشند در اين در که آيد از تو فرماني
براي عالمي چون آفتاب عالم‌آرايي
چو گردد نوبت من سخت‌گير و سست پيماني
پريشان‌حالي دل را بپرس از زلف دلبندت
که بهتر داند احوال پريشان را پريشاني
چو بينم آشياني، بلبلي، شاخ گلي، گويم:
خوش آن روزي که ما را هم سري مي بود و ساماني
به ياد آن گل گمگشته باشد «پارسا» باشد
اگر ما را تمناي گلي، سير گلستاني
حزين لاهيجي
دل‌ها سپر انداخته‌اند 
از تو شوري به دل بحر و بر انداخته‌اند
آتش عشق تو در خشک و ‌تر انداخته‌اند
محنت عشق تو را حوصله‌يي درخور نيست
پيش غم‌هاي تو دل ها سپر انداخته‌اند
از بتان مهر مجوئيد که آئين وفاست
اولين رسم قديمي که برانداخته‌اند
نيست غم هاي تو را با دلم آن مهر که بود
سال‌ها شد که مرا از نظر انداخته‌اند
هر کجا تيغ نگاه تو علم گشته به ناز
بيدلان گاه سپرگاه سر انداخته‌اند
وه چه بحري که ز شوق گهرت، کشتي خويش
خضر و الياس به موج خطر انداخته‌اند
بي‌سبب نيست که با شيشه‌دلان کينه چرخ 
سنگ بر کارگه شيشه‌گر انداخته‌اند
اين جهان خانه حزن و الم از آن احباب 
عيش و عشرت به جهان دگر انداخته‌اند
ميکشان را شده از شهد لبت طبع لطيف 
تا بدان جاي که نقل از شکر انداخته‌اند
آشيان دل (طالب) شده بر بال عقاب 
بسکه مرغان خدنگ تو پر انداخته‌اند
عماد خراساني
من بدم اما دعا کنید
فکری برای وضع بد این گدا کنید
باشد قبول من بدم اما دعا کنید
هر کار می‌کنم دلم احیا نمی‌شود
قرآن به نیت من بیچاره وا کنید
بی‌دردی‌ است دردِ من در به در شده
بر درد عشق جان مرا مبتلا کنید
برگشته‌ام به سوی شما ایها العزیز
در خیمه‌گاه خویش مرا نیز جا کنید
بی التفاتِ دوست تقلا چه فایده؟
قدری به دست و پا زدنم اعتنا کنید
در پشت خانه‌ تو نشستن مرا بس است
اصلاً که گفته حاجت من را روا کنید؟!
محمدجواد شیرازی
بغض قلم 
حرف از غروب جمعه شد و مرز غم شکست
کهنه غرور کاغذ و بغض قلم شکست
مانند هفته‌های گذشته زبان گرفت
جمعه شد و نیامد و دل باز هم شکست
هر شب دلت شکست و دل ما ترک نخورد
شرمنده‌ایم از اینکه دل مرده کم شکست...
اسماعیل شبرنگ