نامههای کاغذی
مریم عرفانیان
تصویر اول
سلام بابا! یک صندلی برای تو و یک صندلی برای خودم میگذارم. روی صندلی مینشینم، پاهایم به زمین نمیرسند. میخواهم نامه بنویسم. آخه مامان میگه هر چی درد دل دارم برایت بنویسم؛ میگه از جایی که هستی میتونی نامههام رو بخونی. میگه همة نامهها به دستت میرسد.
تصویر دوم
دلم گرفته، میدونی چرا؟ چون گاهی انگشتهایم را میگذارم بین کاغذهای نامههایم و خوب فکر میکنم؛ اما حتی چهرهات یادم نمیآید؟!
دلم گرفته، میدونی چرا؟ چون تو نیستی بابا. آخه هنوز خبری از تو نیامده؛ کنج تنهائی مینشینم و فقط با نوشتن هست که آروم میشم، شاید بهخاطر اینه که میتونم همة حرفهای دلم را بنویسم. باز هم شب میشود و چراغها یکی پس از دیگری خاموش. امشب خیلی دلتنگت شدهام و با یادت میخوابم. چشمهایم را میبندم؛ اما...
تصویر سوم
بابا جون! دیشب در خواب چند نفر ساک خاکیرنگ تو را آوردند. زیپ ساک را که باز کردم، توی آن پر بود از عکس. عکسها مثل فیلمی شهادتت را نشان میداد! در تصویر اول گلولهای به بدنت خورده بود. در تصویر دوم فرشتهای سرت را روی زانو داشت. در تصویر سوم دو فرشته سمت چپ و راست تو نشسته بودند. در تصویر چهارم فرشتهها زیر بغلهایت را گرفته و تو را بهطرف آسمان بالا میبردند. میان تصویر پنجم همه چیز مثل نوری محو شده بود. حالا قلم و کاغذ در دستان توست بابا؛ شعر انتظار را برایم کوتاه بنویس...
تصویر چهارم
سلام بابا! نمیدانم این چندمین نامهای است که برایت مینویسم؟ بالاخره امروز مامان خوشحال شد؛ وقتی اون آقا آمد دم در خانه و گفت که خبری از تو آوردند. مامان اول خندید، بعد طوری که من نبینم به دیوار حیاط تکیه زد، چادر گلدارش را توی صورتش کشید و آرامگریه کرد؛ به خیال این که من ندیدم؟
اما من کنار شمعدانیهای لبة حوض نشسته بودم؛ همان گلدانهایی که اواخر تابستان خریده بودمشان و یکییکی چیدم روی لبة خاکستری حوض کوچک حیاط، کنار شیر آب قدیمی. همان شیر آبی که مامان میگفت همیشه با آن وضو میگرفتی. درست در لحظهای که داشتم برایت نامه مینوشتم؛ زنگ در به صدا در آمد، بعد مامان دوید توی حیاط؛ آخر همیشه منتظر خبری از تو بود، آنقدر باعجله دوید که مرا ندید! مامان همیشه میگفت تو یک روز میآیی و مرا میبینی که بزرگ شدم؛ میبینی که برای خودم خانمی شدم.
اما از وقتی اون آقا آمد، گفت که دیگر منتظرت نباشم؟! ولی نمیدونست که ده سال از اون خواب میگذرد و بعد از آن خواب مطمئن شدم با فرشتهها به آسمان رفتی و به مامان چیزی نگفتم؟
تصویر پنجم
بالاخره بعد از ده سال انتظار آمدی. تنها چند استخوانت را آوردند و مادر از روی تکههای پوسیدة ژاکت سبزرنگی که خودش برایت بافته بود، شناساییات کرد. حالا نشانی خانة جدیدت را خوب میدانم. خانهات در همین شهر است، کنار خانة دیگر همرزمانت.
بالاخره بعد از ده سال انتظار آمدی؛ ولی هنوز قصة احساس من تمام نشده. خانة جدیدت توی بهشت رضا(ع) است، جایی که هر پنجشنبه میآیم و حرفهای دلم را برایت میگویم.
با الهام از خاطره منیژه فرشی میرجاوه، دختر شهید بهمن فرشی میرجاوه