kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۵۹۵۲
تاریخ انتشار : ۰۱ مهر ۱۴۰۳ - ۲۰:۳۸

پرواز تا خدا

 
 
 مریم جهانگشته
دستم لرزید. کاسه سفالی پر از آب از دستم افتاد. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. این‌بار برخلاف دفعه‌های قبل که او را به ائمه می‌سپردم، گفتم: «به خدا می‌سپرمت پسرم».
 انگار آن لحظه دلم لرزید، پاهایم شل شدند، دستم را که به سویش دراز کردم، انگار پرواز کرده باشد، دیگر او را ندیدم تا صدایش کردم ته کوچه ناپدید شده بود و فقط کاسه سفالی شکسته و آب‌های روی آسفالت توجهم را جلب کرد.
***
 توی حرم همه‌جا شلوغ بود و همهمه. صدای بال‌بال‌زدن کبوترهای حرم نوعی آرامش برایم به ارمغان می‌آوردند. دلم برای صادق تنگ شده، کاش کنارم بود؛ اما نه! چرا این‌طوری شده‌ام؛ درست مثل بچه‌ها بی‌تاب و بهانه‌گیر. چشمم دوباره به گنبد زرد می‌افتد، خیره می‌شوم و تا جایی که چشم کار می‌کند آسمان را می‌پایم، صدای صادق مثل کودکی‌اش توی گوشم می‌پیچید.
تلاش می‌کنم تا سمت صدا را پیدا کنم، نمی‌شود که نمی‌شود. دیگر اشک همه صورتم را پرکرده تا جایی که هیچ جا را نمی‌بینم، دلم می‌خواهد تنها باشم فقط تنها. زمزمه می‌کنم: «أَلسَّلامُ عَلَیکَ یا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضآ أَلمُرتَضی»
 حالا حرم را که پشت سر گذاشته‌ام همه‌جا را آذین بسته‌اند و شیرینی و شکلات می‌دهند. امشب تولد حضرت زهرا سلام‌الله علیها است و من خبر شهادت صادق را با گوش خودم شنیدم.
ـ شهادتت مبارک پسرم.
با الهام از خاطره شهید صادق سمیعی. راوی: مادر شهید