kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۲۰۹۸
تاریخ انتشار : ۳۰ تير ۱۴۰۳ - ۱۹:۵۲

عشق، لب مرز

 
 
‌انگشت‌هایش را لای سیم‌های خاردار می‌برد. زیر لب می‌گوید: «بهت قول داده بودم آخرین‌بار با لباس دامادی ببینیمت. جلوی بغضم را می‌گیرم؛ اما خدایمان می‌داند چه فشاری برمن است. می‌خندم، خنده‌ای که از صد‌گریه بدتر است. باد با بوی باروت، بی‌رحمانه به تار مو‌هایت می‌خورد. قربان خورشید بشوم که نمی‌گذارد غمم بیشتر بشود؛ اما آفتاب هم باید برای هر صبح بخیر چشم‌هایت را باز کند... 
لی لی، قول داده بودم جنگ را خودم تمام کنم. قول داده بودم مرز‌ها را با دستان خودم جابه جا کنم. دست سفیدم را در دست سیاه رنگت بگذارم، به چشمان مشکی‌ات زل بزنم و از ته دل به اتمام این روزهای سرد بخندیم... لی‌لی، زمان بی‌رحمانه بر عشقمان تازیانه زد. تو آن طرف مرز‌ منتظری و من در این‌جا تو را به تصویر می‌کشم... 
درست مثل زمانی که پول عکس ساده دونفره نداشتیم و من خودمان را در کنار آن درخت سروی که برگی از آن نمانده به تصویر کشیدم...»
و آخرین نفس‌ها نمی‌گذارد حرفش را تمام کند...
‌***
دلشوره امانش نمی‌دهد، طبق معمول یواشکی از خانه بیرون می‌آید و به سمت محل نامه‌ها می‌رود.
نشانی، زیر تخته‌سنگ، کنار درخت سرو، روبه‌روی مرز. همیشه قبل طلوع خورشید، کنار درخت سرو، زیر تخته‌سنگی نامه‌هایشان را چال می‌کردند. 
تخته‌سنگ را بالا و خاک را کنار می‌زند. نامه‌ای نمی‌بیند. 
کمی جلو‌تر آن‌طرف مرز، بوی عجیبی به مشامش می‌رسد. مایکل را می‌بیند، در‌حالی‌که دستش از لابه لای سیم‌های خاردار این‌طرف مرز افتاده. درست چند متری مانده به درخت سرو.
لی‌لی جلو می‌رود. نامه را همراه با حلقه‌ای که اول اسم L رویش هک شده از میان دستش برمی‌دارد. تمام لحظات با هم بودن از جلوی چشمانش رد می‌شود. مایکل را حتی نمی‌تواند آن سوی سیم‌های خاردار ببیند، شروع به خواندن نامه می‌کند...
دیگر آفتاب را نمی‌بینم 
ابر سیاه سایه‌اش را به آسمان قرمز می‌اندازد 
در خیالم، تو هنوز کنار آن درخت سرو لبخند می‌زنی. 
لی لی، این آخرین نامه من در پشت مرزهاست 
نمی‌دانم دوام می‌آورم یا نه 
چون اگر دوام بیاورم، آن‌قدر کنارت هستم که دیگر نامه‌ای بینمان نباشد. 
ولی زخم‌های عزیزم، تو را برایم در دنیای دیگر 
دنیای بدون مرز 
دنیای بدون جنگ 
دنیای باهم بودن آماده می‌کند. 
منتظرتم... 
‌دوستدار تو، مایکل 
‌لبخند می‌زند. صدایی مردانه به گوشش می‌رسد: «تو این‌جا چیکار می‌کنی؟»
نویسنده: نادیا درخشان فرد