kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۱۷۷۲
تاریخ انتشار : ۲۳ تير ۱۴۰۳ - ۱۹:۵۷
گفت‌وگو با خواهر شهید رامین حکم‌اللهی

پـرواز  با نوحه امام حسین(ع)

 
 
 
شهادت هنر انسان‌هایی‌است که دانستند دنیا جای ماندن نیست. آنان دریافتند که در راه رسیدن به قرب الهی باید هنرمند شد و خوب تعلیم یافت و آنان از دنیا چه زیبا تعلیم یافتند و چه زیبا هنرمندانی شدند و چه زیبا در این دیار خاکی هنر‌نمایی ویژه‌ای کردند که این‌گونه مزدشان را در نزد پروردگارشان دریافتند و «عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» شدند.
صفحه فرهنگ مقاومت کیهان، این بار به سراغ خواهر شهید رامین حکم‌اللهی رفته است تا از منش برادر شهیدش برایمان بگوید و او چه با افتخار آن را برایمان بیان نمود که به منظور آشنایی بیشتر شما را به شرح این گفت‌وگو دعوت می‌نماییم.
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک 
***
خواب مادر از تولد شهید
برادر من نوزدهم شهریور ۱۳۴۸ در بیمارستان مجیبیان یزد به دنیا آمد. با من هفت سال فاصله سنی داشت. پنج فرزند هستیم؛ سه خواهر و دو برادر، که شهید فرزند سوم خانواده بود.
شب قبل از تولد شهید، مادرم خواب دیده ‌بود که ته آب یک چشمه که پر از ماهی‌های قرمز بوده نوزاد قنداق‌شده‌ای وجود دارد و نگران شده‌ بودند که نکند بچه زیر آب خفه شود. طوری که مادرم می‌گفتند؛ بانوی سیاه‌پوشی که چادر مشکی بر سر و در آنجا حضور داشته، به مادرم گفته ‌بود: «شما نگران نباشید، ما خودمان مراقب او 
هستیم.»
همه نوروزها را با خانواده و برادر بودیم. زمان سال تحویل پدرم خیلی اعتقاد داشت که همه دور هم بنشینیم. عیدی می‌دادند و روبوسی می‌کردیم و بعد هم دیدن فامیل می‌رفتیم و آن‌ها هم دیدن ما می‌آمدند. 
آن زمان همه ما در جلسات مختلف عزاداری شرکت می‌کردیم، برادر شهیدم نیز در هیئت‌ها و سینه‌زنی حضور داشت. برادرم در نوجوانی عضو بسیج بود. با مسجد محل در ارتباط بود و شب‌ها نگهبانی هم می‌داد. در فعالیت‌های بسیج و سپاه شرکت داشت و بعد از شهادت نیز او را به‌عنوان «پاسدار شهید» معرفی کردند.
شخصیت شوخ‌طبع شهید
برادرم بسیار مهربان،خوش قلب، دست ودل باز،نجیب‌،فعال وکاری، به فکر خانواده و شوخ‌طبع بود.او از مسائل پیش آمده در زندگی برای شاد کردن اطرافیان و زدودن غم از چهره‌ها استفاده می‌کرد. مثلاً پدرم سنگ‌کلیه داشت و یک‌بار که درد، امانش را بریده و برای درمان به بهداری مراجعه کرده بود، یکی از همسایه‌های ما که اتفاقاً در درمانگاه کار می‌کرد، برای احوالپرسی پدرم زنگ زده ‌بود و برادر شهیدم گوشی را برداشته‌ و در پاسخ به این سؤال که عزیزالله(پدرم) چطور است؟ گفته ‌بود: «یکی از مهره‌های کمر پدرم داخل شکمش افتاده و گم شده، هرچه هم گشتند، پیدا نکردند. حالا باید به لوازم ‌یدکی فروشی بروند تا ببینند می‌توانند پیدا کنند تا بگیرند و سر جایش بگذارند.» آن بنده‌خدا هم باورش شده‌بود.
صبح که به درمانگاه پیش خانم دکتر می‌رود، خانم دکتر از او می‌پرسد که خبر از آقای حکم‌اللهی داری؟ می‌گوید: «خانم دکتر خیلی بد شده چون مهره کمر بنده خدا داخل شکمش افتاده و گم شده.» خانم دکترگفته ‌بود: «مگر امکان دارد که مهره کمر آدم داخل شکمش بیفتد و گم شود؟!» بعد که فهمیده‌ بود برادرم سربه‌سر او گذاشته، با لهجه بافقی به برادرم می‌گفت: «می‌کشمت آبروی مرا پیش خانم دکتر بردی.» برادرم در جواب ما که چرا این‌کار را کردی گفت: «آخه دیدم بنده خدا خیلی ناراحته خواستم با شوخی او را از این حالت در بیارم نمی‌دانستم باور می‌کند. تازه به خانم دکتر هم می‌رود می‌گوید!»
اسطوره حیا و غیرت بود
با برادرم از لحاظ عاطفی خیلی به هم نزدیک بودیم. فوق‌العاده بچه باحیا و باغیرتی بود. 
نمونه‌ای از غیرت برادرم را بخواهم بگویم، بعد از بازنشستگی پدر، چون من فرهنگی بودم و به یزد منتقل شده بودم تا چند ماه برای دریافت حقوقم می‌بایست به بافق می‌رفتم؛ صبح با اتوبوس به بافق می‌رفتم وعصر دوباره برمی‌گشتم. یادم نمی‌رود یک‌بار صبح که خواستم به گاراژ مراجعه کنم، رامین مرا همراهی کرد. صبح زود تاکسی نبود و ما دو تا قدم زنان مسافت را طی کردیم. وقتی رسیدیم تا حرکت اتوبوس هنوز شاید نیم ساعت وقت بود. من به رامین گفتم برگرد خانه! اما او با اصرار می‌گفت من خواهرم را تنها نمی‌گذارم، هر وقت اتوبوس حرکت کرد من می‌روم. 
زمزمه رفتن به جبهه
یازده ساله بود که می‌گفت می‌خواهم به جبهه و جنگ بروم به او می‌گفتند تو که هنوز نمی‌توانی تفنگ دست بگیری، سن تو کم است اصلا می‌خواهی بروی چکار کنی؟ می‌گفت مثل شهید فهمیده نارنجک به کمر می‌بندم و خودم را زیر ‌تانک دشمن می‌اندازم. سال ۱۳۶۴ با دستکاری شناسنامه‌اش موفق به ثبت‌نام برای رفتن به جبهه شد. چهار ماه و نیم آنجا بود و به‌عنوان کمک آرپی‌جی‌زن در عملیات والفجر ۸ حضور پیدا کرد که البته هم ترکش به پایش خورده و هم موج انفجار او را گرفته و موجی شده بود. 
بار دوم 26 تیر 1366 برای ماموریت ۴۵ روزه با تیپ الغدیر یزد به سردشت رفت و در عملیات نصر۷ به‌عنوان آرپی‌جی‌زن شرکت کرد. 
پلاکش را با همرزمش عوض کرده‌ بود 
در عملیات نصر ۷ در سردشت، روز چهاردهم مردادماه ۱۳۶۶ عملیات شروع شد و روز هجدهم هم برادرم در پاتک مجروح شد و ساعت شش صبح روز نوزدهم هم به شهادت رسید. این‌که این‌قدر دقیق می‌گویم، چون خوابش را دیدم.قبلا گفتم رابطه عاطفی قوی با برادرم داشتم. شب عملیات رامین پلاک شناسایی‌اش را با یکی از دوستانش عوض می‌کند. به همین جهت بعد از عملیات، این دوستش که پلاک رامین به گردنش بوده وآسیبی ندیده بود، برگشته‌بود و تصور می‌شد رامین صحیح و سالم است، ما هم که خبر نداشتیم، ایشان چه کسی است! غافل از این‌که رامین شهید شده و به جهت اصابت ترکش به پلاک و مخدوش شدن آن به‌عنوان گمنام در کانتینری نگهداری می‌شده! من هم بعد از عملیات و برای اطلاع از وضع برادرم هر روز از صبح تا ظهر به تک‌تک بیمارستان‌های شیراز، اصفهان، مشهد و غیره زنگ می‌زدم. حتی به پزشکی قانونی آن شهرها هم تماس گرفته و سراغ برادرم را می‌گرفتم که متاسفانه با پاسخ منفی آنها رو‌به‌رو می‌شدم.با مراجعه به سپاه و پرسش از وضع رامین گفتند: «در این عملیات جزو شهدا نبوده، اسیر هم نداشتیم و جزو زخمی‌ها هم نبوده.» می‌گفتیم: «ما خودمان او را بدرقه کردیم و به بسیج بردیم که برود و می‌دانیم که به جبهه رفته، پس کجاست که نیست؟!» در مراجعات بعدی و اصرار برای تعیین وضعیت او به شوهر خاله‌ام گفته‌بودند: «به کردستان بروید، امکان دارد که آن‌جا پیدایش کنید. همان‌جا تحقیق و پیگیری کنید، احتمال دارد که بین چند شهیدی که شناسایی نشده‌اند، باشد. ولی به پدر شهید چیزی نگویید و دو سه نفری همراهی‌اش کنید.» شوهرخاله و پسرخاله‌ام با پدرم رفتند. پدرم خیلی به برادرم وابسته بود. من چون فرزند بزرگ خانواده بودم، در جریان مسائل بودم.
وقتی می‌رفتند، پدرم خیلی ناراحت بود، به من گفتند: «بابا شما گوش به زنگ باش، اگر خبری شد من زنگ می‌زنم و فقط به توخبر می‌دهم.»
عملیات تمام شده‌ و ده پانزده روز هم گذشته‌بود اما ما هیچ خبری از رامین نداشتیم.همسایه‌ها و اقوام هر روز برای دلداری و همراهی به منزل ما می‌آمدند.
نخستین عملیاتی که برادرم به جبهه رفت، سال ۶۴ و در عملیات والفجر۸ ‌بود، وقتی عملیات شد، با این‌که نباید از پادگان بیرون می‌آمدند، خیلی زود خود را به بیرون رسانده و به ما زنگ زد و خبر داد. اما این عملیات که انجام شد، یک‌روز که گذشت، مادرم گفت: «حتماً طوری شده و گرنه رامین بچه زرنگی است، هرطور بود خبر سلامتی‌اش را به من می‌داد.» همه هم سعی می‌کردند که او را آرام و ناراحتی‌اش را کم کنند. پدرم نیز آدمی فوق‌العاده احساسی بود. یعنی باورتان نمی‌شود که وقتی کارتون(پویانمایی) نگاه می‌کرد همراه شخصیت مظلوم کارتون‌گریه می‌کرد، که مادرم هشدار می‌داد و می‌گفت این کارتون و قصه است، شما برای چه‌گریه می‌کنید؟! پدرم خودشان می‌گفتند: « موقع رفتن، هرچه به سردشت نزدیک‌تر می‌شدیم (آن‌ زمان کومله هم فعالیت شدیدی آن‌جا داشت، یعنی حتی طوری بود که اگر شهیدی در حال انتقال از آن‌جا بود، جلوی آمبولانس را می‌گرفتند تا سر شهید را تحویل عراقی‌ها داده و جایزه بگیرند.) وقتی داشتیم می‌رفتیم، دیدم که قلبم خیلی ناآرام است و نزدیک است از جا کنده‌ شود. یک لحظه گفتم یا امام حسین(ع) اگر بچه‌ام شهید شده، من دو چیز از شما می‌خواهم؛ یکی این‌که با علی‌اکبر‌(ع) شما محشور شود و دیگر این‌که به من آرامش بدهید تا بتوانم تحمل کنم.» پدرم قسم می‌خورد همین‌که این حرف از ذهنم گذشت و بر زبانم جاری شد، انگار آبی روی آتش درون من ریختند و آرام شدم‌. آن‌جا که رسیده‌بودند، می‌خواستند سر پدرم را گرم کنند تا سراغ پیکر شهدا نرود و آن‌ها را نبیند. می‌گفتند پیکرهایی بودند که شناسایی نشده‌بودند. داخل یکی از کانتینرها را می‌گردند که وسایل سوخته شهدا در آن بوده، اما برادرم را آن‌جا پیدا نکردند و خیالشان راحت شد. کانتینر دیگر را که می‌بینند فقط یک شهید در آن قرار داشته و آن هم برادرم بوده. پدرم می‌گوید که این پسر من نیست، اما صورت شهید را باز می‌کنند و می‌بینند که برادرم است. بعد هم پدرم از طریق یکی از همسایه‌ها با ما تماس می‌گیرد. من تا گوشی را به دست گرفتم، گفتم: «بابا چه خبر شده؟» گفتند: «هیچی رامین شهید شده بابا، امانتی را که خدا به ما داده‌بود، پس گرفت.» من دیگر نتوانستم حاشا کنم. مادرم که روبه‌روی من نشسته‌بود، پرسید: «چه خبر مادر؟» گفتم: «رامین شهید شده.» و بلوایی به پا شد و.....
صدای نوحه؛ دعوت به پرواز
درباره نحوه شهادت برادرم هر کسی روایتی می‌کرد. یکی می‌گفت: «خمپاره جلوی پایش خورده و صدای سوتش را نفهمیده.» آن یکی چیز دیگری می‌گفت. تا این‌که من خوابش را دیدم که در آشپزخانه داشت راه می‌رفت. ما با هم خیلی رابطه خوبی داشتیم. از جبهه برایم نامه می‌نوشت. یک‌بار دو تا تسبیح آورده‌بودند، می‌گفت: «من چون می‌دانم که تو این‌گونه مسایل معنوی را دوست داری از دوستم تسبیحش را گرفتم و برایت می‌آورم.» بعد من خواب برادرشهیدم را دیدم و از حضور ودیدارش بسیار خوشحال شدم و با او شروع به صحبت کردم.گفتم: «آبجی چطور شهید شدی؟ هرکس چیزی می‌گوید.خودت بگو چطور شد؟!» گفت: «همه این‌ها دروغ می‌گویند، به ما گفتند برویم و یک زاغه مهمات را منفجر کنیم. ما هم رفتیم و منفجر کردیم. در راه برگشت من یک‌دفعه صدای نوحه امام‌حسین(ع) را شنیدم و همان‌جا ایستادم و شروع به سینه‌زنی کردم. یک آن چیزی جلوی پایم افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم. گفتم: «زخمی که شده‌بودی و بعدش شهید شدی، چیزی نفهمیدی؟» گفت: «همه‌اش صدای همهمه می‌آمد.» گفتم: «چطور رفتی؟» گفت: «از ساعت دوازده دیدم که بچه‌ها نیامدند.» دوستانش همه خط بودند. قبلاً در جریان پاتک دشمن ترکش به پایش خورده‌ و زخمی بود‌، بدین جهت با وجود درخواست وی فرمانده‌اش با حضور دوباره او در خط مخالفت کرده و از او می‌خواهد همان‌جا مانده و استراحت کند. ولی او هر طور هست خودش را به خط می‌رساند. 
دوازده و نیم به خط می‌رود و ساعت دو بعدازظهر داخل کانال در حالی‌که او جلو و تنی چند هم پشت سرش حرکت می‌کردند، یک خمپاره ۱۲۰ جلوی پایش به زمین می‌خورد. در واقع او سپر بلای دوستانش شده و تمامی ترکش‌ها و شدت انفجار نصیب او می‌شود. این‌را بعد از شهادتش بعضی از دوستانش گفتند که اگر رامین جلوی ما نبود ما شهید شده بودیم. در اثر شدت انفجار دو طرف کانال تخریب و روی رامین می‌ریزد. دوستانش او را از زیر خاکها بیرون آوردند و مسافتی از خط عقب بردند و آنجا به‌وسیله بالگرد به بیمارستان منتقل می‌شود، تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد و ساعت ۶ صبح روز بعد به جهت شدت جراحات به شهادت می‌رسد.
آرزومند شهادت، دل‌نگران مادر
من به دبیرستان رضویه می‌رفتم. دختر مدیر ما تربیت معلم تهران درس می‌خواند. یک‌روز مدیر دبیرستان به من گفت: «داداش یکی از دوستان دختر من که در جبهه بوده، داداش شما را قبل از شهادت دیده و با او صحبت کرده.» گفتم: «کی؟! کجا؟» که گویا قبل از شهادت برادرم در بیمارستان، آن پسر کنار تخت او خوابیده بوده و با هم صحبت می‌کردند. برادرم به او گفته‌بود: «من از شهادت نمی‌ترسم و خیلی هم دوست دارم که شهید شوم، منتها مادرم بیمار است و من می‌ترسم اگر شهید بشوم خدای نکرده برایش مشکلی پیش بیاید و گرنه من آرزوی شهادت دارم.» 
از شهادت برادرم ناراضی نیستم
برادرم زمان شهادت یک ماه مانده بود تا هیجده سالش تمام شود.از این‌که برادرم شهید شده نه تنها ناراحت نیستم که احساس افتخار دارم. تا قبل از این‌که برادرم شهید شود، وقتی خواهران شهدا را می‌دیدم خیلی به حالشان غبطه می‌خوردم. همیشه فکر می‌کردم که چیزی کم دارم. بنده همیشه با شهدا بوده‌ واز خدا خواستم به من توفیق دهد تا در مسیر آنها باشم و انجام وظیفه کنم.یادم نمی‌رود وقتی عملیات می‌شد ضمن دعا برای پیروزی رزمندگان اسلام از خدا می‌خواستم تعداد شهدا، مجروحین، اسرا را به حداقل برساند. علت درخواستم از خدا این بود که: یک رزمنده‌ همسر دارد، دیگری بچه دارد، مادر و خواهر دارند و... در آخر هم به خود آمده می‌گفتم، خدایا خودت هر کاری کردی، قبول داریم؛ هر چه صلاح می‌دانی.» از شهادت برادرم نیز نه تنها ناراحت نیستم و این‌را توفیقی عظیم هم برای خودش وهم برای خانواده‌ام می‌دانم بلکه از همراهی برادرم در این راه بسیار خرسندم. الحمدلله، الهی شکر.
رعایت حجاب خواهران 
برای پاسداشت خون شهدا 
برادرم وصیت‌نامه داشت؛ در آن آیه «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» را در وصیت‌نامه آورده‌بود و بعد مثل بقیه شهدا سفارش به پیروی و اطاعت از ولایت فقیه، ادامه راه شهدا، رعایت حجاب خواهران برای پاسداشت خون شهدا، تقاضای صبر و تحمل پدر و مادر در شهادت و دشمن شاد نکردن آنها بود. برادرم در وصیت‌نامه خود از خواهران و برادر خود یک درخواست دیگر هم کرده بود و آن این‌که اگر شما دارای مسئولیتی شدید، برای خدا کار مردم را انجام دهید و در ارائه خدمت به مردم کوتاهی نکنید.
همچنین برادرم به ولایت فقیه معتقد بود و تقریبا در اکثر نوشته‌هایش سفارش به پیروی از ولی فقیه زمان می‌کرد. آن زمان جوانان عاشق شهادت بودند.به یاد دارم سال ۱۳۶۴ که برادرم به جبهه رفته بود دو نفر از دوستانش که به بافق آمده بودند به خانه ما برای گرفتن و بردن دوربین عکاسی مراجعه کردند، من از آنان علت رفتن به جبهه را پرسیدم و آنها در پاسخ گفتند به جبهه می‌رویم تا شهید شویم. 
گفتم: «شما نباید بروید که شهید بشوید، باید دشمن را از بین ببرید. حالا اگر خدا نصیبتان کرد که شهید هم می‌شوید، اگر هم نشد که شما به وظیفه خویش عمل کرده‌اید.»
نیاز امروز جامعه به جهاد فرهنگی
بنده چون فرهنگی بودم، با تمام وجودم احساس می‌کنم که برای مقابله و مبارزه با جنگ نرم باید همانند جنگ سخت واقعا از جان، مایه گذاشت. چون این جنگ در مقایسه با جنگ سخت بسیار سخت‌تر و زیانبارتر بوده و متاسفانه قابل لمس نیست. 
مردم عادی تقصیری ندارند، بلکه مسئولان فرهنگی جامعه باید کاری انجام بدهند.به نظر می‌رسد یکی از مؤثرترین راه‌های پیشگیری، مبارزه و درمان ناهنجاری‌های اجتماعی تقویت نهاد امور تربیتی در مدارس باشد. بنده خودم مربی تربیتی دهه شصتی هستم. 
سال ۶۰ مربی تربیتی یک دبستان در روستای مبارکه بافق یزد بودم. ‌آن‌جا وقتی عملیات جنگی می‌شد، هر صبح سر صف برای بچه‌های کلاس اول تا پنجم ابتدائی، مرتباً تشریح می‌کردم که مثلاً فلان عملیات انجام شده، این تعداد اسیر گرفته‌ایم، این کار انجام شده و غیره. بچه‌های سوم تا پنجم ابتدائی با توجه به مطالب ارائه‌شده برای من مقاله می‌نوشتند و سر صف صبحگاه به نوبت آنها را می‌خواندند. به بچه‎‌ها مسائل مذهبی و عبادی را یاد می‌دادیم. بچه‌های کلاس دوم ابتدائی من نماز را به‌طور کامل بلد بودند و هماهنگ باهم نماز می‌خواندند. یا مسائل دیگر فرهنگی، تربیتی و اجتماعی را به آن‌ها منتقل می‌کردیم. ولی حالا متأسفانه بچه‌های ما رها شده‌اند و کسی نیست که این حرف‌ها را به بچه‌ها بزند،گویا هدف تنها درس وگرفتن نمره خوب است. 
چند سال پیش با یکی از دخترهای فامیل صحبت می‌کردیم. حرف انقلاب که شد، گفت: «این حرف‌هایی را که شما می‌زنید، هیچ‌کس به ما نگفته‌است.» وقتی جوان آگاهی ندارد و فضای مجازی بی‌در و پیکر وبدون ضابطه‌ای هم در اختیارش قرار دارد، ما دیگر چه انتظاری می‌توانیم از این بچه‌ها داشته‌باشیم!
بنده به عنوان کسی که ۳۰ سال با بچه‌های همه مقاطع از دبستان تا پیش دانشگاهی بوده و با آنها رابطه صمیمی و دوستانه داشته‌ام معتقدم باطن و نهاد همه آنها پاک و آماده پذیرش حرف و راه درست است بدین جهت به تربیت دینی و اجتماعی بچه‌ها باید بیشتر بها داده شود و متولیانی متعهد، دلسوز و مؤمن در کسوت مربی پرورشی و...در کنار بچه‌ها قرار بگیرند و راه درست زندگی را به آنان بیاموزند.
وصیت نامه شهید رامین حکم‌اللهی 
بسم رب الشهداء والصدیقین
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموات بل احیاء عند ربهم یرزقون.
گمان مکنید آنان که در راه خدا کشته شده‌اند مرده‌اند بلکه زنده‌اند ونزدیک خدای خویش روزی می‌خورند(قرآن کریم)
با عرض سلام بر پیشگاه مقدس حضرت 
ولی عصر(عج) یگانه منجی عالم امکان و بنیانگذار حکومت عدل و عدالت و نائب برحقش روح خدا خمینی بت شکن بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و با سلام بر سربازان و سلحشوران که مشتاقانه به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل هجوم می‌آورند و می‌روند تا راه کربلای امام حسین(ع)را به روی مشتاقان باز نمایند. و با سلام به ارواح طیبه شهدا از صدر اسلام تاکنون. شهدای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به‌ویژه شهدای محراب. و با سلام بر شما امت شهیدپرور و با سلام بر تو ‌ای پدر و‌ ای مادرم که برای من زحمت فراوان کشیده‌اید. سلام برتو ‌ای پدرم، امیدوارم که سلام مرا بپذیری و مرا حلالم‌نمایی و سلام بر تو‌ای مادرم امیدوارم که تو هم از من راضی باشی و سلام بر تو که چنین فرزندی را بزرگ کردی و به راه اسلام و قرآن قربانی دادی. سلام بر شما خواهران و ‌ای برادرم! امیدوارم که شما هم مرا حلال‌نمایید و از من راضی باشید و هرگز از امام و انقلاب اسلامی هیچ‌گونه کوتاهی نکنید و در نمازهای جمعه شرکت‌نمایید. و تو ‌ای پدر و ‌ای مادر عزیز و مهربان از شما می‌خواهم که در شهادت من همچون حسین(ع) باشید در شهادت جوان برومندش علی اکبر، و هرگز غم مرا نخورید چون ناراحتی شما باعث ناراحتی من است. و اما شما ‌ای امت شهیدپرور از شما نیز می‌خواهم هر کدام که مرا می‌شناخته اید و احیانا از من بدی دیده‌اید حلالم ‌نمایید و هرگز از رهبر دست نکشید و او را تنها نگذارید زیرا او بود که شما را از ظلم و ستم رها ساخت. دیگر وصیتی ندارم.
والسلام علیکم و رحمت ا... وبرکاته
خدایا، خدایا‌، تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار
تاریخ: ۴/۹/64
صحبت پایانی؛ توصیه به جوانان
دوستان جوان‌،دختران وپسران عزیز وطنم، می‌خواهم اول از همه ارادت خودم را به شما تقدیم کنم و بگویم که به وجود تک تک شما افتخار می‌کنم واز وجود شما نازنینان به خود می‌بالم. عزیزان شما در کشوری زندگی می‌کنید که وارث فرهنگی غنی، دانشمندانی بزرگ، علمایی فرهیخته، شعرایی نامی، جنگجویانی شجاع و مردانی ثابت قدم چون حاج قاسم سلیمانی است. پس به خود و داشته‌هایتان ببالید و افتخار کنید و سعی کنید که خود نیز جزئی از این مجموعه پر افتخار شوید.