پای صحبتهای سیفالله مولایی رزمنده دفاع مقدس و کهنهسرباز ارتش:
پروازمان پـرواز کــرد
قلمدار مهاجر
صدایش میلرزد، به سختی واژهها را به خط میکند، زبانش به خوبی نمیچرخد، از بیماری پارکینسون گرفته تا فشار خون به جان تنش هوار شده است. چند جملهای که میگوید: سرفهها روی صدایش چمباتمه میزند. چنگال سرفهها که از روی گلویش برداشته میشود ذهن هوشیارش را به کار میگیرد تا به سؤالات پاسخ دهد. به گفته خودش، خاطراتش بیش از 10 جلد کتاب میشود.همین که از ورجه وورجه سرفههای مزاحم کم میشود،سریع کلاف خاطراتش را روی آیینه زمان رها میکند تا گذرعمررفته را در آن به تصویر بکشاند. او یک کهنه سرباز ارتش است که سابقه حضور در ناتو را در کارنامه دارد.عمق دیدگانش پراز خاطراتی است که با پرسش من بدهکاری ثانیهها را روی دوش کلمات میاندازد و بیدرنگ زمان را در یک روز قبل از شروع جنگ تحمیلی وامی گذارد و از دیدههایش میگوید:
یک روز قبل از جنگ
شاید وطن پرمعناترین واژهای بود که در آن روزها به پاهای خسته من توان داده بود تا خودم را یک روز قبل از شروع جنگ به اهواز برسانم. فردای آن روز آماده شدم تا خودم را به مرز برسانم. کنار جاده منتظر بودم تا یک وسیله نقلیه گیر بیاورم.آفتاب روی پلکهایم سنگینی میکرد. همانطور که دستم را سایبان صورتم کرده بودم آمبولانسی جلوی پایم ایستاد سوار شدم.ساعاتی بعد به نزدیکی پادگان حمید رسیدیم.هواپیماهای عراقی که برای بمباران آمده بودند 6تا6تا از بالای سرمان رد میشدند.صدای توپخانه هم بلند شده بود.خودم را به کوشک رساندم.ارتش با 360 نفر نیرو و 6 عددتانک حدود 2کیلومترعقبنشینی کرده بود.وضعیت خیلی خراب بود همان روز اول 70-80 نفر رفتند و اسیر شدند.
کمین دشمن
آمبولانسی که سوار آن بودیم به سختی حرکت میکرد، به ناچار پیاده شدیم و ماشین دیگری را که متعلق به پتروشیمی بود را قرض گرفتیم و قرار شد در بیمارستان ارتش آن را به صاحبش تحویل دهیم.40 کیلومتر راه پیش رو داشتیم، به همین خاطر تصمیم گرفتیم از بیراهه برویم تا راه کوتاهتر شود. در میان خاک و خلی که از زیر لاستیک ماشین دید جلویمان را ضعیف میکرد به یکباره با تعداد زیادیتانک روبهرو شدیم.تصورم این بود که نیروی کمکی آمده است! به 100 متری آنها که رسیدیم متوجه شدم یکی از همراهانم مدام سرش را بالا و پایین میبرد.نگاهم را به سمتش چرخاندم و گفتم: چه شده است مگر نیروی کمکی نیستند؟ گفت:نیروی کمکی کجا بود مرد مؤمن! اینها عراقی هستند.مات و مبهوت نگاهش کردم. در حالی که عرق سردی روی تنم میخزید راه نفسم برای لحظهای زمینگیر شده بود و این صدای پدرم بود که از شقیقهها تا عمق استخوانهایم شنیده میشد.«اگر گیر بعثیها افتادی آنقدر شکنجه ات میکنند تا بمیری».گذشتهام به مانند ورق پارههایی که به هرسو پرتاب میشوند جلوی چشمم رژه میرفتند.یاد آن 31 نفر عراقی میافتم که زمان پهلوی اسیر کرده بودم و یاد آن شخصی که برایشان خیلی با ارزش بود و من او را اسیر کرده بودم. نفسهایم همچنان در سینه حبس بود.صدای تیر و ترکشها بود که آهنگ تلخ فضا را بیدرنگ و بیوفقه مینواختند.همانطور که سرم را دزدیده بودم تا از هجوم تیره و ترکشها در امان باشد از بین صندلی گوشه نگاهم را به نفرعقبی دوختم که ترکش به هر دو پایش اصابت کرده بود.دستهایش را دور پاهایش حلقه کرده بود و دیگر نمیتوانست راه برود. ما در فاصله 100متری از عراقیها ایستاده بودیم. آنها هم که فهمیده بودند ما نمیتوانیم کاری انجام دهیم عملا به گلولههایشان زحمت شلیک شدن نمیدادند.وقت زیادی نداشتم و میبایست ثانیهها را بههم میدوختم و درکمترین زمان تصمیم سختی را از روی گردههایم برمی داشتم؛ یا تسلیم شدن یا فرار به هر قیمتی! کمی جلوتر رفتم پایم رامحکم روی پدال گاز فشار دادم و سعی کردم با بلند کردن گرد و خاک دید عراقیها را کم کنم تا بتوانیم از مهلکه جان سالم به در ببریم. هر طور بود موقعیت را ترک کردیم و خودمان را به بیمارستان رساندیم.وقتی از ماشین پیاده شدیم متوجه شدیم ماشین سوراخ سوراخ شده و کار خدا بود که گلولههایشان به موتور و یا لاستیک ماشین برخورد نکرده بود.
خواب ارتشی
تن خسته ثانیهها خودشان را به ساعت سه شب رسانده بودند و ما در دل تاریکی برای آزادسازی بستان وارد عملیاتی سخت شده بودیم.آن روز تا شب همه مجروحان را جمع کردم تا به بیمارستان برسانیم.شب خودمان را به اهواز رساندیم. آن زمان به خاطر اینکه حزب بعث بیمارستانها را هم هدف قرار میداد در باشگاه ورزشی شرکت نفت بیمارستان زده بودیم و برای اینکه بتوانیم از اتاق عمل شرکت نفت استفاده کنیم یکی از دیوارهای کمپ را خراب کردیم.حجم کار به حدی زیاد بود که تقریبا سه روزی میشد که من نخوابیده بودم، ناچار طبق آموزشهایی که دیده بودم با خواب ارتشی کمی از خستگیم کم میکردم به گونهای که یک چشمم را میبستم و چشم دیگرم باز بود بعد نوبت دیگری بود.چشم دیگرم را میبستم و آن یکی را باز میگذاشتم.تعداد مجروحین زیاد بود و بیشترشان عراقی بودند.ما به اینکه مجروح عراقی یا ایرانی است کاری نداشتیم فقط کسی که ترومای مغز،ترومای قلب و ترومای کمر بود و برای درمان آنها دیگر کاری از عهده ما برنمیآمد
را باید به بیمارستانهای دیگر میفرستادیم. به هر زحمتی که بود مجروحین را آماده انتقال کردیم که در کل تعداد آنها به 400 نفر رسید.
پروازمان پرواز کرد
نزدیک صبح بود که مجروحین را با آمبولانس اتوبوس به فرودگاه اهواز منتقل کردیم.من تقاضای 10 فروند هواپیمای330 را داده بودم چون هر هواپیما تنها ظرفیت 40 نفر را داشت.آمبولانسها که مجروحین را بردند من به تپههای الله اکبر که آن زمان ایستگاه مرکزی تخلیه مجروحین در آنجا بود برگشتم.
15 روز قبل از جنگ من از ارتش بیرون آمده بودم اما به خاطرتخصصهایی که داشتم فرمانده لشکر من را به عنوان فرمانده غیر مستقیم ایستگاه تخلیه مجروحین انتخاب کرده بود من با روحیات وطن دوستی که داشتم پای حس مسئولیتم در منطقه مانده بودم.
ساعت 8 صبح بود و خستگی هنوز چنگالهای تیزش را روی تنم میکشید. نگاه بیرمقم انگار آهنگ مشترکی را با فضای اطرافم همخوانی میکرد. آهنگی که نوایش سایه شوم جنگ را به هم میریخت و با تمام توانش سعی میکرد خیال نبودش را در ذهنش ترسیم کند.میان افکار در هم تنیدهای که به جانم رخنه کرده بودند صدای بیسیم خیال خوش آرامش را همچون کبوتری که انگشتان کسی به دور بالهای نحیفش حلقه شده وبه یکباره رها میشود به هم ریخت.صدای آن طرف بیسیم با اسم رمز من را فرا میخواند.من هم با دریافت پیامش سریع بیسیم زدم و درخواست هلی کوپتر کردم.ساعت 8:15 دقیقه خودم را به فرودگاه اهواز رساندم.تمام فضای فرودگاه پر بود از آدمها و مجروحینی که قصد داشتند سوار هواپیما شوند.تمام بیمارها کف فرودگاه زیر هرم آفتاب بین درد مجروحیت و داغی آفتاب بیقرار بودند.هلی کوپتر که نشست.مسئول فرودگاه خودش را به ما رساند.سراسیمه و ناراحت بود.گفت: با این وضعیت چیکار کنم؟ من هم بههم ریختهتر از او با عصبانیت گفتم:یعنی چی چیکار کنم؟ در حالی که یک نیم نگاهش به من بود و نیم نگاه دیگرش به مجروحین، تند تند دستش را تکان میداد و میگفت: از 10 هواپیمایی که تقاضا داده شده تنها یک هواپیما به ما دادهاند. دستش را سایه بان صورتش و چشمانش را روی من ریز کرد و گفت: خودت میدانی و این مجروحین! من کاری از دستم بر نمیآید.استیصال شاید تنها واژهای بود که در آن لحظات روی گلویم به مانند حناق سنگینی میکرد،با خودم گفتم خدایا چه کنم؟ بیدرنگ افکارم را جمع کردم و خودم را بالای سرمجروحین رساندم یک به یک پروندهها را نگاه میکردم برایم فرقی نمیکرد خودی باشد یا غیر خودی.هر کدام وضعیت وخیم تری داشت پروندهاش را به دست بهیارها میرساندیم تا سوار تنها هواپیمایی شوند که آماده نشستن بود.بقیه مجروحین را با کمک مسافرهایی که ایستاده بودند با همان برانکاردها به داخل سالن فرودگاه منتقل کردیم تا منتظر هواپیماهای دیگر بمانند و بیش از این گرما را روی تنشان احساس نکنند.
همان طورکه بین مجروحین راه میرفتم تا وضعیت انتقالشان را مدیریت کنم جوانی خودش را به من رساند و در حالی که اضطرار وعجله را از چهرهاش میشد خواند اصرار میکرد او را حتی اگر شده به عنوان بهیار سوار هواپیما کنم.ظاهرا دو روزی میشد که سربازیاش تمام شده بود.از بین حرفهایش متوجه شدم چهار بچه دارد و مشکلی برایش پیش آمده که میبایست حتما به تهران برود.نگاهش که میکردم دلم برایش میسوخت،اصرارهای پیدرپیاش بدجوری روی دلم خراش میانداخت.هنوز نگاهم را از روی آن جوان برنداشته بودم که صدای سلام و علیکی از پشت سر حواسم را به خود جلب کرد.صدا آشنا بود.به طرف صدا برگشتم، تیمسار فلاحی بود.کمی آن طرفتر تیمسار فکوری ایستاده بود.صدایم زد و گفت:مرد مؤمن چی شده چرا اینقدر ناراحتی؟ من در حالی که با دستم به مجروحین اشاره میکردم گفتم: قرار بود 10 فروند هواپیما ارسال شود اما تنها یک هواپیما فرستاده شده.تیمسار فکوری که احساس میکردم ناراحتی چهرهام سایه جدیت را روی صورتش پررنگتر کرده بود گفت: ما هم قرار است به تهران برویم حالا چه باید کرد؟کمی بعد محمد جهان آرا و کلاهدوز به جمع ما اضافه شدند.کسانی که مقابل من ایستاده بودند همه از بزرگان جنگ بودند اما تواضعشان به گونهای بود که تصمیم را به من سپرده بودند و از من خواستند اگر امکانش هست از تعداد بهیارها وپرستارها کم کنیم تا به جای آن سوار هواپیما شوند و در عوض وظایف آنها را در قبال مجروحین به عهده بگیرند.درآن وضعیت بهترین تصمیمی که میشد گرفت همین بود راستش در مقابل نگاه مظلومانه آن جوان عرب هم نتوانستم مقاومت کنم به او هم اجازه دادم به جای یکی از بهیارها سوار شود.هنوز هواپیما روی زمین ننشسته بود که من سوار هلیکوپتر شدم تا برگردم.به تپههای الله اکبر
که رسیدم مشغول انجام کارها شدم ساعت تقریبا یک ربع به 9 بود که از ترمینال هوائی با بیسیم تماس گرفتند.خودم را به بیسیم رساندم جملهای که از پشت بیسیم شنیده میشد کافی بود تا من به کلی فروبریزم.جملهای که به رمز بود اما من مفهوم آن را به خوبی میفهمیدم. جمله این بود:پروازمان پرواز کرد.
حالم آنقدربد شد که بیسیم هم توی دستم سنگینی میکرد درد دوره شقیقههایم حلقه شده بود و تصویر مسافران آن پرواز تنها نقشی بود که درذهنم جست و خیز میکرد. با خودم میگفتم: کاش به آنها اجازه پرواز نمیدادم! لحظهای ساکت میشدم، به خودم دلداری میدادم که آنها همه فرمانده جنگ بودند و نیازی به اجازه من نداشتند.یاد آن جوان عرب میافتم که چهار فرزند داشت و باز بههم میریزم. خودم را به قرص و آمپولها میرسانم شاید کمی آرامتر شوم. حوالی ظهر بود که به طور رسمی خبر را از رادیو اعلام کردند. به سختی از جا بلند میشوم در حالی شکستهتر از قبل مدام با خودم تکرار میکنم پروازمان پرواز کرد...پروازمان پرواز کرد..