kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۹۶۲۴
تاریخ انتشار : ۱۹ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۹:۵۶

عطر     ریحان...

 
 
قرارمان همین‌جا بود؛ یادت هست؟ کُنج خلوتِ صحن گوهرشاد. همین‌جا که اول‌بار دیدمت.
 یک پیراهن گل‌دار، که روی گل‌هایش پروانه‌های صورتی نشسته بود با چادری سفید داشتی. 
روی سنگفرش‌، با قدم‌هایی کوتاه، تاتی‌کنان دنبال کبوتری طوقی راه می‌رفتی و ذوق می‌کردی. همان‌طور که نگاهم دنبالت بود، یاد یکی، دو ساعت قبل افتادم. صدای دکتر در سرم پیچید: 
«... باید آزمایش بدین تا بفهمین مشکل از کدوم یکی تون هست.»
پچ‌پچ سیروس توی گوشم زنگ زد: «هر چی باشه من مرد هستم و دلم بچه می‌خواد...»
با حسرت نگاهش کردم. چادر سیاهم را حائل صورت خودم و سیروس و دکتر گرفتم. آهسته، گفتم: «این چه حرفیه می‌زنی؟ خب منم زن هستم و دوست دارم مادر بشم...»
ـ مگه خواهر و برادرهای من اجاق کورن، که مشکل از من باشه! وقتی بچه‌های قد و نیم قد برادرم جلو چشمم هستن؟! می‌ریم و آزمایش می‌دیم تا معلوم بشه عیب از کدوممونه؟ خوبه،‌ها؟ اون وقت تکلیف منم روشن میشه...
حرفِ سیروس مثل تیری قلبم را نشانه رفت، مخصوصاً جمله آخرش سنگین‌تر از همه بود!
آن روز، هرچه سیروس اصرار کرد برویم و آزمایش بدهیم قبول نکردم. توی دلم گفتم: «من یه طبیب می‌شناسم که فقط و فقط همون رو قبول دارم...»
از مطب دکتر، دلشکسته‌تر از همیشه، یکراست به حرم آمدم... 
با دنگ دنگ ساعت، دوباره به حال و هوای تو برگشتم... هنوز دنبال کبوتر بودی. دستت به طوقی نرسیده بود که از روی سرت پر زد و رفت بالای دیوار شبستان...
به‌طرف مادرت برگشتی تا از کبوتری که از دستت پر زده بود، گلایه کنی... فوری در آغوش کشیدمت و یک شکلات جلوی صورتت گرفتم.
ـ اسمت چیه؟
خندیدی، از آن خنده‌های شیرین و ملیحی که دلم را بی‌هوا برد برای داشتن یکی مثل تو...
مادرت به‌جای تو جواب داد: «ریحانه... اسمش ریحانه‌س...»
دست بردم لای موهای مشکی‌ات و از روی پیشانی کنار زدمشان. بوسیدمت؛ بوی یاس می‌دادی، بوی مریم، عطرِ ریحان...
پچ‌پچ‌کنان، توی گوشت گفتم: «دفعه دیگه که اومدی، قرارمون همین‌جا... باشه؟»
 به تأیید حرفم سر تکان دادی و با خجالت شکلات را از دستم 
گرفتی.
شکلات را به‌طرف مادرت بردی تا پوست آن را برایت باز کند و... به‌جای تشکر یکهو مرا بوسیدی؛ بوسه‌ات شیرین بود، مثل خواب، مثل رؤیای داشتنت...
شکلات را گوشه دهان گذاشتی، دوباره لپت را بوسیدم.
آهی کشیدم و سر صحبت را با مادرت باز کردم که هفت سالی می‌شود آرزویم شده داشتن یکی مثل تو...
مادرت با چشم‌های نم‌دار زل زد به گنبد و بارگاه و با لهجة شیرین کرمانی گفت تو را از آقاجان خواسته، از آقا امام رضاعلیه‌السلام. یک روز که آمده بود همین‌جا نذر نان کرده بود و چند ماه بعدترش شده بودی مهمانِ ‌خانه‌شان...
وقتِ خداحافظی، دستانت را باز کردی و مرا طولانی در آغوش گرفتی... با رفتنت قلبم لرزید و فشردگی چیزی را در سرم حس کردم!  
حالا! حالا نشسته‌ام همین‌جا... کُنج خلوتِ صحن گوهرشاد. همین‌جا که اول‌بار دیدمت. هرروز، درست همان ساعتی که رفتی می‌آیم و به‌جای تو و برای تو، زیارت‌نامه می‌‌خوانم.
ـ اللَّهُمَّ طَهِّرْنِی وَ طَهِّرْ لِی قَلْبِی وَ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ أَجْرِ عَلَى لِسَانِی مِدْحَتَکَ وَ الثَّنَاءَ عَلَیْکَ‏...
زیارت‌نامه که تمام می‌شود، دست روی سینه می‌گذارم و سلام می‌دهم. سر به دیوار مرمر تکیه می‌زنم و چشم می‌دوزم به گنبد و بارگاه... همه‌چیز پیش نگاهم موج می‌خورد... پلک‌های خیسم را می‌بندم... تو را می‌بینم، بال‌داری، دوتا بال‌سفید و بزرگ! می‌خندی، تا به طرفت می‌آیم پر می‌کشی و می‌روی توی آسمان...
...  لالا کن دختر زیبای شبنم... لالا کن رویه زانویِ شقایق ...
از صدای دنگ دنگ ساعت و بال‌وپر زدن 
کبوتری طوقی چشم باز می‌کنم... گنبد طلا و کبوترهایی که بالای شبستان می‌چرخند در برابر نگاهم است... نمی‌دانم چرا یک‌لحظه خوابم برده بود! خدایا! مگر فکر و خیالت و این لالایی دست از سرم برمی‌دارد؟ نگاهم تا ابرهای کبود بالا می‌رود، ابرهایی که خبر از باران ‌دارند... خنکی هوا زیرپوستم می‌دود و تنم مورمور می‌شود. چادرِ سیاهم را بیشتر به خود می‌پیچم. این روزها حال خوبی ندارم؛ ولی... حتماً تو خوب هستی. خوب هستی و دنبال فرشته‌ها تا آن بالابالاها می‌پری... بالاتر از ابرها... تا اوج خورشید... تا بالاترین نقطة آسمان... تا بهشت...
صفحة گوشی را روشن می‌کنم و به عکست با آن لبخند شیرین و ملیح خیره می‌شوم. همه‌جا نام تو پیچیده، توی اینستا و شبکه‌های مجازی و... با آن کاپشن صورتی و گوشواره‌های قلبی... هشتک دختری با کاپشن صورتی ترند شده و اخبار داغ این روزهاست. تو یکی از شهدای انفجارهای تروریستی کرمان بودی؛ همان وقت که برای زیارت مزار حاج قاسم رفته بودید... با نگاهی خیس، خبر را چندباره می‌خوانم: «دختری دوساله به نام ریحانه سلطانی نژاد، همراه ۷ نفر دیگر از اعضای خانواده‌اش در این حادثه به شهادت رسیدند...» بوی یاس می‌آید، بوی مریم، عطرِ ریحان...
دست روی شکمم می‌گذارم، چیزی درونم تکان می‌خورد...‌ شاید دختری با کاپشن صورتی و گوشواره‌های قلبی... همین که به سیروس اسم بچه را گفتم، با لبخندی تکرار کرد: «ریحانه... ریحان...» 
و حالا، با یاد تو آرام زیر لب شروع می‌کنم به خواندن.
ـ  لالا کن دختر زیبای شبنم... لالا کن رویه زانویِ شقایق ...  بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی، تو بیداریه که تلخه حقایق ...
به یاد شهدای حادثه تروریستی کرمان
نویسنده: مریم عرفانیان نوروززاده