کد خبر: ۲۸۹۳۷۶
تاریخ انتشار : ۱۵ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۹:۳۲
یک شهید، یک خاطره

با دست‌های خالی

 

مریم عرفانیان
 دست به ضریح گرفته بود و می‌گریست. وقتی دکتر به صراحت گفته بود: «اگر عمری از پسرت باقی باشه می‌مونه، وگرنه نمی‌تونیم پاسخی برای موندنش داشته باشم.» 
دلش خیلی شکسته بود؛ همان موقع فرزندش را با حالی مریض در آغوش گرفته و به خانه بازگشته بود. پسرش را روی پتویی خوابانده و رو به همسرش گفته بود: «مواظب عباس باش تا برگردم.» آن وقت به حرم رفته و دست به ضریح گرفته بود و می‌گریست. در بین‌گریه‌هایش می‌گفت: «آقاجان! با دستی خالی پیش تو آمدم. نه پولی دارم، نه وسیله‌ای و نه می‌توانم خدمتی برایت انجام دهم. نه می‌توانم مثل بعضی‌ها قالی بخرم و زیر پای زائرانت پهن کنم و نه می‌توانم نذری داشته باشم. مالی ندارم تا به درمان این طفل بی‌گناه ادامه دهم.» 
مرد دستان زمخت و چروکیده‌اش را بالا برد و دوباره گفت: «با دستی خالی به پابوسی‌ات آمدم و شفای عباسم را از تو می‌خواهم...» بعد از ساعتی رازونیاز و یا دلی شکسته به خانه بازگشت. کوبه را که زد، در کمال ناباوری عباس کوچکش با لبی خندان، در را به رویش باز کرد. همسرش با دیدن او جلو دوید و گفت: «هنوز چند دقیقه از رفتنت به حرم نگذشته بود که عباس از بستر بلند شد. سر جایش نشست و گفت غذا می‌خوام.» 
زن با خنده ادامه داد: «می‌بینی که پسر کوچولوت غذا خورده و مشغول بازیه...» 
مرد، آن روز یقین پیدا کرد که آقا امام رضا (علیه‌السلام) دست‌های خالی را بی‌جواب نخواهد گذاشت. 
خاطره‌ای از شهید عباس باقری تشکری
راوی: علی باقری تشکری، پدر شهید