خاطرهای بهاری
زکریا تفعلی ماسوله
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی میآید
روزی از روزهای زیبا و پرنفس بهاری بود. من در مدرسهای که به نام مبارک حضرت امام خمینی(ره) مزین شده تدریس میکردم.
آن روز بچههای کلاس من و چند کلاس دیگر را برای اردوی یک روزه به حومه تهران برده بودند، اما دانشآموزان پایههای هفتم و هشتم در مدرسه حضور داشتند. معلم یکی از آن کلاسها که دبیر قرآن بود به همراه دانشآموزان به اردو رفته بود کلاسش را به من سپرد تا در نبود او کلاس قرآن را اداره کنم.
من نیز فکرهایم را جمع کردم و با توکل به خدای بزرگ و استعانت از ارواح مطهر معصومین(ع) وارد کلاس شدم. تصمیم داشتم یکی از داستانهای قرآنی را برای بچهها به شیوه نمایش بیان کنم. قرآن را باز کردم سوره مبارکه قصص را انتخاب کردم.
تصمیم گرفتم داستان حضرت موسی و فرعون ستمگر را برای بچهها بازگو کنم. یک تسبیح بزرگ یک عبا از نمازخانه آوردم مقداری پارچه و چوب دستی با خود حمایل کردم عبا بر دوش و چوب دست را حمایل کردم و وارد کلاس شدم...
بچهها با تعجب نگاهم میکردند از این سر و شکل عجیب و غریب بعضیها به خنده افتاده بودند ابتدا نقش یکی از خوابگزاران و معبرین دربار فرعون زمان حضرت موسی را بازی کردم؛ سر خود را بسته بودم و بر دستان و بدنم تسبیح و انگشتر و... آویخته بودم.
او با صدایی پرهول و هراس میگفت:
آسمانها خبر میدهند که امسال موسی به دنیا خواهد آمد...
بلافاصله لباسهایم را تغییر دادم فرعون شدم... صدا را عوض کردم و با تحکم خاصی گفتم نگذارید این اتفاق بیفتد همه فرزندان پسر را از دم تیغ بگذرانید تا موسی به دنیا نیاید. بچهها با علاقه زایدالوصفی به من نگاه میکردند و حرفهایم را گوش میدادند در جایی نیز لباسها را تغییر دادم و خود را گدای کور و آزمند شهر قرار دادم که از همه سؤال میکرد در این شهر و این دیار چه خبر است؟
بچهها با علاقه گوش میکردند.
زمانی را برای استراحت خودم و تنفس بچهها قرار دادم. به تعداد بچهها بستنی تهیه کرده بودم یکی از بچهها همراهیام کرد و بستنیها توزیع شد...
حالا فصل جدیدی بود. خودم راوی شدم و داستان را از آنجایی شروع کردم که موسی علیهالسلام با برادرشهارون وارد قصر فرعون میشوند. آیات قرآن را میخواندم از سوره قصص و همچنین سوره مبارکه طاها.
عبا بر دوش چوب دست در دستانم و صدا را به لحنی خاصی درآوردم: ای فرعون به خدای یگانه ایمان بیاور....
و دوباره لباس را مبدل کردم و نقش فرعون و ساحران را بازی کردم ساحران و جادوگران هرچه داشتند بر زمین ریختند و ترس و وحشتی در بین مردم ایجاد کردند.
همه این کارها را یک نفره انجام میدادم و به سرعت نقشهایم را عوض میکردم. گاهی در نقش فرعون گاهی در نقش حضرت موسی گاهی در نقش هارون برادر جناب موسی و گاهی در نقش ساحران گاهی نیز در نقش تعبیرکنندگان خوابهای فرعون... در میآمدم.
آن روز به خوبی و خوشی حدود دو ساعت با بچهها بودم...
برایشان جالب بود که یک نفر چند نقش بازی میکند با وسایلی که خیلی ساده و دم دستی بود مثل یک قطعه چوب چند عبا مقداری پارچه یک چشمبند و...
آن روز بعد از آن تدریس نمایشی عمیق و تاثیرگذاری که به لطف خدای مهربان داشتم، بچهها را با فرازهایی از زندگانی حضرت موسی علیهالسلام آشنا کردم...
خسته شده بودم؛ یک نفر چند نقش را بازی کرده بود.
با خودم میگفتم ایکاش دوربینی جریان کارهای امروزم را ثبت و ضبط میکرد و...
که ندایی میگفت:
یکی از اهل آسمان همه آنها را ضبط کرده است....
به قول جناب مولوی؛
موسیا آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
هین مگو ما را بر آن در، بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
تو هلال منی و هرکه جمالت دیده است
موعد بدر تو ای ماه ز من پرسیده است
جز تو ای قاری قرآن به سر نی چه کسی
ام حسب خوانده و بر روی سنان خندیده است؟
بوی سیب است که در کوفه وزیدن دارد
یا شمیم نفس فاطمیت پیچیده است؟
خارجی خواندمان کوفه و من در عجبم
چه کسی خواندن قرآن تو را نشنیده است؟
دخترت بود که میگفت به کوفی بس کن
اینقدر سنگ مزن لعل لبش خشکیده است...