kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۶۵۷۴
تاریخ انتشار : ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۰:۵۴
یک شهید، یک خاطره

بهتــرین خـــواب

 
 
 
مریم عرفانیان
پنج‌ ساله بودم که پدرم به شهادت رسید. کمی که بزرگ‌تر شدم، خیلی آرزو داشتم خوابش را ببینم. بالاخره یک شب دیدمش...
پدربزرگم در روستایشان باغ بسیار بزرگی دارد، در خواب دیدم همه توی باغ جمع هستند و من گم شدم... همین‌طور که در حال حرکت بودم، اسبی سفید و زیبا به من نزدیک شد. سر و یالش را نوازش کردم و سوار آن شدم. اسب شروع کرد به حرکت و مرا به‌ جایی دور برد...
همه‌چیز سفید بود، انگار روی ابرها حرکت می‌کردم! پیش خودم گفتم: «خدایا من کجا هستم؟ اینجا کجاست؟»
اسب یکهو ایستاد و از آن پایین پریدم. ناگهان نوری به طرفم آمد. نمی‌توانستم تشخیص بدهم که نورِ چیست؟ وقتی نزدیک‌تر شد دیدم پدرم است که لباسی سفید و زیبا به تن دارد. خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: «دلم خیلی براتون تنگ ‌شده. شما کجا هستین؟»
پدرم گفت: «من همیشه با شما هستم.»
بعد نصیحتم کرد که: «سعی کن به مادرت محبت کنی، همیشه حجابت رو حفظ کنی و به پدربزرگ و مادربزرگ هم بیشتر رسیدگی کنی...»
و این بهترین خوابی است که تا به حال دیدم.
خاطره‌ای از شهید محمدحسین حسینیان
راوی دختر شهید