خاطراتی منتشر نشده از مرحوم امیرحسین فردی پدر داستان انقلاب و مدیرمسئول فقید کیهان بچهها
من و امیـرخان
رسول فلاحپور
امیرحسین فردی - که از این به بعد امیرخان خطابش خواهم کرد - مهمترین الگوی زندگی من بود. از اینرو تمام تلاشم را میکردم که از پندهای او بیشترین استفاده را ببرم. امیرخان مدیر مسئول کیهان بچهها بود و من هم شده بودم همکارش.
روزی که در کنارش مشغول کار شدم را هیچگاه فراموش نمیکنم. روزی آفتابی، هوائی سالم، به قدری هوا تمیز بود که میشد بچههای اتاق روبهرویی را که برای سیگار کشیدن نزدیک پنجره میآمدند را ببینم.
نوشتههای زیر حاوی سرگذشت یک کارمند تحریریه مجله هفتگی «کیهان بچهها» در طول خدمتش میباشد.
حالا برو سر کارت
معمولا بعد از نهار حالم بد میشد، به همین دلیل آن روز حالم خراب بود. یا در حال چرت زدن بودم و یا گاهی سرگیجه میگرفتم. بالاخره راهحلی به نظرم رسید. زیر میز کارم زیراندازی پهن کردم تا اندکی چرت بزنم. کفشهایم را زیر سر گذاشتم و رفتم به حالت هپروت. البته این را هم بگویم که مدیرمان رفته بود بیرون و معلوم نبود که کی برگردد. از شانس بد من همان موقعی که در خواب بود، سر رسید و از دیگران سراغم را گرفت. همکاران توضیح دادند که بیحال بوده و زیر میز خوابش برده. من در خواب ناز بودم و چیزی متوجه نمیشدم.
الغرض مدیر وقتی میبیند من خواب هستم و چیزی روی من نیست، کتش را در میآورد و رویم میاندازد تا سرما نخورم. وقتی بیدار شدم به سراغش رفتم تا کتش را پس بدهم. گفتم: «امیرخان خیلی حالم بد بود و باید کمی میخوابیم، ببخشید!» گفت: «الان حالت بهتره؟» گفتم: «بله» گفت: «دیگه خوابت نمییاد؟» گفتم: «نه، سرحالم.»
گفت: «خوب کاری کردی خوابیدی، با حالت خوابآلوده نمیتوانستی کار کنی. حالا که سر حال شدی برو به کارت برس.»
حمام صحرایی
میخواست از فرصت پیش آمده تعطیلات استفاده کند و برود روستایشان. من هم با او رفتم. روستای قرهتپه از بخش نیر در استان اردبیل.
صبح زود رسیدیم به اردبیل. تا روستایشان نیم ساعتی راه بود. اول رفتیم «دوغ آشی» خوردیم. روستایشان زیبا بود اما با آدمهای اندک. با اشاره دست دستشویی داخل حیاط را نشانم داد. بعد گفت تنها خانهای که دستشویی دارد خانه ماست. با تعجب پرسیدم پس بقیه برای قضای حاجت چه میکنند؟ دستشوییشان کجاست؟ گفت تمام زمینهای خالی محل قضای حاجتشان است.
فردای آن روز اسباب حمام را آماده کرد و گفت برویم حمام. پرسیدم حمام کجاست؟ گفت بیا تا ببینی! یک ربعی پیاده در صحرا رفتیم تا به یک بلندی رسیدیم. تازه امیرخان متوجه شد که حمام صحرایی فعلا در اختیار خانمها است. از راه دور تعدادی سنگ بر داشتیم و به طرف حمام و خانمها پرتاب کردیم. با این کار ما، خانمها متوجه شدند که باید حمام را ترک کنند.
به حمام که رسیدیم، متوجه شدم که آب گرم از دل زمین میجوشد و به بیرون میآید. دورش را با سنگهایی محصور کرده بودند که چالهای شده بود برای حمام کردن!
فشار خون بالا و پایین
شنبه روزی بود که دیر رسیدم سر کار. عذرخواهی کردم. پرسید چرا دیر رسیدی؟ خوابت میآمد. گفتم که دیشب دیر خوابیدم و صبح تنبلی کردم و دوباره خوابیدم. گفت: «خوب کاری کردی خوابیدی، اگر بموقع میآمدی به درد کار نمیخوردی، آدم خوابآلود به درد کار نمیخوره، اگر الان سرحالی برو سر کارت، در ضمن آماده شو بریم خون بدیم. سازمان انتقال خون در روابط عمومی مستقر شده بود برای اهداکنندههای خون.
هر دو راه افتادیم برای خون دادن. اول امیرخان رفت برای خون دادن، خیلی زمان نبرد که آمد. گفت: «فشار خونم خیلی بالا بود، گفتند نمیتوانی خون بدهی.»
نوبت من شد. من هم رفتم داخل. اول فشار خونم را گرفتند، دکتر گفت فشارت خیلی پایین است. شما هم نمیتوانید خون بدهید. هر دو بدون اینکه خون بدهیم برگشتیم سرکار. از در که میخواستیم داخل شویم به تحریریه، هر دو خندیدیم. دستی به سرم کشید و گفت: «امروز روز خوبی نبود، سومیش رو خدا به خیر کنه.» مانده بودم که تا به حال من چند باری خون داده بودم، اگر فشارم پایین بوده آنها چطور شدند. چرا امروز هیچ کاری جور در نمیآید؟!
زیارت امامزاده داوود(ع)
در یک روز تعطیلی قصد رفتن به امامزاده(ع) کردیم. البته پیاده باید میرفتیم، آن هم از مسیر کوههای سخت و دشوار. امیرخان مرتب تکرار میکرد در کوه باید آهسته و پیوسته حرکت کنی. گاهی خسته میشدیم و گاهی به راه خود ادامه میدادیم. امیرخان پیشنهاد داد که اگر از روی آن یال حرکت کنیم، راه برایمان راحتتر خواهد شد. بالاخره و به هر زحمتی بود خودمان را بالا کشیدیم تا رسیدیم به یال. اطراف بسیار زیبا و چشمنواز بود. او در جلو و من پشت سرش به حرکتمان ادامه میدادیم. از تخته سنگهای برزگی عبور کردیم. حالا وقت استراحت بود. از کولههایمان خوراکیها را بیرون آوردیم. تهبندی که شدیم دوباره به راه سخت دشوار ادامه دادیم. چشمتان روز بد نبیند که روبهرویمان پرتگاه بود و درهای بس عمیق. تصمیم بر آن شد که کولههایمان را به پایین دره پرتاب کنیم تا بتوانیم راحت آن راه سخت و دشوار را طی کنیم. اگر سالم به پایین میرسیدیم که کولههایمان را بر میداشتیم.
به منطقهای رسیدیم که نه راه رفتن برایمان به این راحتیها بود و نه راه برگشت. هر دو دست به دعا برداشتیم: ای امامزاده داوود(ع) اگر ما سلامت به خانه برسیم، دیگه به زیارتت نخواهیم آمد!
دفاع راست
امیرخان تعریف میکرد که زمانی که سرباز بوده در تیم محلی، دفاع راست بازی میکرده. به همین خاطر بعد از سربازی در تیم محله خودشان مسابقهای میدهند که همان نقش دفاع راست را به او میدهند. تیم حریف تیم معروف آن منطقه بوده. امیرخان آن روز بازیش میگیرد و به مهاجم حریف فرصت خودنمایی نمیدهد. آخر بازی آن مهاجم به طرفش میآید و سیلی محکمی به صورتش مینوازد. این اتفاق با برخورد بسیار سازنده امیرخان روبهرو میشود. امیرخان میگوید که همان شب تمام تیم حریف برای عذرخواهی دم خانه مان آمدند و از بازی زیبایش قدردانی کردند. آن مهاجم بداخلاق هم صورت امیرخان را میبوسد و معذرت میخواهد. اما ماجرای اصلی در زمین فوتبال کیهان بچهها رخ داد. من با امیرخان در یک تیم بودیم. تیم مقابل از ما ضعیفتر بود، به همین خاطر تا توانستیم گل زدیم. در بین بازی امیرخان چشمغرهای برای من آمد. پرسیدم که چه شده. خیلی آرام و بدون اینکه بچههای تیم مقابل بفهمند، گفت: «گیرم که تیم مقابل از ما ضعیفتر است، اما به دور از مردانگی است که گلباران شوند. همین که تعدادی گل زدی و بازی را بردیم، کافی بود. لایی زدنهای مکرر و گلهای فراوان آنها را تحقیر میکند. جوانمرد باش!
گل کوچک
بازار گل کوچک در بین کارکنان مؤسسه کیهان داغ شده بود. تقریبا همه برای تماشا میآمدند. از خانمها گرفته تا آقایان و حتی مدیران. این مسابقات که بین کارکنان برگزار میشد، طرفداران بسیار داشت و خیلی بازیهای پرشوری میشد. امیرخان حکم مربی تیم چهار نفره ما را داشت. در مواقع مسابقه، خیلی دورتر از متن ماجرا قرار میگرفت.
تیم چهارنفره ما هم بازیکنان ضعیفی داشت و هم قوی. البته یادآور شوم که مسابقات با توپ پلاستیکی و در دروازههای کوچک برگزار میشد. در اولین بازی ما باختیم. در دومین بازی بردیم، و ستاره آن مسابقه هم من شدم. در آن بازی که باختیم، امیرخان ایرادی از تیم نگرفت، اما از بازی دوم که برده بودیم، از من بسیار انتقاد کرد. حرفش این بود که تو انفرادی خوب بازی کردی، اما در همکاری تیمی بسیار ضعیف بودی. ادامه داد که فوتبال یک بازی تیمی است. تکرویهای بیمورد جایی در این بازیها ندارد. منظورش پاسکاری بود. سهم داشتن دیگران در تیم حس رفاقت را بیشتر میکند. تا اینکه کسی فقط برای خودش بازی کند.
مجروح جنگی ویلچری
در تحریریه روزنامه کیهان فردی بود که با ویلچر میآمد و عجب آدم با شخصیتی هم بود. هر موقع آن مرد مجروح جنگی با ویلچر را میدیدیم، میگفت بگذار اول او برود بعد ما برویم. آنقدر به دلایلی معطل میکرد که او برود بعد ما به راهمان ادامه دهیم. در مواقعی هم که آن مرد عزیز مجروح جنگی روی ویلچر بود و میخواست سر صحبت را باز کند، امیرخان دولا میشد تا با او برابر شود. هیچ وقت نمیایستاد و او نشسته بر ویلچر. آنقدر دولا میشد که بعد از اتمام کار دو دستی کمرش را میگرفت. این اتفاق بارها افتاد و ادامه ماجرا همانی بود که برایتان تعریف کردم. بعضی مواقع مطالبی داشت و اصرار میکرد امیرخان بخواند و نظر دهد. او هم با کمال اشتیاق برایش این کار را میکرد. این ارتباط به قدری قوی شده بود که گاهی زنگ میزد و امیرخان شخصا برای گرفتن مطلب و تبادلنظر نزدش میرفت.
در یکی از روزها آن مرد خدا از امیرخان تشکر کرد. گفت که مطلبم نامزد بهترینها شده است. امیرخان هم گفت مبارکت باشد....
کودکان افغانستان
بیشتر مواقع ناهار را با هم میرفتیم. غذای آن روز جوجهکباب بود، که البته غذای خوشمزهای هم شده بود. در آن روزگاران آمریکاییها خاک افغانستان را به توبره کشیده بودند. مخصوصا مرگ بچههای افغانی صحبت همه روزه شده بود. سر میز غذا که نشستیم، با من و دیگران بحث کشتار بچههای افغانی داغ شد. هر کسی نظری میداد. حسین صفارهرندی هم کنارمان نشسته بود. ناراحتیهای امیرخان از کشتار بچههای افغانی حد و حصری نداشت. صفارهرندی سردبیر روزنامه کیهان بود. او قضیه کشتار آمریکاییها را بیشتر باز کرد. دل رنجیده امیرخان طاقت نیاورد. در حالی که از سر میز پا میشد گفت: «وقتی بچههای افغانی غذایی برای خوردن ندارند، من نمیتوانم جوجهکباب بخورم.» سینی غذای دست نخوردهاش را گذاشت و رفت.
دلرحمیهای امیرخان زبانزد همه بود، حتی برای بچههای افغانی. شاهد بودم که آن روز دست به قلم برد و یکی از یادداشتهای کوبنده خود علیه آمریکا را نوشت. حتی کودکان افغان را هم مثل بچههای خود میدانست. ناراحتی تمام بچههای دنیا ناراحتی او هم بود......
تیم فوتسال کیهان بچهها
یک زمین فوتبال هندبالی کوچک، شده بود محل ورزش بچههای تحریریه کیهان بچهها. کفِش آسفالت بود. قبل از شروع فوتبال، بازار نرمش و دویدن داغ بود. عدهای استقبال میکردند و تعدادی به دلیل تنبلی مخالف بودند. امیرخان میگفت قبل از شروع بازی باید بدن را آماده کنید، اما گوش شنوایی نبود. میگفت بدون نرمش بدن آسیب میبیند. بعضیها که تعدادشان کم هم بود، فقط به فوتبال فکر میکردند. در این بین «رضا امیرخانی» بعضی مواقع سعی میکرد از زیر بار دویدن و نرمش در برود. به امیرخان گفت: «من سکهام را گم کردهام، تا شما تمرین میکنید من دنبالش بگردم!» زمان زیادی گذشت و از امیرخانی خبری نشد، دو سه نفری هم که دیگر تاب و توان نرمش نداشتند پیشنهاد دادند به کمک امیرخانی بروند.
نرمش که تمام شد، فوتبال شروع شد. آنهایی که نرمش کرده بودند، سر حال به بازی ادامه میدادند، اما آن تنبلها یا پایشان میگرفت و یا صدمه میدیدند.
بازندههای آن روز بازی اکثرا از تیم تنبلها بود که بیشترشان هم مجرد بودند. مجردهایی که سن و سالی از آنها گذشته بود و تن به ازدواج نمیدادند.
عکس یادگاری
سفر، یکی دیگر از کارهای در ظاهر تفریحی ما بود، اما در عمل بار فرهنگی عمیقی داشت. در یکی از همین سفرها، همه آمده بودند. مقصدمان زادگاه نیما یوشیج بود. رفتیم برای روستای یوش. ابتدا جاده چالوس را تا نیمههای راه رفتیم. سپس از پل زنگوله به سمت راست نیمساعتی رفتیم تا به روستا رسیدیم. در بین راه جایی نگه داشتیم برای استراحت. ماه اردیبهشت بود. منظره کنارمان بسیار سرسبز و زیبا بود. احمد نصیرپور پیشنهاد داد در لابلای سبزهها بایستیم تا عکسی به یادگار داشته باشیم. بعد توضیح داد با این فضا و پسزمینه، عکس بسیار خوبی خواهد شد. همگی رفتیم داخل سبزهها و هر کدام ژست خاصی هم گرفتیم. امیرخان نیامد. هر چه اصرار کردیم عکسی که شما نباشید خیلی به درد ما نمیخورد، به کتش نرفت. دلیلش این بود که شما تمام سبزهها را از بین بردهاید که میخواهید عکس بندازید، من توانش را ندارم که سبزه را لگدکوب کنم. همه دلیل میآوردیم که اشکالی ندارد، اما امیرخان نیامد که نیامد. میگفت دلیلی ندارد که سبزهها را از بین ببریم. آن هم برای انداختن یک عکس یادگاری، بیایید همین جا عکس بندازیم.
آب چشمه
با حمید ریاضی، سه نفری رفتیم کوه. شعار امیرخان در کوه آهسته و پیوسته بود. حمید در کوه استقامت زیادی داشت. امیرخان شروع و آخر کوهش را نمیشد فهمید. با همان روحیهای که اول کار شروع میکرد، با همان روحیه هم به پایان میرساند. در عمق کوه دو ساعتی پیش رفتیم. در موقع برگشت سگها پشت سرمان پارس میکردند. امیرخان گفت چوبها را بالای سرتان نگه دارید، اتفاقی نمیافتد. فقط آرام باید به راهمان ادامه دهیم. سگها از چوب میترسند. هیچ کار دیگر لازم نیست انجام دهیم. فرار نکنید.
امیرخان نگران این بود که میخواست از آب چشمه برای مادرش مقداری آب ببرد. ظرفش آماده و دم دست بود. اما مگر سگها میگذاشتند. سگها که نزدیک میشدند، چوبها را بالا میبردیم، در این موقع سگها عقبنشینی میکردند. با هر زحمتی بود خودمان را به لب چشمه رساندیم. اما سگها پشت سرمان بودند. امیرخان ظرفش را از آب چشمه پر کرد و ما هم لبی تر کردیم. بالاخره صاحب سگها سروکلهاش پیدا شد و ما سلامت به راهمان ادامه دادیم. و امیرخان خوشحال از اینکه آب چشمه را برای مادرش آورده است.
گرفتن ماهی با پول نه با تور
در سفر کاشان، خواستیم سری بزنیم به قبر شاعر فقید سهراب سپهری. با دو ماشین حرکت کردیم. سفرهایمان همیشه یک روزه بود. با این حال بعضیها نمیآمدند. مجردها همیشه پای اول سفر بودند، چرایش را نمیدانم، شاید شما بهتر از من بدانید. بعضی از خانوادهها میخواستند سفر خانوادگی باشد، اما تمایل امیرخان به سفر خانوادگی نبود. احمد نصیرپور همیشه مسئول عکاسی و بیشتر زحمات را به دوش میکشید. یادی کنیم از با معرفتیهای رضا امیرخانی که در سفر از هیچ کوشش و تلاشی که دیگران آسایش داشته باشند دریغ نمیکرد. یادم میآید که در سفر به سد لار مأمورین سد یقهمان را گرفتند و میگفتند شما در کنار آب، ماهی سرخ کرده بودید و میخوردید، آنها را از سد گرفته بودید. احمد نصیرپور میگفت درست است که ماهی میخوردیم، اما ماهی را با تور نگرفتیم بلکه با پول گرفتیم. منظورش این بود که با پول از شهر خریده بودیم.
آن مامورها برای اینکه اطمینان حاصل کنند که در ماشینمان ماهی وجود ندارد، تمام ماشین را به هم ریختند، اما چیزی پیدا نکردند.
هر دو اردبیلی
مرا مامور کرد که محمدرضا بایرامی را پیدا کنم و دعوتش کنم بیاید کیهان بچهها. خانه ما کرج بود و همینطور بایرامی. به آدرسی که داشتم رفتم. کوچه پسکوچههای حصارک پر از آدم بزرگها و بچه بود. زنها کنار در ورودی نشسته و مشغول کار خانه بودند. و از حال همدیگر باخبر.
به کوچهای که خانه بایرامی در آن قرار داشت، رفتم. پیرزنی که فقط دماغش را دیدم مشغول سبزی پاک کردن بود. از او سراغش را گرفتم که بعدها فهمیدم مادرش بوده.
آن پیرزن خوشقلب گفت: «یوخدی» و بعد فهمیدم به زودی میآید. کوچه پسکوچهها را قدم میزدم که از دور دیدمش. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتیم. برایش همه چی را تعریف کردم. او هم با روی باز استقبال کرد بیاید و مشغول شود. بایرامی طرفدارهای زیادی داشت. در حوزه هنری مشغول کار بود. به خاطر مرامش همه طرفدارش بودند. مجرد بود و بسیار خوشقلب. فردای آن روز که به تحریریه آمد همه خندیدیم، امیرحسین فردی هم خندید. امیرخان و بایرامی هر دو اردبیلی بودند و زبان همدیگر را بهتر میفهمیدند.
از هول حلیم در دیگ
امیرخان ماشین خریده بود. روزی گفت قرار است به من خواربار بدهند. این خواربار از جاهای دیگر ارزانتر است. با هم برویم. من هم همراهش رفتم. به داخل مجموعه فروش رفتیم. گفت: «من بلد نیستم چیها بخرم، کمکم کن.» گفتم: «هر دو مثل هم هستیم.»
مدتی در فروشگاه سرگردان بودیم تا بالاخره از حبوبات، قند و شکر، روغن و.... مقداری برداشتیم و ریختیم داخل سبد. ظاهرا قیمت این اجناس نسبت به خرید بیرون و آزاد نزدیک پانزده هزار تومان ارزانتر در آمد. وسایل را بار ماشین کردیم. در راه بازگشت مامور راهنمایی رانندگی جلویمان را گرفت و گفت: «شما داخل محدوده طرح ترافیک هستید. جریمه شما بیستهزار تومان است. این هم برگهاش.» کارد میزدی خون امیرخان در نمیآمد. بالاخره آدم بسیار قانونمندی بود، از این ناراحت بود که نمیدانسته آنجایی که رفتهایم، محدوده طرح ترافیک است. هر دو خندیدیم، بدتر از همه آنکه مادر و همسر و خواهرش از تمام خریدهای امیرخان ایراد گرفته بودند. همهاش توصیه داشتند برو اینهارو پس بده. همه اینها را داخل خونه داریم. وقتی بردیم به فروشگاه پس بدهیم صاحب فروشگاه گفت که مقداری از پول شما را بابت خسارت نخواهد داد. این طور شد که همهاش شد ضرر!
نیازمندی کیهان فرهنگی
حمید ریاضی، پرکار بود و بسیار باصداقت. امیرحسین فردی هم ارتباط خوبی با حمید ریاضی داشت. آن روزها قرار بود مجلهای چاپ شود به نام کیهان فرهنگی. مدیریت آن مجله خودش یکتنه نمیتوانست کارها را رفع و رجوع کند. آن فرد ارتباط بسیار خوب و صمیمی با امیرخان داشت. در یکی از روزها مهمان امیرخان بود. گله و شکایت از زمانه داشت که آدم این کارهای را نمیتواند پیدا کند و بالای سر مجله کیهان فرهنگی بگذارد. از امیرخان کمک میخواست. در گوشه و کنار خواستهاش، به دوست صمیمیاش گفت این دو - یعنی من و حمیدخان ریاضی- را از کجا پیدا کردهای. آدرس بده من هم بروم یکی دیگر پیدا کنم.
امیرخان هم آدرس مسجد جوادالائمه(ع) را داد. آن مدیر گفت من حالیم نیست یکی از این دو را به من بده تا کار کیهان فرهنگی هم روبهراه شود. ما دو نفر که هیچ کدام نمیخواستیم از کیهان بچهها جدا شویم، دست آخر تصمیم گرفتیم شیر یا خط بیاریم. قرعه افتاد به نام حمید ریاضی. امیرخان بدون اینکه راضی باشد، مجبور به تایید شد.
انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنیپور
یکی از بچههای کیهان بچهها «حبیب غنیپور» بود. حبیب دانشجو بود و هم در مجله مشغول بود، البته به صورت نیمهوقت. به دانشگاه و مجله کیهان بچهها پشت پا زد و رفت جبهه. با نامردهای بعثی مبارزه کرد و عاقبت شهید شد. این جوان پاک اگر به مرگ طبیعی میمرد، در حقش جفا شده بود. او برگزیده خداوند بود. طولی نکشید که امیرخان پیشنهاد راهاندازی جریان انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنیپور را داد. اجرا شد و حسابی هم گرفت. بسیاری از نویسندهها شرکت در مسابقه و برگزیده شدن در جشنواره شهید حبیب غنیپور، و جایزه گرفتن از دست پدران شهید را برای خود غنیمت میدانستند. نویسنده سرشناسی از مسجد سلیمان، کتابش برگزیده شده بود. البته یادآور شوم که او اولین جایزهاش نبود. بلکه تاکنون چندین جایزه انتخاب کتاب سال را برده بود. وقتی فهمید از شهرستان به تهران آمد و آن هم در مسجد جوادالائمه(ع) دوزانو زد و مانند بقیه دور تا دور مسجد نشست. آن نویسنده عزیز به من گفت که ارزش جایزه مسجد جوادالائمه(ع) از تمام جایزههایی که من بردهام با ارزشتر است. آن هم از دست پدر یک شهید. تمام این جریانها را امیرخان هدایت میکرد.
رضایت خدا
جشنواره شهید غنیپور هر سال در سالگرد عزیز این شهید یعنی اسفندماه برگزار میشد. تقریبا همه بچههای مسجد جوادالائمه(ع) بدون گرفتن دستمزد زحمت میکشیدند. هیچ کسی برای کار اجرتی نمیگرفت، فقط برگزیدههایی که کتابشان انتخاب شده بود، جوایزی میگرفتند. تا آنجایی که من اطلاع دارم، مقداری ارشاد کمک میکرد و بعد خیرینی که به جریان اعتقاد داشتند. یکی از زحمتکشها «علیالله سلیمی» بود. بدون منت و چشمداشت همه جوره پای کار بود. امیرخان این جریان را هدایت میکرد. در این میان کسانی هم بودند سر مسائل پیش پا افتاده قهر میکردند، آن عدهای که قهر میکردند، از جوانها بودند و بیشترشان از مسئولین همین جریان هم بودند. گفتم که علیالله سلیمی، یکی از کارهایش خرید کتابهای همان سال بود که باید داوری میشد. علیالله سعی میکرد تمام خرید کتابهایش با فاکتور باشد. روزی گفت فلانی من دو مورد خرید کردهام که فاکتور ندارم، چه کنم؟ اما انگار جواب این سؤال فوری برایش الهام شد. گفت: «میدانم چه کنم. تمام بیفاکتورها را از جیب خودم میدهم.» امیرخان لبخندی زد و گفت: «خدا اینطوری راضیتر است!»
کلمات پاک برای بچهها
تازه آمده بودم کیهان بچهها. رسیده بودیم به صفحه جدول که باید آمادهاش میکردیم. هیچ کسی نبود. با نظر امیرخان تصمیم گرفتم خودم طراحی کنم. تا به حال جدول طرح نکرده بودم، اما بسیار حل کرده بودم. حالا هم باید جدول طرح میکردم هم برای بچهها این کار را میکردم. میدانستم که برای بچهها کار سختتر است. چرا که کلمات برای این سن محدود بودند. امیرخان گفت کار برای بچهها مشکل است. باید از کلمات و جملات پاک استفاده کنی. اگر نوشتهای پاک و خوب را برای بچهها انتخاب کنی، تا آخر عمر این پاکی برای او خواهد ماند. اگر خدای ناکرده از کلمات و سؤالی سخیف استفاده کنی، آن بدی در درون بچهها حک خواهد شد.
حک خواهد شد یعنی اینکه تا آخر عمر با او خواهد بود. میتواند این تا آخر عمر بدی باشد، میتوان خوبی باشد. این طور است که کار برای بچهها سخت است.
اگر این مسائل را در نظر نگیریم، کار برای بچهها چندان سخت نیست. یکی را انتخاب کن. البته اولی با روحیات ما سازگار است.
شور و اشتیاق در کیهان بچهها
من شهادت میدهم که من، امیرخان و حمید ریاضی به سختی کار میکردیم. کسان دیگری هم که تلاش فراوان داشتند، شکوه قاسمنیا بود. امیرخان میگفت میدانی که چرا شکوه قاسمنیا این همه در کارش توانمند است؟ گفتم نمیدانم. امیرخان گفت: «در کارش شوخی ندارد. لحظهای بیکار نمینشیند، مثل کارمندهای دیگه نیست که از شام دیشب و خالهزنک بازیهای زنانه در کارش دیده شود. طیبه صالحی به تمام نامهها رسیدگی میکرد. به ضرس قاطع میگویم خانم صالحی تکتک بچهها را بچه خود میدانست. هیچ نامهای را بیجواب نمیگذاشت. شاید آخرین نفر پاک این مجموعه حاجآقا اخوان بود. جعفر ابراهیمی«شاهد» میگوید وقتی به مجله آمدم اولین نفری که از من استقبال کرد، آقای اخوان عزیز بود. امیرخان به همه شخصیت میداد و توقع پاکی و توانمندی از همه را داشت.