از رونق درس ندبهاش فهمیدم که مکتب عشق، جمعهها هم باز است (چشم به راه سپیده)
جمعهها هم
سرمایۀ عاشقان هستی ناز است
با هیچ کسی مگو، که این یک راز است
از رونق درس ندبهاش فهمیدم
که مکتب عشق، جمعهها هم باز است
عبّاس احمدی
شبهای بیقراری
شبهای بیقراریِ چشمم سحر نشد
دلواپسی و غربت و اندوه سر نشد
آهم کشید شعله ولی بال و پر نشد
اصلاً کسی ز حال دلم با خبر نشد
فرمودهای که شرط وصالت صبوری است
وقتی زمان زمانه هجران و دوری است
ای طلعهًْالرشیده من أیهاالعزیز
ای غرهًْالحمیده من أیهاالعزیز
ای نور هر دو دیده من أیهاالعزیز
خورشید من سپیده من أیهاالعزیز
این جمعه هم غروب شد اما نیامدی
ای آخرین سلاله زهرا نیامدی
وقتی که هست چشمتر تو مطاف اشک
گم میشود دوباره دلم در طواف اشک
چشمان بیقرار من و اعتکاف اشک
آقا بخر مرا به همین دو کلاف اشک
این اشکها شده همه آبروی من
چشمی گشا به روی من ای آرزوی من
آمد محرم و غم عظمای کربلا
خون میتراود از دل صحرای کربلا
چشمان توست مصحف غمهای کربلا
داری به دوش پرچم آقای کربلا
هر صبح و شام غرق عزا گریه میکنی
با روضههای کرب و بلا گریه میکنی
در حیرتم که با دلت این غم چه میکند
شبهای داغ و شیون و ماتم چه میکند
با چشمهات اشک دمادم چه میکند
زخمیترین غروب محرم چه میکند
امشب بیا که روضه بخوانی برایمان
صاحب عزای خون خدا صاحبالزمان
امشب بیا و با دل خونین جگر بخوان
از ماه خون گرفته و شقالقمر بخوان
از شام بیکسی و شب بیسحر بخوان
از روضههای عمهتان بیشتر بخوان
وقتی که چشمهای تو از غم لبالب است
آئینه غریبی و غمهای زینب است
این خاک غرق ندبه و آه است العجل
هر صبح جمعه چشم به راه است العجل
آل عبا بدون پناه است العجل
بر روی نیزهها سر ماه است العجل
یا این دل شکسته ما را صبور کن
یا از برای زینب کبری ظهور کن
یوسف رحیمی
اسباب زحمت
من گریه میکنم که تماشا کنی مرا
مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا
حَجّت قبول دلبر احرام بستهام
ای کاش در دعای خودت جا کنی مرا
با گریه کردن این دل من زنده میشود
دل مرده آمدم که تو احیا کنی مرا
اسباب زحمت تو شده این گدا ولی
هرگز مباد از سر خود وا كنی مرا
تو سفرهدار گریه ماه محرّمی
چشمی پر اشک میشوم احیا کنی مرا
بیتالحرام سینه زنان، كوی كربلاست
دارم امید محرِم آنجا كنی مرا
همراه خویش زائر شش گوشهام کنی
خاک قدوم اکبر لیلا کنی مرا
قاسم نعمتی
از این مسیر که ....
گرفته مِه همه جاده را ـ مشخص نیست
که صاف میشود آیا هوا؟ـ مشخص نیست
چطور باید از این راه مِه گرفته گذشت
از این مسیر که یک ردّ پا مشخص نیست
و من چقدر در این مه به گریه محتاجم
نمیشود که ببارم... چرا؟ مشخص نیست
چه حسّ خوبِ غریبی؛ به جستوجوی خودت
شبانه راه بیفتی... کجا؟ مشخص نیست
و تا همیشه از این شهر مرده کوچ کنی
و دورِ دور شوی... دور... تا... مشخص نیست
درست میروی آیا؟ و یا... نمیدانی
صحیح میرسی آیا؟ و یا... مشخص نیست
... کسی شبیه نسیم از کنار من رد شد
غریبه بود؟ وَ یا آشنا؟ مشخص نیست
صدای روشن او از ورای مه پیداست:
نگاه کن به افق! راه نامشخص نیست
تو پشت ابری و این قدر تابشت زیباست
هنوز آن طرف ابرها مشخص نیست
حسن بیاتانی
قرار مهزیارها
قدم زدی و ردّ پا به من رسید
نفس کشیدی و هوا به من رسید
نیامدی، نیامدی، نیامدی
فقط بیا، بیا، بیا به من رسید
دلم بهانه تو را گرفت تا
همین که نوبت دعا به من رسید
فقط غروب جمعه گریهدار نیست
از انتظار روضهها به من رسید
تو آمدی و من تو را ندیدهام
ببین کجای ماجرا به من رسید
تمام سهمم از شما ندیدن است
ولی به جاش از شما به من رسید
هنوز هم به دیدنت امید هـست
قرار مهزیارها به من رسید
چه دوره و زمانه بدی شده
خودم مقـصّرم بلا به من رسید
بدون کاروان تو میروم
اگر برات کربلا به من رسید
اگر بدون تو هنوز زندهام
نسیم مشهد رضا به من رسید
کسی ندید جام خالی مرا
خمار تا شدم شراب من رسید
مصطفی صابر خراسانی