یک شهید، یک خاطره
باید روزه بگیرم
مریم عرفانیان
یک روز برخلاف عقیده مادرم که معمولاً نمیخواست بچههایش قبل از سن تکلیف روزه بگیرند، سید علی روزه گرفته بود. وقتی مادر متوجه این موضوع شد به دنبال سید علی گشت تا بگوید روزهاش را بخورد؛ اما حریف او نشد. مادرم پیش یکی از همسایهها که معلم قرآن و آدم خوبی بود رفت و گفت: «حاجآقا! این بچه از شما حرفشنوی داره بیایین و وادارش کنین که روزهاش رو بخوره.»
تا سید علی متوجه کار مادر شد، داخل حوضی که آب آن یخ بسته بود رفت. یخها را شکست و گفت: «اگه از روزه گرفتنم جلوگیری کنین از اینجا بیرون نمیآم... من باید روزهامرو بگیرم...»
مادر که شدت علاقة او را دید، دیگر مانعش نشد...
بر اساس خاطرهای از شهید سید علی حسینی ابراهیمآبادی
راوی: سید عباس حسینی، برادر شهید