kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۵۲۶۲
تاریخ انتشار : ۲۶ اسفند ۱۴۰۲ - ۲۱:۴۷
داستانک

نیمکت

 
 
 
مریم عرفانیان
پاییز است. فصل عاشقی، فصل هزار رنگ رؤیاهای بافته‌شده، فصل خنده‌های ریز و شیطنت‌آمیز و دویدن روی برگ‌های خشکیده...
انگار همین دیروز بود که زیر این درخت پیر و تنومند، روی همین نیمکت نشسته بودیم. برای اولین بار ناخواسته دستم را گرفت. دستانم سرد شد. عرق کردم. صدایش توی گوشم پیچید...
- با این رُژ جیغ چقدر خشگل تری...
- ولی مامانم همیشه گیر می‌ده که پررنگِ... یا گیر می‌ده چرا مانتوی کوتاه و جلو باز می‌پوشی...
- مامان‌ها همیشه گیرن؛ ولی برای من... تو قشنگ‌ترین دخترِ دنیایی.
دوباره افکارم همراه باد رفت به آن روز... خام حرف‌هایش شدم و جای باشگاه، به خانه‌اش ‌رفتم. خانه‌ای که هیچ نشانی از آن نداشتم.
- چرا شربتت رو نمی‌خوری؟ مگه به‌هم اعتماد نداری؟ مثلاً قراره بیام خواستگاریت...
آهسته پرسیدم: «اگه جواب بابام نه باشه چی؟»
نشست روبه‌رویم.
- باور کن خودم و می‌کُشَم. ارزش تو اندازة یه دنیاست. اصلاً اگه بابات گفت: «یه میلیون سکه...» شاهرگ گردنم رو تضمین می‌دم و قبول می‌کنم... حالا شربتت رو بخور...
اعتماد کرده بودم و شربت را تا ته سر کشیدم... چشم‌هایم گیج خواب شدند و دیگر چیزی نفهمیدم! هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم این‌طور بشود! فکر نمی‌کردم اعتمادم به قیمت از دست دادن همة وجودم تمام شود! فکر نمی‌کردم آن‌همه حرف‌های عاشقانه، آن‌همه دوستت دارم‌ها، آن‌همه وعده ‌و وعیدِ ازدواج و... یک‌باره آوار شود روی سرم.
چند ساعت بعد، تنها و درمانده، روی همین نیمکت افتاده بودم. حالی عجیب داشتم، حالتِ خستگی و رخوت، همراه با دردی عمیق... رویِ برگشت به خانه را نداشتم؛ اما باید برمی‌گشتم... احساس می‌کردم امن‌ترین جایِ دنیا، آغوش مادر است...
حالا دوباره نشسته‌ام روی همین نیمکت. دختر و پسر جوانی، روبه‌رویم، ریز و شیطنت‌آمیز می‌خندند... صدای پسر مثل زنگ خطر توی گوشم می‌پیچد: «با این رُژ جیغ چقدر خشگل‌تری...»