مبارزه به روایت سید احمد هوایی- 35
هرچه که به سر مردم بیاید به سر من هم میآید
مرتضی میردار
در باغی نزدیک به همانجا که آقای قطبزاده میخواست بمبگذاری کند، یک جای ضد بمبی را ساخته بودند که بتن آرمه بود.
حضرت امام آنجا نمیرفتند. خیلی بحث بود. پدافند و این چیزها را آن بالا کار گذاشته بودند. من خودم در بیت بودم و شبها که هواپیماها میآمدند و ضدهواییها میزدند، حضرت امام داخل حیاط میآمدند و گلولهها را که رد و بدل میشد، تماشا میکردند. خطر هم داشت. هرچه به امام میگفتند به آن ساختمان بتن آرمه بروید، میگفتند: «هرچه به سر مردم بیاید، به سر من هم میآید.» یک روز حاج احمد آقا به من گفت که شما باید یک کاری بکنی. گفتم بفرمایید. گفت «باید به امام بگویی که وقتی آژیر قرمز به صدا درمیآید، شما تکلیف دارید که به این خانه بروید و ضد هوائی هم که میزنند، نباید توی حیاط بیایید.»
حاج احمد آقا که این حرف را زد و من خیس عرق شدم. گفتم: «من این حرف را به امام بزنم؟ من اصلاً شکل این حرفها نیستم. من حرف عادی که میخواهم به امام بزنم به تتهپته میافتم.» گفت: «نه. حتماً باید بگویی.» گفتم: «باشد»
خیلی برایم کار سختی بود و دهها بار تمرین کردم که چهجوری بگویم. آن روزها هنوز بحث موشک و این چیزها نبود. هواپیماها میآمدند و ضد هواییها به کار
میافتادند.
حاج احمد آقا مرا صدا زد. امام وسط حیاط ایستاده بودند و آسمان را نگاه میکردند. واقعاً هم خطر داشت. من رفتم جلو و سلام کردم. نمیدانستم چه باید بگویم.
امام پرسیدند، «چه شده آقا؟» با ترس و لرز گفتم: «ببخشید. شما اینجا ایستادهاید، خطر دارد.» گفتند: «شما میگویی که من نباید اینجا بایستم؟» گفتم: «بله» امام گفتند: «چون شما میگویی، چشم!» و راه افتادند و رفتند داخل خانۀ کوچک پشت حسینیه.
من و حاج احمد آقا آرامآرام رفتیم. حاج احمد آقا گفت: «بگو بروند داخل این دژی که ساختیم.» جلوی در یک دوراهی دالانمانندی بود. امام همیشه از یک طرفش میرفتند و کسی هم جرأت نمیکرد در آن قسمت همراهشان برود. وقتی رسیدند گفتم: «آقا ببخشید. لطفاً از آن طرف بروید.» خندیدند و رفتند.
آمدیم بیرون و دیگر همان شد. حاج احمدآقا دیگر حرفی نزد. شاخههای چنار خشک شده و گیر کرده بود و من میترسیدم ضدهوایی که میزنند، خدای نکرده این شاخهها بر سر بچهها یا خود حضرت امام بیفتد. خیلی درختهای بزرگ و بلندی بودند. میتوانستیم جرثقیل بیاوریم و شاخهها را ببریم، ولی حضرت امام نمیگذاشتند.
ما از این طرف محذوریت داشتیم. خلاصه یک روز به هر مصیبتی که بود، چند شاخه بلند را که خشک شده بودند و اگر ضدهوایی میزدند، صاف توی خانۀ امام میافتاد، را پایین کشیدیم. چند تا ایرانیتی هم که شاخهها روی آنها افتادند، شکستند. از حاج احمدآقا پرسیدم «چهخبر؟» گفت «الحمدالله وقتی ضدهوایی میزنند، امام اصلاً توی حیاط نمیآیند.»
در مدتی که من آنجا بودم، فقط سه چهار دفعه دیدم که امام برای کاری به بیرون از بیت میروند.
یکدفعه بهصورت خیلی مخفیانه فکر کنم منزل آقای لواسانی رفتند. حدود ساعت ده شب بود. در آنجا من دیگر نقشی نداشتم و خود حاج احمدآقا هماهنگ میکرد. ولی امام جایی نمیرفتند و اکثراً آقایان به دیدار امام میآمدند.
شهید دستغیب1 را یادم هست. همینطور پدر آقای خاتمی که امام جمعه بود.2 روزها که به باغ میآمدند و قرآن میخواندند، میرفتیم و تماشا میکردیم و لذت میبردیم. هر روزی هم نیم ساعت، یک ساعت با امام صحبت میکردند. تا من آنجا بودم دو سه نفر را دیدم که آمدند و دو سه روز ماندند.
پانوشتها:
1- شهید آیتالله سیدعبدالحسین دستغیب (۱۲۹۳-1360) از شهدای محراب است. او اهل شیراز بود و در طی مبارزات انقلابیاش چند بار دستگیر شد و به زندان افتاد. او از مخالفین جدی برگزاری جشن هنر در شیراز بود. پس از انقلاب، امامجمعۀ شیراز و نمایندۀ فارس در مجلس خبرگان شد. او در ۲۰ آذر ۱۳۶۰، درحالیکه به مصلی نماز جمعه میرفت، هدف حملۀ انتحاری یکی از اعضای گروه مجاهدین خلق قرار گرفت و به شهادت رسید.
2- منظور مرحوم سید روحالله خاتمی است.