kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۴۹۷۰
تاریخ انتشار : ۲۲ اسفند ۱۴۰۲ - ۲۰:۴۶
یادبود شهید علی رسولی

همسفر جاده بی‌قراری‌ها

 
 
 
«هر کس در راه خدا بجنگد و کشته یا پیروز شود، به زودی پاداشی بزرگ به او خواهیم داد.» (سوره مبارکه نساء، آيه‏ 74)
شهدا پویندگان راه حق هستند که دنیای مادی و حصار این جهان فانی را در نوردیدند و به وجه‌الله نظر داشتند تا به والاترین مقام قُرب الهی برسند. آنان جان‌نثارانی بودند که عشق به معبود در جان‌شان ریشه دوانده بود و نهال وجودشان را در مقابل طوفان حوادث، خواسته‌ها و تمایلاتی که پای پروازشان را بسته نگه می‌داشت، استوار کرده بودند تا سیر الی‌الله داشته باشند و از زمین به عرش برسند. آنان به خوبی دریافته بودند که بهای جان‌شان بهشت رضوان الهی و خداوند خریدارشان است و نباید آن را به بهای اندک بفروشند و از آن‌چه دوست داشتند که جان‌شان بود بالاترین ایثار را ارزانی داشتند و پروازی تا بی‌‌نهایت را شروع نمودند و با قلبی آرام و مطمئن سیری الهی داشتند تا از چشمه سلسبیل سیراب شوند. 
صفحه فرهنگ مقاومت کیهان این بار با خواهر شهید به گفت‌وگو نشسته است تا صحبت‌های او که معطر به عطر ایثار، مقاومت، شهادت، ولایتمداری بود ما را میهمان برادر شهیدش کند. 
سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک
 
دوران کودکی تا نوجوانی
پروین رسولی، خواهر شهید علی رسولی از تهران هستم. برادرم در سال ۱۳۴۸ در تهران متولد شد. بنده چهار سال با شهید تفاوت سنی دارم.
چهار برادر و سه خواهر بودیم. از همان بچگی علاقه زیادی به هم داشتیم. در دوران خردسالی، یک روز که می‌خواستم به قصابی بروم و گوشت بخرم، برادرم علی گفت:«من هم میام.» او را با خودم بردم. داشتیم از خیابان رد می‌شدیم که دست من را رها کرد و به آن طرف خیابان دوید. مینی‌بوسی که سرویس یک شرکت بود او را زیر گرفت. همه کارگرها از ماشین پیاده شدند و او را به بیمارستان بردند. بنده هم دوان دوان خودم را به خانه رساندم تا خبر تصادف علی را به مادر و پدر و خانواده بدهم. من حتی نمی‌دانستم او را به کدام بیمارستان برده‌اند. همه گفتند: «برویم به نزدیک‌ترین درمانگاه به خانه‌مان». به آنجا رفتیم و دیدیم سرش شکسته، یک ذره استخوان لگنش هم آسیب دیده بود، اما خدا را شکر به خیر گذشته بود. 
بعد از آن روز دیگر هر جا با هم می‌رفتیم؛ دستش را از دستم جدا نمی‌کرد. از آن به بعد خیلی به حرف من گوش می‌داد. ارادت خاصی به هم داشتیم. همیشه می‌گویم: «قربان حضرت زینب(سلام الله علیها) بروم، ما که خاک پای آن‌ها نمی‌شویم.» اما محبت‌مان آن‌قدر به هم نزدیک بود! همیشه از حضرت زینب(سلام‌الله علیها) و جدایی از برادرش را که تعریف می‌کنند؛ یاد خودم و برادرم می‌افتم. می‌گویم با وجودی که این همه محبت به هم داشتیم، ولی خداوند یک قوت به ما داد. با وجودی که آن زمان که علی می‌خواست به جبهه برود من بیست سالم بود اما گفتم: «کاش! من هم پسر بودم، می‌توانستم با تو به جبهه بیایم.»
توجه شهید به مسائل دینی و اعتقادی از کودکی
 شهید از دوران کودکی به مسائل دینی و اعتقادی توجه داشت بله با وجودی که کوچک بود و هنوز مکلف نشده بود، اما نمازش را می‌خواند با پدرم به مسجد می‌رفت؛ روزه می‌گرفت هر کاری که ما بزرگ‌ترها انجام می‌دادیم ایشان هم انجام می‌داد. نسبت به پدر مادر، خواهر و برادر خیلی مهربان و مؤدب بود. این راه را خودش انتخاب کرده بود. تقریباً چهارده سالش بود که وارد بسیج شد، از آن زمان فعالیتش در مسجد بود، تا روزی که به جبهه رفت. آن‌جا هم همیشه فعال بود اصلاً خانه نمی‌ماندند؛ کشیک می‌دادند. به کمک خانم‌های پیر که همسران‌شان به جبهه رفته بودند، می‌رفتند و برای آن‌ها خرید می‌کردند. در پخش آذوقه‌ها کمک می‌کرد با این‌که سنش کم بود اما شب در پایگاه بسیج می‌ماند و بعد از نماز صبح به خانه می‌آمد.
نقش پدر و مادر در تربیت شهید 
پدرم روحانی بود و قم درس می‌خواند. زمانی که ما بچه بودیم، مسائل دینی را به ما یاد می‌دادند. پدر بزرگم مکتب داشت، به بچه‌ها قرآن درس می‌داد؛ همه ما از بچگی با فرائض دینی آشنا بودیم. پدرم برای جبهه رفتنش راضی نبود، چون شانزده‌ساله بود. اما گفت: «من می‌روم.» مصمم بود به خاطر این‌که در این تصمیمش خیلی مصمم بود، ما هیچ‌کدام جلودار او نبودیم. من خودم به عنوان خواهر بزرگ که خیلی هم دوستش داشتم، به او گفتم:«نرو.» اماگفت: «می‌خواهم به جبهه بروم» گفتم: «کاش! من هم پسر بودم،می‌توانستم بیایم.»
در ماه مبارک رمضان‌ در آن دوران که برای سحری بیدار می‌شدیم؛ قدیم هم خانه‌ها کوچک بود، بالا پشت‌باممان را موزاییک کرده بودند، به جای حیاط از آن استفاده می‌کردیم. بعد طبقه اول تا دوم راه پله داشتیم، طبقه‌ای که می‌خواستیم بالای پشت‌بام برویم، از این نردبان‌های چوبی‌ بود. ما مثلاً باید از طبقه اول این وسایل را بالای پشت‌بام می‌بردیم؛ دوباره سحری را که می‌خوردیم؛ دوباره پایین می‎‌آمدیم برادر شهیدم خیلی کمک می‌کرد که مثلاً ما اذیت نشویم خیلی به ما توجه داشت بعد هم مثلاً می‌گفت: «من پسرم مثلاً بدهید من ببرم بالا یا بیاورم پایین.» 
شهید به خواندن نماز اول وقت و اصول اعتقادی و روزه توجه خاصی داشت. نمازش را اول وقت می‌خواند.از همان بچگی‌اش نامحرم که می‌آمد، سرش را بلند نمی‌کرد و به نامحرم نگاه نمی‌کرد. خیلی سر به زیر و مؤمن بود و تمام فرایض دینی را با آن سن کمِش به خوبی انجام می‌داد. 
مشارکت در مناسبت‌های اهل بیت(علیهم‌السلام)
 یک‌بار به میدان آزادی رفته بودیم. دیدیم خواهران شهدای سپاهی دارند به سمتی می‌روند. به آنجا که رسیدیم گفت: «فکر کنم یکی از شخصیت‌ها می‌خواهد به این‌جا بیاید و صحبت کند.» ما هم پشت سر خواهران شهدا رفتیم. سخنران آقای قرائتی بود. برادرم دست پسرم را گرفت و رفتند نزدیک سخنران نشستند. بعد از سخنرانی که برگشتند، برادرم خندید. گفت: «خواهر! آقای قرائتی دستی بر سر مجتبی کشید فکر کرد فرزند شهیداست. از من پرسید، من گفتم: «نه؛ جزء خانواده شهدا نیستیم، خیلی اتفاقی آمدیم تا در برنامه‌ شما شرکت کنیم.» 
در مسجد و در ایّام ماه محرم فعالیت داشت. در مراسم یاپذیرایی می‌کرد و یا در آشپزخانه کمک می‌کرد. اکثر کارهایشان را انجام می‌داد؛ یا خیراتی یا نذری داشت می‌برد و در مراسمات پخش می‌کرد.دوران کودکی شهید مقارن با دوران انقلاب بود. چون سنش کم بود. من خودم زمان انقلاب، دوازده سالم بود بعد او مثلاً چهار سال از من کوچک‌تر بود، هشت سالش بود. بعد فعالیتش بیشتر بعد از انقلاب شروع شد که مثلاً نماز جمعه می‌رفتیم؛ عکس‌های شخصیت‌ها، پوسترهایشان را می‌خرید؛ بعد تیکه تیکه می‌کرد بعد این عکس‌های شخصیت‌ها را در نماز جمعه پخش می‌کرد. به نماز جمعه می‌رفتیم؛ بهشت زهرا، مزار شهدا می‌رفتیم. پدر در تظاهرات می‌رفت.
عضویت در بسیج و فعالیت‌های انقلابی
شهید از یازده سالگی عضو بسیج و نهاد مذهبی بود. در زمان انقلاب، به خاطر این‌که سنش خیلی کم بود، آن‌چنان فعالیتی نداشت بعد از انقلاب فعالیتش شروع شد.
 مثلا در نماز جمعه عکس‌های شخصیت‌ها را پخش می‌کرد؛ به بهشت زهرا و بر سر مزار شهدا می‌رفت. عاشق قطعه شهدا بود. ما هم با او به گلزار شهدا می‌رفتیم.هر پنج‌شنبه با هم به مزار شهدا می‌رفتیم؛ در بسیج هر کاری که بود انجام می‌داد. در خانه هم خیلی کمک‌حال مادرم بودند از هر حیث که می‌توانست؛ به مادرم کمک می‌کرد.
اعتقاد به ولایت و ارادت به شهدا
 خیلی، امام (رحمه الله علیه) را به دوستانش و به همه سفارش می‌کرد. امام خمینی(رحمه الله علیه) را واقعاً مثل پدرش دوستش داشت. همیشه عکس‌های آقا را می‌آورد؛ به در کُمُدش می‌زد علاقه شدیدی به آقا داشت.
یکی، دوتا از همسایه‌هایمان شهید شده بودند و برادرم ارادت خاصی به شهدا داشت. یکی از دوستانش در بسیج تیر خورد و مجروح شده بود، آمد و ما را هم به عیادت دوستش برد. یا به دیدار خانواده شهدای محله‌مان که تازه به شهادت رسیدند، می‌رفت به آنان سر می‌زد. 
شهید نخستین باری که به جبهه رفت، سال ۱۳۶۵ بود. وقتی که می‌خواست به جبهه برود، فقط توصیه‌اش به خواهرها حفظ حجاب بود، می‌گفت پشتیبان رهبر باشید. نماز اول وقت بخوانید، به خانواده شهدا احترام بگذارید. خیلی نسبت به خانواده شهدا حساس بود.
به راحتی جدا شد و رفت
شهید موقع رفتن به جبهه با وجود وابستگی به پدر و مادر خیلی به راحتی رفت. به من می‌سپردند که به مادرم توجه داشته باشم. مادرم خیلی کم طاقت بود، زود‌گریه می‌کرد ناراحت می‌شد مدام می‌گفت: «من نیستم برو به دیدن آن‌ها جای خالی من را کمتر احساس کنند.»
 زمانی هم که می‌خواست برود، دیگر همین از خانواده خداحافظی می‌کرد؛ به پایگاهشان می‌آمد پایگاه بسیج سپاه اسلامشهر، که نزدیک خانه ما بود می‌رفت، به من می‌گفت: «شما بیایید من را راهی جبهه کنید. دوست ندارم مادرم پشت سرم‌گریه کند، من ناراحت بشوم دوست دارم شما با لب خندان من را راهی جبهه کنید.»
 بنده هم تا قبل از رسیدن به پایگاه اسلامشهر‌گریه‌هایم را می‌کردم.وقتی که به کنار برادرم می‌رسیدم؛ با خنده او را بدرقه می‌کردم.می‌گفتم: «برادرم دلش خوش باشد و ناراحت ما نباشد.»
شخصیتی که برای شهید الگو بود که از ایشان الگو گرفت و به مقام شهادت رسید، شهید همت بود. زندگی‌نامه‌اش را همیشه می‌خواند؛ ارادت خاصی به شهید همت داشت. نامه شهید زمانی که در جبهه بود، به خانواده نامه می‌داد بیشتر نامه‌های برادرم را دارم. گاهی هم تماس می‌گرفت. همیشه چندخط ابتدای نامه را در مورد شهادت می‌نوشت، وقتی نامه‌هایش را می‌خواندم‌گریه می‌کردم. بچه‌هایم کوچک بودند یک‌روز برادرم به مرخصی آمد. به او گفتند:«دایی! چرا نامه‌های ‌گریه‌دار برای مادرم می‌نویسی! نامه‌های خنده‌دار برایش بده.» بعد از آن دیگر بنده خدا سعی می‌کرد که زیاد از شهادت نگوید تا ناراحت نشوم. چون بچه‌هایم به او گفتند: «مادرم نامه‌ات را که می‌خواند،‌گریه می‌کند.» بعد از آن دیگر خیلی رعایت حال من را می‌کردند. 
روز و عملیات منجر به شهادت 
شهید در چهارم مرداد ۱۳۶۷ در شلمچه، پاسگاه زید، سحرگاه عید قربان به شهادت رسیدند.
خبر شهادت شهید را یک چند باری یک حالت خبر شهادت به ما داده بودند، این سری که دیگر حتمی بود، دیگر بسیجی‌ها برادرم مسئول معاون فرمانده بسیج بود. بعد این‌ها همه در مسجد که مسجد امام جواد(علیه‌السّلام) بود، جمع می‌شوند که ما چه جوری برویم به این‌ها بگوییم. حالا برادرم عید قربان شهید شده است، همه همسایه‌ها می‌دانند؛ فقط ما نمی‌دانیم. بعد یک شب دیگر بعد از نماز به در خانه مادرم این‌ها می‌آیند. می‌گویند: «با حاج آقا کار داریم.» مادرم به دم در می‌رود؛ می‌بیند همه همسایه‌ها، همه فرمانده بسیج، امام جماعت همه آمدند به پدرم می‌گوید: «میهمان آمده خانه‌مان می‌خواهند بیایند تو.» می‌گوید: «باشد بفرما.» همین که وارد می‌شوند؛ پدرم می‌گوید: «علی شهید شده است؟» دوستانش گریه می‌کنند. می‌گویند: «بله.» 
 یک وقتی من گفتم: «مادر! برادرم جیگر خیلی دوست دارد؛ یک کم برای علی‌مان نگه داریم.» پدرم خیلی جدی آمد. به مادرم گفت: «علی دیگر نمی‌آید.» هنوز خبرشان را هم نیاورده بودند. روز عید قربان یعنی موقع نماز صبح برادرم شهید شده بود و بعد ما هشت صبح قربانی کشتیم. بعد پدرم گفت: «نه؛ نگه ندارید بماند خراب می‌شود؛ حیف است علی دیگر نمی‌آید.» ما مثلاً گفتیم: «پدر مثلاً حالا شاید خوابی دیده، شاید مثلاً یک چیزی.» همین‌جور دیگر رد کردیم بعد دیگر خلاصه دیگر می‌آیند و می‌گویند: «خدا خیرتان بدهد. ما مدتی است داریم خودمان را اذیت می‌کنیم که چه جوری بیاییم به شما بگوییم.» بعد دیگر می‌گوید: «امانتی که دست ما بوده، ما هم تقدیم اسلام کردیم.» 
الگوپذیری از شهید بعد از شهادت
 بعد از شهادت شهید، دوستان، اطرافیان و فامیل از شهید الگو گرفتند و به جبهه رفتند. از دوستانش خیلی بودند، از اقوام هم. در فامیل‌مان برادر من اولین شهید بود. خیلی الگو گرفتند، بعد از شهادت برادرم همه نوه‌های عمه‌ام به جبهه رفتند. این‌ها برایشان انگار انگیزه شد که به جبهه بروند. 
بعد از شهادتش به خواب خواهرم آمده بود. چون آن موقع در بین خواهرها من از همه بزرگ‌تر بودم، وصیت‌نامه که در جیبش بود، هر چه که در وصیت‌نامه داشت، عکس‌هایش همه دست من بود. به خواب خواهرم آمده بود که به خواهر سلام برسان بگو: «دستش درد نکند، خیلی کمک من کرد خواهرم من را رو سفید کرد.» روز سومش در جمع میهمان‌ها من وصیت‌نامه‌اش را خواندم، به خاطر آن از این کار من خیلی خوشحال شده بود. بعد به خواهرم گفته بود: «خیلی ممنون. خوشحالم کرد که وصیت‌نامه را خواند.»
بعد از شهادت سختی‌ که کشیدیم. البته فقط جدایی بود اوضاع سختی نداشتیم، اما من خودم ناراحتی اعصاب پیدا کردم، از نظر روحی خیلی حالم بد بود، با وجودی که در مجلسش می‌نشستم؛ به شهادت برادرم افتخار می‌کردم، ولی جدایی‌اش واقعاً برایم سخت بود. خیلی سخت است.
پایبندی به آرمان‌های انقلاب
 پای آرمان‌های انقلاب هستیم. اگر دورانی که برادرم شهید نشده بود، هشتاد درصد بودم، بعد از شهادت برادرم صد درصد هستم. از اینکه عزیزمان به فیض شهادت رسیدند، خیلی راضی هستیم. با توجه به شرایط فعلی راضی هستیم که عزیزمان به جبهه رفتند و شهید شدند. 
یک پسر پانزده‌ساله زمان جنگ تصمیم گرفت که به جنگ برود وظیفه خود می‌دانست. اما اکنون گاهی یک پسر بیست و پنج ساله احساس مسئولیت ندارد، باید همه دست به دست هم بدهیم که از شهدا الگوگیری کنند.
دلتنگی‌های خواهرانه 
اگر همین حالا برادر شهیدم بیایند مقابل من بنشینند. می‌گویم: «دلم برایش خیلی تنگ شده است.» واقعاً دوست دارم که او را ببینم. خیلی خوابش را می‌بینم، ولی دوست دارم که خودش را هم ببینم، اما در نهایت از او می‌خواهم که شفاعتم کند. امام خامنه‌ای(مدظله العالی) و مقام ولایت عمق اعتقاد ماست؛ ما مثل پدرمان ایشان را دوست داریم، هرچه دستور بدهند ما اطاعت امر می‌کنیم. 
با توجه به مسائل روز ظلم‌هایی که در جهان صورت می‌گیرد مثل: مسئله فلسطین، غزه وظیفه ماست برای حفظ آرمان‌های اسلام تا آنجا که می‌توانیم کمک کنیم از نظر فکری، از نظر معنوی، مادی هرچه که از دستمان برمی‌آید؛ باید برایشان انجام بدهیم. واقعاً من الآن آن‌ها را می‌بینم خیلی ناراحت می‌شوم.
اینجا را علی برایم درست کرده 
 هنوز با شهید در ارتباط هستم و با او صحبت می‌کنم. هر اتفاقی در منزل ما بیفتد، شهید به خوابمان می‌آید. به آن آگاه می‌شود. کوچک‌ترین کاری که انجام بدهیم، به خوابمان می‌آید. تا وقتی که مادرم در قید حیات بود، به خواب مادرم می‌آمد از وقتی که مادرم رفت، بیشتر به خواب من می‌آید؛ با او صحبت می‌کنم. شب اولی که مادرم را دفن کرده بودیم. در خواب مادرم را در باغ بزرگی دیدم. به من گفت: «ببین جایم چقدر خوب است! این‌جا را علی برایم درست کرده است.» از خواب بیدار شدم. به مادر خدا بیامرزم همیشه می‌گفتم: «مادر! ما زنده‌ها برای تو هیچ کاری نکردیم، اما علی خیلی کار‌ها برای تو کرد. یک تاج افتخاری بالای سر تو بود.»
مزار برادر شهیدم بهشت زهرا(س) قطعه ۴۰ است. همیشه به زیارت برادرم می‌روم. وقت و روز خاصی ندارد. هر گاه احساس دلتنگی کنم می‌روم. وسط هفته، اول هفته، آخرهفته صبح زود هر وقت بتوانم می‌روم. دل‌تنگش می‌شوم. 
چندین نفر از این شهید بزرگوار حاجت گرفتند که تقریباً همه از اقوام ما بودند. می‌گفتند: «خیلی از او حاجت گرفتیم.» فقط گفتند: «ما همیشه حاجت‌هایمان را از علی می‌گیریم.»
واپسین روزهای حیات شهید
همسرم علی اوسط محمد زکی، جانباز 30 درصد هستند و همزمان با برادرم جبهه بود. اتفاقاً روزی که برادرم شهید شد، همسرم به مرخصی آمده بود. به برادرشهیدم گفت: «هنوز آخرین بار بود که می‌خواست برود خداحافظی کند،همسرم انگار فهمیده بود که برادرم شهید می‌شود مدام به من می‌گفت: «نگذاریم برود، نگذاریم برود.» بعد گفت: «علی جان! تو بمان کنار خواهرت. خواهرت تنها است سختم است، دلم پیششان است من بروم بیایم، بعد تو برو.» می‌گفت: «نه؛ من بیست روز دیگر دارم. من بروم، بیست روزه برمی‌گردم.» 
بعد همین سال 1365، 1366 این‌ها با هم بودند. همین پدرم می‌رفت می‌آمد؛ شوهرم می‌رفت می‌آمد؛ برادرم می‌رفت می‌آمد. آقایمان از سال 1361 رفتند. متولد سال 1337 بودند. سال 1361 رفتند، راننده آمبولانس بودند مجروحان را جابه جا می‌کردند؛ بعد آمبولانسشان روی مین رفته بود راننده، کمک راننده شهید شده بود آقایمان مجروح شده بود. یک بار هم سال 1365 رفتند آن موقع در اندیمشک بودند آن موقع هم راننده جرثقیل بودند این قایق‌ها را در آب می‌انداختند در عملیات فکر کنم فاو بود. بعد هر دو ماه، سه ماه یک‌بار می‌توانست به مرخصی بیاید. می‌گفتند: «راننده جرثقیل نداریم، باید یک راننده بیاید جای این قرار بگیرد، بعد مثلاً این بیاید مرخصی» همان جا هم شیمیایی شدند.
بعد از شهادت برادرم، شوهرم هم جانباز شد، جانباز سی و پنج درصد بود. مشکل قلبی دارد، اعصابش خُرد می‌شود؛ به خاطر عارضه  شیمیایی مثلاً بوی رنگ و یا بوی چراغ نفتی اذیتش می‌کند؛ و ریه‌هایش اذیت شده خدا را شکر، ولی افتخار می‌کنم با وجودی که خواهر شهید هستم، همسر جانباز هستم باز هم افتخار می‌کنم یک پسر دارم، واقعاً اگر روزی رهبر اجازه بدهد، او را هم می‌فرستم برود می‌دانم خیلی سخت است، ولی دِینَم را می‌خواهم ادا کنم.
مناجاتنامه شهید علی رسولی
اکنون که این نامه رامی نویسم از زیادی گناهانم شرمنده‌ام. ولی می‌دانم که گناهانم هرچه قدر زیاد باشد دربرابر رحمانیت خداوند متعال هیچ است ترسم ازاین است که چرا قلبم، چراگاه شیطان شده است و نفس اماره با اسب سرکش در این چراگاه بدون هیچ مزاحمتی به سرکشی خود ادامه می‌دهد و چرا به موجودات و مخلوقاتی بی‌ارزش و هیچ بند کرده‌ام من که در ضمیر قلبم و روحم همواره جویای حقیقت بوده‌ام و بدنبال حقیقت می‌گشتم چرا این قدرخود را از حقیقت دور ساخته‌ام؟ چرا به جای صیقل کردن قلب، قلبم این قدر تیره‌وتار شده است؟ چرا زبانم که باید وسیله عبادت وبه جای آوردن بندگی خدا باشد را وسیله شیطان در درونم قرارداده‌ام؟ چرا؟ چرا با بودن معشوقی حقیقی به عشق‌های دروغین دل بسته‌ام چرا؟ فردا چه جوابی برای این چراها خواهم داشت؟ پس باید خود را تکانی بدهم و بدی‌ها را از درون به بیرون اندازم وخود را شایسته بندگی خدا قرار دهد.
فرازی از وصیت‌نامه شهید علی رسولی
توصیه بنده در این شرایط جنگی و وضعیت علمی و فرهنگی دنیای اسلام  این است که با حمایت از افرادی که توانایی آن را دارند که خلأهای کشور اسلامیمان را پر کنند و به خصوص  با حمایت از حرکت‌های مردمی از قبیل بسیج‌های علمی آینده پربار علمی و فرهنگی دنیای اسلام  را بیمه کنند. از تمامی برادران بسیجی این عارفان مسلخ عشق و این شیفتگان ولایت عاجزانه خواهانم که در عمل، بسیجی باشند نه در حرف و جزء پیشروان حرکت‌های فرهنگی علمی اخلاقی باشند و از نظر اخلاقی برای دیگران اسوه باشند.