دستگیری نفوذی صدا و سیما
مرتضی میردار
بقیۀ آقایان از صحبتهایی که ما میکردیم، بدشان میآمد. من در جنوب غربی منزل حضرت امام، منزلی را خریدم. یک باغچه و یک خانۀ ویلایی بود که درب پشتی آن به کوچۀ یاس باز میشد.
اینجا را برای دفتر گرفتم. افرادی از دار و دستۀ مهدیهاشمی هم در آنجا تردد میکردند. خیلیها بودند که تردد میکردند و خود اینها دائماً ردۀ حفاظتی ما را چک میکردند. وقتی که من با آقایی که اسلحه را با کتاب وارد کرده بود، برخورد کردم، خیلی ناراحت شد و همۀ مسئولین سپاه میخواستند با من برخورد کنند.
پرسیدم: «شما برای آوردن اسلحه از چه کسی مجوز گرفتهای؟ من مسئول حفاظت بیت امام و مسئول کل سپاه اینجا هستم. شما باید با من هماهنگ میکردی که ما میخواهیم ردۀ حفاظتی شما را امتحان کنیم، و موافقت مرا جلب میکردی. شما در نبود من و در روزی که ملاقاتی نبوده این کار را کردهای.»
بچههای سپاه کمی حجب و حیا داشتند و آن آقا هم خیلی پررو بود و اجازه نمیداد کسی او را بازرسی کند. اگر من خودم بودم، حتماً بازرسی میکردم، ولی به فرد دیگری اجازه نداده بود و تندتند کارها را ماستمالی میکرد و رد میشد.
در سالهای 60 و 61، از این نوع مشکلات الیماشاءالله بود. همه میآمدند و میرفتند و توقع داشتند بازرسی نشوند و هرکدام هم خودشان را به کسی منسوب میکردند.
انفجار حزب، انفجار نخستوزیری و ترورهای زیادی که در شهر انجام میشدند، باعث میشد که ما هر روز ردۀ حفاظتی جدیدی را تشکیل بدهیم. همه هم از کارهایی که ما میکردیم ناراحت بودند، ولی ما وظیفهمان را چیز دیگری میدانستیم.
حتی یادم هست وقتی بعضی از اشخاص که میخواستند بیایند، من جای پستها را عوض میکردم. طرف میآمد ترددش را میکرد و میرفت. بعد آن پست را میآوردم سر جایش میگذاشتم که طرف نداند ما در اینجا پست داریم یا نداریم. چون همۀ کارهای آنجا دست خود من بود و دستم باز بود.
در حالیکه اگر بخواهی یک پست را جابهجا کنی، باید افسر نگهبان و مسئول شیفت او در جریان باشد و گردان و همه بگویند تا بشود این پست را از این قسمت برداشت و جای دیگر گذاشت.
ولی من چون همهکاره بودم، در این جور چیزها مشکلی نداشتم.
بعضی از بچههای ما در صدا و سیما بودند. یک نفوذی را گرفته و به اوین برده بودند و او لو داده بود که کروکی جماران را درآوردهاند. نقشه کشیده بودند و وقتی من آن را بررسی کردم، دیدم میخواستند از زیرزمین بروند و زیر جایگاه را بمبگذاری کنند.
ساختمان حسینیۀ جماران هم، بهقول معروف، خیلی بساز و بفروشی بود و وقتی مردم میآمدند و شعار میدادند و پا میزدند، حسینیه میلرزید.
شور و هیجان مردم جای خودش، خیلی از مهندسین میآمدند و میگفتند: «این سقف طاقت پانصد نفر را هم ندارد. آن وقت شما سه هزار نفر آدم میآورید اینجا؟»
خلاصه متوجه شدیم که میخواهند بمبگذاری کنند. البته من این چیزها را، جز به ردههای حفاظتی، به کسی نمیگفتم. خودم رفتم درب زیرزمین را قفل کردم و اجازه ندادم کسی از صدا و سیما
در آنجا تردد کند. از یک طرف نمیتوانستم بگویم چرا درب زیرزمین را قفل کردهام، از آن طرف هم هرکسی میآمد میگفت: «شما هر روز به یک نفر گیر میدهی و حالا هم گیر دادهای به صدا و سیما. کاری کردهای که اینها مجبورند یک دور 180درجهای بزنند و از میان جمعیت رد شوند و بروند سر جاهایشان؛ در حالی که قبلاً از همان پشت میآمدند.» اینها با ترددهایی که کرده بودند، کروکی خانۀ امام را درآورده بودند. بچهها وقتی نفوذی صدا و سیما را در اوین گرفتند، این کروکی را برای ما فرستادند. این کارها تشکیلاتی انجام نمیشد و تماماً رابطهای بود.
بچهها چون به ما اعتماد داشتند، سریع اطلاعات را میدادند.