27 بهمنماه سالگشت شهادتِ محمدحسین یوسف الهی
همسایه همیشگیِ حاج قاسم
کامران پورعباس
شهید محمدحسین یوسف الهی جانشین واحد اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله کرمان در جنگ تحمیلی، عارف جبههها، یار و دلبر حاج قاسم سلیمانی و در میان رزمندگان به «حسین آقا» معروف بود و البته خودش از خودش با عنوان «حسین پسر غلامحسین» نام میبرد و تکیه کلامش همین عنوان بود. حاج قاسم وصیت کرده بود تا وی را در جوار شهید یوسف الهی به خاک سپارند و بعد از تحقق این وصیت، شهید یوسف الهی در فضای مجازی به «همسایه همیشگی حاج قاسم سلیمانی» معروف گردید.
حسین آقا به خاطر خودسازی و پاکی معنوی، به صفای باطنی دست یافته و عارفی کامل و واصل بود و بعضی از راز و رمزهای هستی را کشف کرده و بسیاری از اسرار بر وی عیان بود. خبر دادن از آینده و امور غیبی و انجام کارهای شگفتانگیز، بسیار از وی نقل گردیده است. همرزمان این شهید والامقام و عالی درجه میگویند حسین از عُرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را میخواند. رفیق خدا بود و مشکلات را با الهامهایی که به او میشد، حل میکرد. به مرحله یقین رسیده بود و پردههای حجاب را کنار زده بود.
شهید محمدحسین یوسف الهی را عارفی میدانند که مراتب کمال الی الله را طی کرده است. شاید رزمندهای نباشد که چند روزی با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطرهای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد. وی مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده امام خمینی یک شبه ره صد ساله را پیمودند.
در این گزارش مروری مینماییم بر زندگینامه و حماسهآفرینیها و جلوههای ناب و کم نظیرِ عرفانیِ شهید محمدحسین یوسف الهی.
محمدحسین یوسف الهی 26 اسفند ماه 1339 در شهر کرمان متولد شد.
پدر شهید معلم و فرهنگی بود. پدر توجه خاصی به تربیت فرزندان داشت و همه فرزندانش را از همان کودکی با حضور در مسجد و شرکت در جلسات مذهبی و قرآن مأنوس کرده بود. حسین آقا در همان دوران کودکی علاقه زیاد و ارتباط عمیقی با نهجالبلاغه پیدا کرد.
در روزهای پر تب و تاب انقلاب، محمدحسین حضور فعال داشت و یکی از پیشگامان حرکتهای دانشآموزی در کرمان بود.
بعد از شروع جنگ تحمیلی به عنوان نیروی داوطلب بسیجی به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت و در لشکر ۴۱ ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت پرداخت و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد.
پنج مرتبه در طول جنگ به سختی مجروح شد و سرانجام محمدحسین یوسف الهی درعملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان لبافینژاد تهران به شهادت رسید.
سخن ماندگارش که بر سنگ قبرش حک شده، مؤید روح بلند و وارسته وی است: «اجر جهاد، شهادت است و من خیال ندارم از راهی که انتخاب کرده و میروم برای خود مظاهر مادی دنیای فانی را تدارک ببینم».
مؤمن و انقلابی و اهل بیتی
شهید محمدحسین یوسف الهی به گفته همرزمانش به این درجه از یقین رسیده بود که: «کل یوما عاشورا وکل ارض کربلا».
خود را سرباز امام حسین(ع) میدانست و در راه ولایت قدم بر میداشت.
ارتباط عمیقی با اهل بیت(ع) برقرار کرده بود رفتار و حرکاتش در مسیر عاشوراییان بود.
در خواندن زیارت عاشورا و برگزاری نمازهای نیمه شب در بین هم رزمانش شهرت داشت. زندگی بسیار سادهای داشت اما هر کجا که میتوانست دست دیگران را میگرفت و در اجرای فرامین امام خمینی همیشه پیشقدم بود. عبادتهای محمدحسین در خفا انجام میشد و افرادی که از دوستان نزدیک وی بودند از سلوک و عبادات و عرفان وی در زمان عبادت آگاهی داشتند. نحوه شهادت این مجاهد عارف هم نشان از فداکاری و منش وی داشت، هنگامی که اتاق عملیات والفجر۸ مورد حمله شیمیایی حزب بعث قرار گرفت، محمدحسین همرزمانش را از سنگر خارج کرد و خود دچار عوارض شدید شیمیایی شد.
تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، پیروزید
در وصیت نامه شهید یوسف اللهی آمده است:
«ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مؤمن و پیروزید وگرنه هرکدام راهی به غیر از این دارید آب را به آسیاب دشمن میریزید، همچنان که تاکنون بودهاید باشید تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن. امیدوارم که خداوند متعال به حق پنج تن آل محمد(ص) و به حق آقا امام زمان(عج) ایران را از دست شیاطین و به خصوص شیطان بزرگ نجات دهد و از این وضع بیرون بیاورد که بدون خدا هیچ چیز نمیتواند وجود داشته باشد.»
ویژگیهای معنوی و سجایای اخلاقی
برخی ویژگیهای معنوی و سجایای اخلاقیِ نقل شده از شهید یوسف الهی چنین است:
- از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی در تمام سالها به غیر از ۴ روز حرام را روزه بود.
- نماز شب ایشان ۲ تا ۳ ساعت طول میکشید.
- دائماً ذکر خدا میگفت.
- قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود.
- هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود.
- چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود.
- خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و افراد خاص میگفت.
همسایه شدن با حاج قاسم
افراد مختلفی مکرر نقل نمودهاند که حاج قاسم سلیمانی اصرار داشت تا در جوار مزار شهید یوسف الهی به خاک سپرده شود.
سردار محمدرضا حسنی سعدی مدیرکل سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان و یار قدیمی شهید حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس خاطرنشان نموده است:
«زمانی که مدیر بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان بودم، سردار سلیمانی دو بار به من پیغام داد که: اگر شهید شدم، مرا کنار شهید محمدحسین یوسف الهی به خاک بسپارید. یکبار هم که با هم در گلزار شهدا بودیم، رفتیم بالای سر مزار شهید یوسف الهی. همان موقع یاد آن پیغامها افتادم و به حاجی گفتم: شنیدم شما به دوستان گفته بودید حتماً باید کنار شهید یوسف الهی دفن شوید.... احساس کردم انگار حاج قاسم اینطور تصور کرده که من غیرمستقیم میخواهم بگویم امکان این کار وجود ندارد مثلاً به این دلیل که اینجا کنار این شهید، جا نیست و فضا کم است. به همین خاطر، حرفم را قطع کرد و گفت: لااقل همین نزدیکیها... اما عاقبت، همانی شد که همیشه دلش میخواست. بعد از آن ترور ناجوانمردانه، چیزی از پیکرش نمانده بود. کفنش آنقدر کوچک بود که در همان فضای محدود جا شد.... خیلی از یاران حاجی و مسئولان گفتند: اینجا، فضا کم است، پیکر سردار را ببریم وسط گلزار و زیر محوطه گنبدی شکل گلزار دفنش کنیم. اما خانواده سردار گفتند: نه. باید همان جایی که خود حاج قاسم گفته، دفنش کنید.
پیکر سالم شهید بعد از 34 سال
در کلیپ بسیار معروف و پربازدیدی که در سطحی بسیار گسترده در فضای مجازی منتشر گردیده است، یک روحانی که از دفنکنندگان حاج قاسم سلیمانی در گلزار شهدای کرمان است، سالم ماندن پیکر شهید محمدحسین یوسف الهی را هنگام تدفین پیکر شهید قاسم سلیمانی روایت میکند.
به نوشتۀ پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد، این روحانی حجتالاسلام خالقی از نزدیکان شهید سلیمانی است.
این روحانی در کلیپ مورد نظر در حالی که جلوی پرچم بزرگ مشکی و منقش به عبارت «یا فاطمه الزهرا» ایستاده است، تعریف مینماید:
قبر را کندیم، رفتیم پایین. بین دوتا قبر فضای خیلی کمی بود. مجبور بودیم از دوتا قبر دوتا بزرگوار یک مقداری را بکنیم که جایی باز بشود تا بشود دفن کرد. قبر شهید طالبیزاده را یک مقدار از لحدش تراشیدیم و مشکلی پیش نیامد. رفتیم سمت قبر شهید حسین یوسف الهی. قبر را تراشیدیم رفتیم پایین. یکی از آجرها کنار رفت. سنگ لحد حاج قاسم روی دوتا لحد دوتا شهید گذاشته شده، این قدر فضا کم بود. آجر که کنار رفت، آجر بالایی قبر شهید حسین یوسف الهی که کنده شد، نگاه من داخل قبر شهید حسین یوسف الهی افتاد. بعد از 34 سال که این بدن مطهر که در قبر هست، من دیدم که هنوز کفن و پلاستیک روی کفن سالمه، رنگشم حتی تغییر نکرده. چون از بالا نگاه میکردم، مشخص بود حجم بدن هنوز تغییری نکرده، حجم بدن سالمه. آنچه که در مورد شهید حسین یوسف الهی شنیده بودم، خودم به چشم دیدم یک عارف بزرگ، این انسان بزرگ، این شخصیت بینظیر که حاج قاسم اصرار دارد کنار او دفن بشود، کفنش مثل اینکه الان گذاشتیش داخل قبر، حتی رنگش تغییر نکرده بود، سفید و شفاف، انگار که همان لحظه شهید حسین یوسف الهی را داخل قبر گذاشتند.
خاطراتی از کرامات
و رفتارهای شگفت انگیزِ شهید یوسف الهی
گزیدهای از خاطرات نقل شده از کرامات و رفتارهای شگفتانگیزِ شهید محمدحسین یوسف الهی را نقل میکنیم.
دیدن با چشمان بسته
مادر معظم و معززِ شهید یوسف الهی از رشد و نمو الهی و خدایی بودن و فرازمینی بودنِ فرزند رشید و برومندش میگوید:
«نامش را محمدحسین گذاشتیم و از اینکه خداوند در اوج بارش رحمت الهی و در شب نزول قرآن این فرزند را به ما عطا کرده، دلمان روشن شد. او نوزادی خوش سیما و جذاب بود. محمدحسین در گهواره بود و صدای تلاوت قرآن و دعای کمیلِ پدر لالاییاش. پنج، شش ماه داشت که مراسم سوگواری سالار شهیدان شروع شد، در روضهها وقتی وعاظ روضه علی اصغر را میخواندند مرتب محمدحسین در آغوشم بود. محمدحسین هر روز بزرگتر میشد و علاقه من به او بیشتر. رفتار و کردارش آنقدر با محبت و باگذشت بود که همه اعضای خانواده شیفته او بودند. نماز خواندن و قرآن خواندنش طوری بود که بعضی وقتها به دلم میافتاد او زمینی نیست.... هر چه زمان میگذشت، معلومات او بیشتر میشد و رفتار و کردارش بوی خدایی میگرفت.»
مادر گرامی شهید خاطره بسیار معروفی دارد:
«با مجروح شدن پسرم محمّدحسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمیدانستم در کدام اتاق بستری است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا. وارد اتاق شدم. خودش بود، محمّدحسین من. امّا به خاطر مجروح شدن، هر دو چشمش را بسته بودند! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت بسته نبود؟ امّا هرچه اصرار کردم، بحث را عوض کرد.»
لحظه به لحظه زندگیاش
انسان را به یاد خدا میانداخت
«زندگی یوسف الهی سراسر معنوی بود. به عبادت اهمیت فراوانی میداد و هیچ چیز مانع ارتباطش با خدا نمیشد. به تمام نیروهایش عشق میورزید و مانند یک پدر برایشان دلسوزی میکرد. هر وقت بچهها برای شناسایی میرفتند آنها را تا ابتدای محور همراهی میکرد و همان جا منتظرشان مینشست تا برگردند. یک شب در منطقه مهران، من، محمدحسین و یکی دیگر از بچهها به نام سیدمحمود برای شناسایی رفته بودیم، سیدمحمود جلو رفت و من و محمدحسین بالای رودخانه گاوی منتظرش ماندیم. سید حدود دو ساعت دیر کرد. در این فاصله محمدحسین به گوشهای رفت و سرگرم نماز و عبادت شد این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت حتی در منطقه خطر نیز از عبادت و راز و نیاز با خدا غافل نمیشد. رفتار و کردار او به گونهای بود که لحظه به لحظه زندگیاش و جزء به جزء حرکاتش انسان را به یاد خدا میانداخت.»
گره گشایی با خوابی پر رمز و راز
رزمندگان لشکر 41 ثارالله خاطرهای از دوران جنگ تحمیلی گفتهاند که بسیار معروف است و در سطحی وسیع در فضای مجازی بازنشر گردیده است.
خاطره نقل شده چنین است:
«در سال 1362 بعد از عملیات خیبر، لشکر ثارالله در محور شلمچه مستقر شد. بین مواضع رزمندگان اسلام و دشمن حدود چهار کیلومتر آب فاصله بود و رزمندگان برای شناسایی مواضع دشمن میبایست از آن عبور کنند. یک شب که با موساییپور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند و غواصی میکردند، به شناسایی رفته بودیم، آنها از ما جدا شدند و به جلو رفتند. بعد از مدتی که تأخیر کردند، فکر کردیم کار شناساییشان طول کشیده، لذا منتظرشان ماندیم. وقتی تأخیرشان طولانی شد، فهمیدیم برایشان اتفاقی افتاده است. با قایق به جلو رفتیم. هرچه گشتیم اثری از آنها نبود. وقتی کاملاً از پیدا کردنشان ناامید شدیم و فرصت زیادی هم برای مراجعت نداشتیم بدون آنها به عقب برگشتیم. حسین یوسف الهی با دیدن قایق ما به جلو آمد. وقتی ماجرا را برای او تعریف کردم، خیلی از این قضیه ناراحت شد. شهادت بچهها یک مصیبت بود و اسارتشان مصیبتی دیگر و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچهها لو میرفت و دیگر امکان عملیات نبود.... حسین به خاطر حساسیت موضوع با حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر تماس گرفت و او را در جریان این قضیه گذاشت. حاج قاسم هم خودش را سریعاً به جلو رساند و با حسین به داخل سنگری رفت و مشغول صحبت شدند. وقتی بیرون آمدند حسین را خیلی ناراحت دیدم. پرسیدم: چی شد؟ گفت: حاجی میگوید چون بچهها لباس غواصی داشتهاند، احتمال اسارتشان زیاد است، لذا ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم. پرسیدم: میخواهی چه کار کنی؟ گفت: هیچ، من به قرارگاه خبر نمیدهم. گفتم: حاجی ناراحت میشود. گفت: من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن میکنم و فردا میگویم برای آنها چه اتفاقی افتاده است....
صبح روز بعد که در محوطه مقر بودیم، حسین را دیدم که با خوشحالی به من میگفت: هم اکبر موساییپور را دیدم و هم صادقی را. پرسیدم: کجا هستند؟ گفت: جایی نیستند؛ دیشب آنها را در خواب دیدم که هر دو آمدند. اکبر جلو بود و حسین پشت سر او. بعد گفت: چهره اکبر خیلی نورانیتر بود، میدانی چرا؟ گفتم: نه. گفت: اکبر اگر توی آب هم بود، نماز شبش ترک نمیشد ولی حسین اینطور نبود. نماز شب میخواند، ولی اگر خسته بود نمیخواند؛ دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود. بعد گفت: دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقیها ما را نگرفتند، ما برمیگردیم. پرسیدم: اگر اسیر نشدهاند چطور برمیگردند؟ گفت: احتمالاً شهید شدهاند و جنازههایشان را آب میآورد. پرسیدم: حالا کی میآیند؟ گفت: یکی شب دوازدهم و دیگری شب سیزدهم. پرسیدم: مطمئن هستی؟ گفت: خاطرت جمع باشد.
شب دوازدهم از اول مغرب مرتب لب آب میرفتم و به منطقه نگاه میکردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچهها را بیاورد ولی خبری نمیشد. اواخر شب خسته و ناامید به سنگر برگشتم و خوابیدم. حوالی ساعت 4 صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود، مضطرب و شتابزده گفت: حاج حمید زود بیا اینجا، یک چیزی روی آب است و به این سمت میآید. حاج اکبر مسئول خط و حسین هم لب آب ایستاده بودند. مدتی صبر کردیم، دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موجهای آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملاً تعبیر شد.»
اقیانوسی عظیم
«به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل میدادند، نمیتوانستند آن را بیرون بیاورند. شاید حدود ۱۰ نفر از بچههابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند. حسین از راه رسید و گفت: این کار من است، زحمت نکشید. همه ایستادند و نگاه کردند. حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.
شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمیداد و فقط گاهی اوقات چشمهای از آن اقیانوس عظیم را جلوه میکرد، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچهها. هر مشکلی به نظر میرسید، آن را حل مینمود. چهره بسیار باصفا، نورانی و زیبایی داشت.»
دیدنِ نادیدهها
«پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد، سال ۶۲ بود. او را به بیمارستان شهید لبّافینژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم. ساعت ۱۰ شب به بیمارستان رسیدیم. با اصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم. نمیدانستیم کجا برویم. جوانی جلو آمد و گفت: شما برادران محمدحسین یوسف الهی هستید؟ با تعجب گفتیم: بله. جوان ادامه داد: حسین گفت: برادران من الان وارد بیمارستان شدند. برو آنها را بیاور اینجا!. وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین سوخته ولی میتواند صحبت کند.
اوّلین سؤال ما این بود: از کجا دانستی که ما آمدیم؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را میدیدم!
محمّدحسین حتی رنگ ماشین و ساعت حرکت و... را گفت!»
اطلاع دقیق از نحوه شهادت
«زمستان ۶۴ بود. با بچههای واحد اطلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد شد و بعد از کلی خنده و شوخی گفت: در این عملیات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت میکند.
بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید میشوید. من هم شیمیایی میشوم.
حسین به همه اشاره کرد به جز من!
چند روز بعد تمام شهودهای حسین، در عملیات والفجر ۸ محقّق شد.»
عشق و ارادت وصف ناپذیرِ حاج قاسم
به شهید یوسف الهی
هیچکس نمیتواند عمق علاقه حاجقاسم سلیمانی نسبت به حسین یوسف الهی را به تصویر بکشد. اشکهای بیامان وی در مراسم تشییع پیکر حسین یوسف الهی و درخواستهای پرتکرارش برای آرام گرفتن در کنار وی میتواند تا حدودی نشاندهنده ماجرا باشد.
در مراسم تشییع شهدای عملیات والفجر هشت در کرمان بغض گلوی سردار دلها را گرفته بود و میسرود:
«چگونه لبی بخندد که عارف ما، عاشق ما، مخلص ما، حسین آقای ما نباشد.
از حسین که تشییع کردید، حسینی که بدنش پاره پاره بود. حسین آقای ما، حسین مخلصی که هیچ گوشهای از بدنش را پیدا نمیکردی که جای زخم بر آن نباشد. حسینی که با زخم تازه به جبهه برگشت. حسین باوفا، حسین ایثارگر، حسین مخلص، حسین عارف.
درود برتو ای حسین یوسف الهی، ای عزیز عارف، ای عزیز عاشق،ای حسین یکه. همه بچههای اطلاعات عملیات زمانی که به تو میرسیدند، خستگیهای خود را فراموش میکردند.»
در خاطرات و سخنرانیهایش وقتی ذکری از حسین به میان میآمد، میگفت: حسین از اولیای الهی بود. برجسته بود. گاهی میگفت: حسین در ظاهر و باطن یک عبد به معنی حقیقی کلمه بود. بنده حقیقی خدا بود. وقتی کتاب نخل سوخته که خاطرات شهید یوسفالهی بود منتشر شد، حاجی اول کتاب نوشت:
«حسودیام میشود این کتاب را کسی دیگر بخواند و حسین را بیشتر از من دوست داشته باشد. میخواهم او تنها در قلب من باشد، همه سرمایهام دوستی اوست؛ حسین عزیز من؛ عشق حسین فاطمه در قلب من ابدی است. مطمئنم هر عارف وارسته پیر مورد احترامی که این کتاب را بخواند سر به بیابان میگذارد. برادرتان قاسم سلیمانی».
نقل شده که چند نفر از فرماندهان سپاه مشرف شده بودند خدمت یکی از عُرفا. از چیزهای مختلفی پرسیده بودند تا اینکه رسیده بودند به اسم قاسم سلیمانی. ایشان فرموده بود: ایشان وصل است به عالم بالا، استاد دارد. برای شناخت استادش گزینههایی که در ذهنشان بود را مطرح کرده بودند. ایشان فرموده بود: نه یک شهید به نام حسین یوسفالهی.
خاطرات سردار دلها از عارف جبههها
سردار دلها و جانها و سردار بزرگ و پرافتخار اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی خاطرات متعدد و حیرت انگیزی از عارف جبههها شهید محمدحسین یوسفالهی نقل نموده است.
چند خاطره از حاج قاسم نقل مینماییم.
بشارت پیروزی از جانب حضرت زینب کبری(س)
«یک روز با محمدحسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چند تا از عملیاتهای قبلی با موفقیت انجام نشده بود و از طرفی آخرین عملیات ما هم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم. به محمدحسین گفتم: چند تا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود، به نظرم این یکی هم مثل بقیه نتیجه ندهد. گفت: برای چی؟ گفتم: چون این عملیات خیلی سخت است به همین دلیل بعید میدانم موفق شویم. گفت: اتفاقاً ما در این عملیات موفق و پیروز میشویم. گفتم: محمدحسین دیوانه شدی؟ عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم. آن وقت در این یکی که اصلاً وضع فرق میکند و از همه سختتر است موفق میشویم؟ خندهای کرد و با همان تکیه کلام همیشگیاش گفت: حسین پسر غلام حسین به تو میگوید که ما در این عملیات پیروزیم.
خوب میدانستم که او بیحساب حرف نمیزند. حتماً از طریقی به چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: یعنی چه؟ از کجا میدانی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به من گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب(س). دوباره سؤال کردم: در خواب یا بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چه کار داری؟ فقط بدان بیبی به من گفت که شما در این عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعاً موفق میشویم....
وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد یاد حرف آن روز محمدحسین افتادم و از اینکه به او اطمینان کرده بودم خیلی خوشحال شدم.»
معجزات عملیات شناسایی در دل دشمن
«قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک میشد و هنوز معبرها آماده نشده بودند. فاصله ما با عراقیها در بعضی نقاط هفتاد متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از پنجاه متر بود. این باعث میشد بچههای اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم. محمدحسین یوسف الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: ناراحت نباشید، فردا شب ما این قضیه را حل میکنیم!
شب بعد بچههای اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آن قدر نگران بودم که نمیتوانستم صبر کنم آنها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزم حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند از اوضاع و احوال با خبر شوم. دو تایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم، گفتم: من همین جا میمانم تا بچهها از شناسایی برگردند و با آنها صحبت کنم و نتیجه کارشان را ببینم.
یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمدحسین آمد، با همان لبخند همیشگی که حتی در سختترین شرایط روی لبانش بود. تا رسید گفت: دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل میکنم؟
با بیصبری گفتم: خب چی شد؟ بگو ببینم چه کردید؟
خیلی خسته بود. نشست روی زمین و شروع کرد به تعریف کردن: امشب یک اتفاق عجیبی افتاد. موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقیها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد. آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه «وجعلنا» را خواندیم. ستون عراقیها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیکتر میشد. بچهها از جایشان تکان نمیخوردند. نفس در سینهها حبس شده بود. عراقیها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آنها پایش را روی گوشهای از لباس یکی از بچههای ما گذاشت و رد شد. ولی با همه این حرفها متوجه حضور ما نشدند، بیخبر از همه جا به سمت خط خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم. خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد.
گروه دیگری هم که در سمت راست آنها کار میکردند با عراقیها برخورد میکنند و به خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی زمین غلت بزنند، اما نکته عجیب اینکه هیچ یک از مینها منفجر نشده بود و بچهها خود را سالم به خط خودی رساندند.
قرار شد همان اول شب من و محمدحسین با همان گروه سمت راست که حدود صد متر با دشمن فاصله داشت بار دیگر به شناسایی برویم. این کاری بود که معمولاً ما در همه عملیاتها انجام میدادیم، یعنی تا آنجا که ممکن بود به دشمن نزدیک میشدیم و تمام موقعیتها را بررسی میکردیم.
آن شب داخل محور تا پشت میدان مین عراقیها پیش رفتیم. موانع عمق خاک دشمن و سایر مسائل را شناسایی کردیم. زمان برگشت به شیاری رسیدیم که از قبل برای خوابیدن نیروهای عملکننده پیشبینی شده بود. همین که وارد شیار شدیم یک دفعه دیدم تمام بچهها روی زمین افتادند. فکر کردم حتماً به گشتیهای عراقی برخوردیم. به اطراف نگاه کردم، میخواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست و بچهها خیز نرفتهاند، بلکه در حال سجده هستند، گویا سجده شکر بود. بعد همگی بلند شدند و دو رکعت نماز هم خواندند. خیلی تعجب کردم! محمدحسین را کناری کشیدم: این چه کاری بود که کردید؟! گفت: سجده شکر به جا آوردیم و نماز شکر خواندیم این کار هر شب ماست. گفتم: خب! چرا اینجا؟! صبر میکردید تا به خط خودمان برسیم، بعد. گفت: نه ما هر شبی که وارد معبر میشویم، موقع برگشت همان جا پشت میدان مین یک سجده شکر و دو رکعت نماز به جا میآوریم و بعد به عقب بر میگردیم.
این نمونهای از حال و هوای بچههای اطلاعات بود؛ حال و هوائی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجاد شده بود.»
شجاعت فراموش نشدنی در والفجر سه
«شجاعتی که محمدحسین و چند نفر از بچههای اطلاعات عملیات در والفجر سه از خودشان نشان دادند، فراموش شدنی نیست.
عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچههای اطلاعات که حدود هشت نفر میشدند در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودند. وقتی عراق پاتک کرد، نوک حمله خود را به سمت شیار گاوی قرار داد. محمدحسین این هشت نفر را در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد. او میدانست که اگر این خط سقوط کند شهر مهران در خطر است. این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقیها فکر کردند شیار گاوی پر از نیرو است. بالاخره بچهها آن قدر مقاومت کردند تا بعد از دو سه ساعت نیروهای کمکی رسیدند و عراقیها را مجبور به عقبنشینی کردند. آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمیدادند، قطعاً مهران سقوط میکرد و دوباره به دست عراقیها میافتاد.»
دستاوردهای بیسابقه در شرایط غیر قابل تحمل
«یک نمونه دیگر از سختیهایی که بچههای اطلاعات متحمل میشدند مربوط به شناساییهایی بود که در جزیره مجنون جنوبی انجام میدادند.... جزیره جنوبی منطقهای باتلاقی بود و پوشیده از چولان و این حرکت بچهها را خیلی مشکل میکرد. محمدحسین آمد پیش من و گفت: ما در این محور مشکل آبراه داریم یعنی مسیری که قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد. قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم. من، محمدحسین، اکبر شجره و یک نفر دیگر از بچهها به وسیله بلم برای شناسایی رفتیم. آنجا بود که من دیدم این بچهها چه شرایط سختی را میگذرانند، اما به روی خود نمیآورند.
باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه آدم میرسید. چولانها به قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی در قایق مینشستی در دید عراقیها قرار میگرفتی؛ بنابر این مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند، از طرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود. همان روز که من همراهشان بودم، وقتی جلو میرفتیم چشمم به یک افعی افتاد که روی یک تکه یونولیت چمبره زده بود.... هنگامی که ازکنارش رد شدیم، گردنش را کشید و به طرف ما حمله کرد. در همین موقع محمدحسین خیلی عادی آن را با یک تیر خلاص کرد.
وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خشکی گذاشتم، احساس عجیبی داشتم. تمام بدنم میسوخت و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود. محمدحسین و بچهها شبها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود راه میرفتند و فعالیت میکردند. یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که آنها انجام دادند درست کردن آبراه بود؛ کاری که در طول جنگ بیسابقه بود. آنها شب تا صبح میرفتند و با داس چولانها را زیر آب میبریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایقها را باز کنند؛ آن هم نه یک متر و ده متر، بلکه چیزی حدود چهار کیلومتر. آن چنان با عشق و علاقه کار میکردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیتهایشان نبود فکر میکرد آنها در بهترین شرایط به سر میبرند. آنچه برای آنها مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود که وقتی به نتیجه میرسید شادی در چهره آنها موج میزد؛ شادیای که ما را هم خوشحال میکرد.»