(چشم به راه سپیده)
تو را غایب نامیدهاند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی.
«غیبت» به معنای «حاضر نبودن»، تهمت ناروایی است که به تو زدهاند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمیدانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را میخوانند، ظهورت را از خدا میطلبند نه حضورت را. وقتی ظاهر میشوی، همه انگشت حیرت به دندان میگزند با تعجب میگویند که تو را پیش از این هم دیدهاند. و راست میگویند، چرا که تو در میان مائی، زیرا امام مائی. جمعه که از راه میرسد، صاحبدلان «دل» از دست میدهند و قرار از کف مینهند و قافله دلهای بیقرار روی به قبله میکنند و آمدنت را به انتظار مینشینند...
و اینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله»، در آستانه میلاد باشکوهت، با دلدادگان دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه میکنیم.
وعده دیدار نزدیک است
غم مخور، ایام هجران رو به پایان میرود
این خماری از سر ما میگساران میرود
پرده را از روی ماه خویش بالا میزند
غمزه را سَر میدهد، غم از دل و جان میرود
بلبل اندر شاخسار گُل هویدا میشود
زاغ با صد شرمساری از گلستان میرود
محفل از نور رخ او، نورافشان میشود
هر چه غیر از ذکر یار، از یاد رندان میرود
ابرها، از نور خورشید رُخَش پنهان شوند
پرده از رخسار آن سرو خرامان میرود
وعده ی دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش میرسد، ایام هجران میرود
امام خمینی(ره)
به شوق آمدنش بیقرار میمانم
امید آمده، امیدوار میمانم
به ذوق آمدنش بیقرار میمانم
نوید صبح رسیده، شبیه دست سحر
برای بدرقه شام تار، میمانم
چنان به شوق عبورش نشستهام که اگر
جهان خزان بشود، من بهار میمانم
کنار میکشم از هرچه غیر اوست ولی
میان معرکه انتظار میمانم
خبر رسیده شبیه حسین میآید
شبیه «جُو(1)»، چنان پا به کار، میمانم
دهید مژده به یاران، بهار نزدیک است
به سر رسیدن این انتظار، نزدیک است
نگاه فاطمه از چشمهای او پیداست
نبی خصال و علی صولت و حسن سیماست
صدای خون خدا میرسد ز حنجره اش
شکوهمند شبیه شهید کرب و بلاست
اگرچه همنفس ذوالفقار میآید
ولی به رنگ لطافت، به رنگ مهر و وفاست
درست مثل علی رحمتی ست بیپایان
درست مثل علی جلوهای ز خشم خداست
طلوع میکند آن ماهِ چارده معصوم
ظهور، مشرق امروز یا همین فرداست
دوباره قاصدکی روی شانه باد است
قرار منتظران نیمههای خرداد است
محمد بختیاری
ــــــــــــــــــــــ
۱-«جون» غلام سیاهچهره امام حسین(ع) بود و با اینکه آن حضرت شب عاشورا به او فرمودند که برود تا زنده بماند اما او گفت میماند تا جانش را برای آن حضرت فدا کند.
هلال نیمه شعبان رسید
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
اگر زاد رهی دارم همین اندوه و فریاد است
“نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی”
غروبی را تداعی میکنم با شوق دیدارش
تماشا میکنم عطر تنش را هر سحرگاهی
دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی
نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی
نمیخواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد
دعای دست میگویی، چرا چیزی نمیخواهی؟
از این سرگشتگی سمت تو پارو میزنم مولا!
از این گم بودگی سوی تو پیدا میکنم راهی
به طبع طوطیان هند عادت کردهام، هندو
همه شب رام رامی گفت و من الله اللهی
هلال نیمه شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای آل یاسین خواندهام با شعر کوتاهی
اگر عصری ست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی
اگر مهری ست یا ماهی تو آن مهری تو آن ماهی
دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها
یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی
علیرضا قزوه
خسته نمیشوم من از این انتظارها
آشفتهام شبیه دلِ بیقرارها
بی رنگ و روست، روی تمام بهارها
از آینه نمیشود هیچ انتظار داشت
وقتی نشسته است به رویش غبارها
شیرینیِ وصال به قدر فراق نیست
خسته نمیشوم من از این انتظارها
این روزگار کفر مرا در میآورد
وقتی که بیتو میگذرد روزگارها
در شهر خویش بین همین کوچهها تو را...
نشناختیم اگر چه که دیدیم بارها
اصلا قرار بود که جمعه ببینمت
بازم گناه من زده زیر قرارها
در راه انتظار تو رفتند زیر خاک...
رفتند زیر خاک هزاران هزارها
حالا که خلوت است حرم، بعد اربعین
ما را ببر زیارت شش گوشه دارها
یاسین قاسمی
نگار تازهخیز ما کجایی؟
نگار تازهخیز ما کجایی؟
به چشمان سرمهریز ما کجایی؟
نفس بر سینه طاهر رسیده
دم رفتن عزیز ما کجایی؟
باباطاهر همدانی
عید است اگر ماه تو باشی
ای جذبه ذی الحجه و شور رمضانم
در شادی شعبان تو غرق است جهانم
تقدیر مرا نور نگاه تو رقم زد
باید که شب چشم تو را قدر بدانم
روی تو و خورشید، نه، روشنتر از آنی
چشم من و آیینه، نه، حیرانتر از آنم
در سایه قرآن نگاه تو نشستم
باران زد و برخاست غبار از دل و جانم
برخاست جهان با من برخاسته از شوق
تا حادثه نام تو آمد به زبانم
عید است و سعید است اگر ماه تو باشی
ای جذبه ی ذی الحجه و شور رمضانم
سید محمدجواد شرافت
خدا کند برسد
خدا کند که بهار رسیدنش برسد
شب تولد چشمان روشنش برسد
چو گرد بر سر راهش نشستهام شب و روز
به این امید که دستم به دامنش برسد
هزار دست پر از خواهشند و گوش به زنگ
که آن انارترین روز چیدنش برسد
چه سالها که درین دشت، خوشه چین ماندم
که دست خالی شوقم به خرمنش برسد
بر این مشام و بر این جان چه میشود یارب!
نسیمی از چمنش بویی از تنش برسد
خدای من دل چشم انتظار من تا چند
به دور دست فلک بانگ شیونش برسد؟
چقدر بر لب این جاده منتظر ماندن؟
خدا کند که از آن دور توسنش برسد
سعید بیابانکی
عزیز دلم...
کیم که با تو کنم گفتوگو عزیز دلم
عنایت تو به من داده رو عزیز دلم
سیاه روتر و بیآبروتر از من نیست
مگردهی تو به من آبرو عزیز دلم
بسوز و آب کن و آتشم بزن که کنم
چو شمع،گریه بیهای و هو عزیز دلم
اگر عزیز دل خود تو را صدا نزنم
چه خوانمت؟ چه بگویم؟ بگو، عزیز دلم!
توان گفتن یا بن الحسن نمانده دگر
کهگریه عقده شده در گلو، عزیز دلم
کنار قبر علی، یا کنار قبر حسین
بگو کجات کنم جستوجو عزیز دلم؟
گرفتم آنکه بیایی بدین سیهرویی
چگونه با تو شوم رو به رو عزیز دلم؟
بیا که فاطمه بعد از هزار سال هنوز
کند ظهور تو را آرزو، عزیز دلم
هنوز یاد لب تشنگان کرب و بلا
نگاه توست به دست عمو، عزیز دلم
به یاد حنجر خشکی که نهر خون گردید
رود ز دیده سرشکم چو جو، عزیز دلم
به جستوجوی تو «میثم»روا بود که چو باد
تمـام عمـر رود کـو بـه کـو عزیز دلم
غلامرضا سازگار