kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۳۲۶۴
تاریخ انتشار : ۲۸ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۹:۵۹

آغوشـی پـدرانه

 
از حرفی که می‌شنوم، سرم سوت می‌کشد. 
احساس خفگی می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم. از اتاق بیرون می‌زنم. احساس می‌کنم از یک ساختمان چند طبقه پرت شدم پایین، گیج و منگ. به سختی نفس می‌کشم. سرم سنگین است.
بغضی اندازه یک گردو، نه! بزرگ‌تر از گردو، اندازه یک توپ بیسبال راه گلویم را گرفته است. به‌نظرم گلویم بزرگ‌تر از توپ بیسبال گنجایش ندارد و گرنه خدایی جا دارد بغضی کنم اندازه یک توپ بسکتبال.
اما بهتر که اندازه توپ بسکتبال نیست و گرنه نمی‌توانستم جلوی ترکیدنش را بگیرم و‌گریه نکنم.
 با خودم لج کرده‌ام هم با خودم هم با دیگران.
 از فشار بغض تمام استخوان‌هایم درد می‌کنند. دوست دارم محکم مشتم را به دیوار بکوبم اما نه فایده ندارد! باید سرم را محکم بکوبم! بلکه مغزم تکانی بخورد و فراموشی بگیرم اندازه تمام خاطرات تلخ زندگی. 
خسته‌ام، بیشتر از جسمم روحم.
 این‌بار تصمیم گرفته‌ام‌گریه نکنم. می‌خواهم به دنیا و مشکلاتش ثابت کنم خیلی قوی‌ام. ولی بین خودمان باشد از درون شکسته‌ام خرد شده‌ام. فقط دندان روی هم فشار می‌دهم که اشکم نریزد. 
پرده اتاق را کنار می‌زنم. روی تخت دراز می‌کشم. از پنجره هوای برفی بیرون را نگاه می‌کنم. درختی که حتی شاخه‌های نازکش پر از برف شده اما همچنان محکم ایستاده و زیر بار این سردی و سرما مقاومت می‌کند. 
کتاب کنار تخت را برمی‌دارم. اما با سر دردی که گرفتم تمرکز مطالعه ندارم. 
گوشی را برمی‌دارم. وارد شبکه‌های مجازی می‌شوم. در گروه‌ها و کانال‌ها می‌چرخم. 
از گروهی به گروه دیگر می‌روم. 
جمله‌ای توجه‌ام را جلب می‌کند: «حلما دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟»
فیلم را نگاه می‌کنم. دخترک که بلند می‌شود بغضم می‌ترکد. بغضی که چندین روز است پشت همه دردهای زندگی پنهانش کرده‌ و‌گریه نکرده‌ام تا مثلا رو کم کنی بزنم به زندگی و چالش‌هایش. 
دخترک که بلند می‌شود تازه می‌فهمم چقدر من هم دلم حضور پدرانه می‌خواهد.
 حضور پدر و مولایی که فرمودند: «ما از اخبار و احوال شما آگاهیم و هیچ چیز از اوضاع شما بر ما پوشیده و مخفی نیست.»
دلم حضور پدرانه‌ امام زمانم را در عصر جمعه می‌خواهد.
 یقین دارم اگر بیاید همه‌ دردهای کهنه و تازه‌ام همچون برف‌های آفتاب خورده آب می‌شوند. 
اشک پهنای صورتم را گرفته و صدای هق هق‌ام اتاق را پر کرده است. 
نویسنده: سیده اعظم الشریعه موسوی