kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۰۴۷۵
تاریخ انتشار : ۱۲ دی ۱۴۰۲ - ۲۰:۲۶
گفت‌وگو با همسر شهید ‌هادی طارمی از همراهان حاج قاسم سلیمانی

هم‌قدم با سردار تا شهادت

 
چند سالی است شب چله را که رد می‌کنیم و قدم در دی‌ماه می‌گذاریم، بغضی سنگین بیخ گلویمان را سفت می‌چسبد و دلتنگی امان‌مان را می‌برد... باز لحظات تلخ و جانکاه آن شب جمعه سرد و تاریک در ذهنمان تداعی می‌شود و دوباره صدای نوحه‌خوان در گوشمان می‌پیچد که ‌ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد... حالا ۱۳ دی‌ماه برای همه ما یک میعادگاه عاشقانه است... روزی است برای گم شدن در دریای خاطرات او که در میان یاران و همراهانش به «حبیب» مشهور بود و در میان ما به سردار دل‌ها. در این روزهای نزدیک به عروج عارفانه سردار دل‌ها و یارانش به سراغ «مریم شریفی» رفتیم تا زندگی یکی از یاران سردار دل‌ها را برایمان روایت کند... یاری که جانش به جان او بسته بود و تا لحظه‌ آخر لحظه‌ای از او جدا نشد...
پیروی راه برادر 
آقا‌ هادی اولین شهید خانواده طارمی نبود. برادرشان جواد سال 1363 در عملیات خیبر شهید شده بود و پیکرش بعد از 11 سال به کشور برگشت زمانی که آقا هادی تقریباً 15 ساله بود. به نقل از مادرشان همه بازگشت پیکر جواد را نقطه‌ تحول آقا هادی می‌دانند. در فیلم‌های به یادگار مانده از آن روز، آقا هادی کنار منبر نشسته و وقتی روحانی مسجد بعد از تشییع پیکر، روضه می‌خواند، آقا‌ هادی به شدت منقلب شده و در فراق برادرش اشک می‌ریزد. 
 شروع آشنایی 
هادی اهل هیئت بود و از همان دوران نوجوانی به هیئت حسینیه‌‌ شهدای شادآباد می‌رفت. برادر من هم از اهالی همان هیئت بود و من هم از بچگی همراه خانواده در ایام محرم و برخی از مناسبت‌ها در مراسم همین هیئت شرکت می‌کردیم، البته همدیگر را نمی‌شناختیم. آشنایی من و آقا‌ هادی به واسطه‌ ازدواج خواهرم با برادر او شکل گرفت. تقریباً چهار، پنج سال از ازدواج آن‌ها می‌گذشت که ما به منزل خانواده شوهر خواهرم در ابهر رفتیم. در همان جا‌ هادی مرا دیده بود و نهایتاً بعد از تابستان 83 همراه خانواده برای خواستگاری به منزل ما آمدند. 
 پای علاقه که در میان باشد 
سختی‌ها به چشم نمی‌آید 
در آن زمان بر اساس ملاک‌هایی که در ذهن داشتم، علاقه‌مند بودم که یک جوان مؤمن و انقلابی را به‌عنوان شریک زندگی آینده‌ام انتخاب کنم که آقا هادی این دو ویژگی را دارا بود. علاوه‌ بر این شخصیت مردانه‌ای داشت و معلوم بود اهل زندگی است. 
از طرفی شغلش را هم خیلی دوست داشتم چون حس می‌کردم در این لباس خیلی خوب می‌شود به مردم خدمت کرد. آقا ‌هادی در همان جلسه اول کمی از شرایط کاری‌اش حرف زد. خب این شغل سختی‌های خودش را داشت ولی پای علاقه که در میان باشد سختی‌ها به چشم نمی‌آید. شهریور سال 83 مصادف با سیزدهم رجب مراسم عقدی در منزل خودمان برگزار کردیم. خرداد سال 84 هم با برگزاری یک مراسم ساده و در عین حال شیک و آبرومند سر زندگی‌مان رفتیم و زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم. 
شوق زندگی
آقا هادی در کنار روحیه‌ جدی خود در کار، بسیار خوش‌اخلاق و شوخ‌طبع بود و شوق زندگی داشت. از اینکه می‌دید زندگی‌مان روز به روز رشد می‌کند، لذت می‌برد. دوست داشت هر روز وسایل زندگی‌مان را کامل‌تر کنیم و از هر چیز سعی می‌کرد بهترینش را بخرد. برخلاف خیلی از مردها که حوصله خرید ندارند از همراه اول زندگی و برای خریدهای عروسی همپای من آمد. در بازار گشتیم و خریدهایمان را انجام دادیم. برای وسایلی که مربوط به زندگی مشترک‌مان می‌شد وقت می‌گذاشت و حوصله به خرج می‌داد. گاهی اوقات قبل از اینکه من بخواهم حرفی بزنم و به زبان بیاورم خودش آن چیزی که احتیاج بود را خریداری می‌کرد. از اینکه برای من و بچه‌ها و زندگی‌مان بهترین‌ها را تهیه کند، لذت می‌برد. 
باید تنهائی بار سنگین این غم را 
به دوش می‌کشیدم 
هادی آن اوایل خیلی مأموریت نمی‌رفت. مربی تیراندازی بود و چند سال کارش بیشتر همین مربی‌گری بود. تا اینکه بعد از پنج سال خدا دختر اولمان را به ما هدیه داد. به انتخاب آقا هادی اسم او را محیا گذاشتیم. دو ماه بعد از تولد محیا،‌ هادی شکل کارش تغییر کرد و برای اولین بار به‌عنوان محافظ به مأموریت رفت. این مأموریتش طولانی بود و تقریباً چهل روز طول کشید. در همان روزها مادرم مریض و در بیمارستان بستری شد اما دوا و درمان اثر نکرد و بیست روز بعد فوت کردند. واقعاً شرایط بسیار سختی بود. در چنین مواقعی آدم دوست دارد همسرش در کنارش باشد و او را دلداری بدهد اما من باید تنهائی بار سنگین این غم را به دوش می‌کشیدم. 
خاله‌بازی‌های پدر دختری 
آقا هادی بسیار بچه‌دوست بود. وقتی فهمید که فرزند اولمان دختر است خیلی خوشحال شد. با وجود کار نظامی سخت روحیه لطیفی داشت و وقت زیادی را صرف بازی با بچه‌ها می‌کرد. همان طور که اشاره کردم اوایل زندگی و به دنیا آمدن محیا آقا هادی خیلی سرش شلوغ نبود. برای همین وقت زیادی را به بازی با محیا اختصاص می‌داد. حتی با او خاله‌بازی می‌کرد. محیا می‌شد مامان و آقا هادی هم بچه‌ی او. موقع بازی کنار او می‌نشست و تمام توجه‌اش را صرف بازی با محیا می‌‌کرد. 
اما وقتی مأموریت‌هایش شروع شد، کمتر در خانه حضور داشت و بالطبع نمی‌توانست خیلی برای بازی با بچه‌ها وقت بگذارد. البته از مأموریت که برمی‌گشت حتما بچه‌ها را به خرید یا سینما می‌برد و برایشان وقت می‌گذاشت. 
برعکس محیا، دختر دوم‌ ما حانیه می‌خواست حرف، حرف خودش باشد و به این راحتی‌ها حرف آقا هادی را گوش نمی‌داد و رفتار و اخلاقش شبیه پدرش بود. به خاطر همین آقا هادی برخوردش با او فرق داشت و بیشتر با هم بازی‌های پسرانه می‌کردند. حانیه به پدرش خیلی وابسته بود، زمانی که آقا هادی این‌جا بودند مدام دور و بر او می‌چرخید وقتی هم پدرش به مأموریت می‌رفت، دلتنگ می‌شد و بی‌تابی می‌کرد. 
 محافظ سردار 
از همان ابتدا که جنگ سوریه شروع شد، در کنار سردار حاج قاسم سلیمانی بود. اولین مأموریتی که به‌عنوان محافظ حاج قاسم همراه او شد، خوب به یاد دارم. تابستان بود. من و‌ هادی رفته بودیم پارک با هم قدم بزنیم که از محل کارش با او تماس گرفتند و گفتند باید همراه سردار به کربلا برود. کمی‎‌ حسودی‌ام شد که قرار است بدون من به زیارت برود اما ذوق و شوق آن روزش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. 
سختی محافظت از سردار
کار با سردار بسیار سخت بود. از این لحاظ که سردار اصلاً علاقه‌ای به حضور محافظین نداشتند و با این کار مخالف بودند. وقتی در بین مردم حاضر می‌شدند به محافظین تأکید کرده بودند که بین من و مردم فاصله نیندازید. برای همین محافظین او هم باید این موضوع را رعایت می‌کردند و هم مراقب جان او بودند و این کار حفاظت را بسیار سخت می‌کرد. 
جسور، قوی و صبور
آقا هادی از همان دوران کودکی بسیار جسور و قوی و صبور بود. از لحاظ جسمی هم توان بالایی داشت، شاید یکی از دلایلی که برای حفاظت انتخاب شد همین ویژگی بود. یکی از هم‌رزمانش تعریف می‌کند در یک مأموریتی قرار بوده که جلسه حاج قاسم را پوشش دهند. آن زمان هنوز آقا هادی وارد تیم سردار نشده بود و در بخش آموزش مشغول فعالیت بود. به یک تیرانداز احتیاج داشتیم که بالای ساختمانی نزدیک محل جلسه حاج قاسم مستقر شود و از آنجایی که ‌هادی تیرانداز ماهری بود هماهنگ کردیم که بیاید. آن روز قبل از شروع جلسه برای صبحانه به هرکدام از ما یک پاکت شیر دادند اما متأسفانه شیرها فاسد بود و نیم ساعت بعد حال همه بد شد. جلسه حاج‌ قاسم هم شروع شده بود و نمی‌شد کاری کرد و همه مجبور بودند سر پست‌هایشان بمانند. بچه‌ها مدام بیسیم می‌زدند و می‌گفتند حالشان خوب نیست در نهایت هم برخی مجبور شدند پست‌شان را ترک کنند اما‌ هادی مقاومت کرد تا وقتی مهمان حاج قاسم رفت.
 دیدار با سردار 
من دو بار توفیق داشتم و از نزدیک حاج قاسم را دیده بودم. هر دو بار هم در ماه رمضان بود که برای افطار به منزلشان دعوتمان کرده بودند. دور و برشان مثل همیشه شلوغ بود اما هر دفعه خودشان می‌آمدند جلو و احوال‌پرسی می‌کردند ولی این طور نبود که بتوانیم حرف بزنیم. اولین باری که همدیگر را دیدیم از من پرسیدند دخترم از این آقا هادی ما راضی هستی؟ قبل از اینکه من چیزی بگویم خود آقا هادی با خنده گفت: نه راضی نیست. چرا راضی باشه؟ سال بعد هم باز همین سؤال را تکرار کردند و این‌بار هم آقا هادی گفتند: سردار اوضاع بهتر شده است. 
 دیگر صدای‌ هادی را نشنیدم 
تنها باری که از آقاهادی خواستم به مأموریت نرود همین بار آخر بود. مریض احوال بودم و وقت دکتر داشتم. دلم می‌خواست ‌هادی در کنارم باشد. به او گفتم اگر ممکن هست در کنارم بمان ولی قبول نکرد و گفت باید این مأموریت را بروم و مرا به خواهرم سپرد. در مأموریت دو، سه باری تماس گرفت و احوالم را پرسید. نگران حال من بود. تماسشان کم شده بود ولی من اعتماد داشتم اتفاقی نمی‌افتد چون همیشه می‌گفتند نگران نباش ما جلو نمی‌رویم. تازه بعد از شهادت بود که فهمیدم چه جاهایی می‌رفتند. آخرین تماس تلفنی ما چهارشنبه شب بود. گفت می‌خواهد به زیارت برود. گفتم مرا هم دعا کن. بعد از آن دیگر صدای ‌هادی را نشنیدم. 
صبح آن جمعه دلگیر 
جمعه صبح تلفن منزلمان زنگ خورد و دوستشان با یک نگرانی خاصی از ایشان سراغ گرفتند. به سراغ تلفن همراه ایشان که در مأموریت‌ها همراه خودشان نمی‌بردند رفتم. دیدم کلی پیام و تماس داشتند. تلویزیون را که روشن کردم خبر شهادت سردار را شنیدم. با اینکه می‌دانستم سردار هر جا باشند آقا هادی هم حتماً در کنارشان هستند باز هم امید داشتم. تا اینکه خبر قطعی شهادت آقا هادی را به ما اطلاع دادند. با همه‌ غمی که در سینه داشتم خوشحال بودم که آقا هادی به حرف من گوش نکرد و به این مأموریت رفت. چون اگر بعد از سردار زنده می‌ماند دیگر آن آدم سابق نمی‌شد. من از ارتباط آن‌ها خبر داشتم. رابطه‌شان رابطه‌ پدر و پسری بود. جانش به جان حاج قاسم بسته بود. او ذوب در حاج قاسم بود و همیشه در کنارش. زینب خانم دختر حاج قاسم تعریف می‌کردند که در شلوغی‌هایی که سر مسئله بنزین در کشور رخ داده بود ایشان که بیرون می‌رفتند ما نگرانشان بودیم اما پدر می‌گفت نگران نباشید،‌ هادی هست.
پیگیر مطالعه 
از قبل از شهادتش پیشنهاد داده بود که شروع کنم به حفظ قرآن. قبل از آن چند کتاب را گفته بود بخوانم. لهوف را با هم خوانده بودیم. چند کتاب دیگر هم درباره‌ واقعه‌ عاشورا و زندگی امام حسین هم خوانده بود و گفته بود که من هم بخوانم. بیشتر کتاب‌هایی که توصیه می‌کرد در حوزه‌ دین بود و سیره‌ زندگی ائمه ‌عليهم‌السلام. بعد از اینکه خودش می‌خواند به من هم می‌داد که بخوانم. در مأموریت‌ها همراه خودش کتاب می‌برد تا در وقت‌های خالی و اوقات فراغتش بخواند.
جای خالی‌ هادی 
هادی خیلی دوست داشت آقا را از نزدیک ببیند. حاج قاسم زیاد به دیدن رهبر می‌رفت. به‌ هادی گفتم: خب یک‌بار به حاج قاسم بگو تو هم همراهشان برو اما قبول نمی‌کرد. اصلاً آدمی نبود که برای چیزی که خودش می‌خواهد به سردار رو بیندازد. شاید اگر مطرح می‌کرد حاج قاسم مخالفتی نمی‌کرد اما می‌گفت: «باید خودشان بخواهند من چیزی نمی‌گویم. در این مدت هیچ درخواستی را پیش سردار مطرح نکرده بود. آن روزی که بعد از شهادت برای دیدار با آقا رفتیم من مدام فکرم پیش ‌هادی بود. اینکه چقدر دلش می‌خواست آقا را ببیند و حالا ما تنهائی رفته بودیم به دیدارشان. مثل یک خواب بود؛ بغض اجازه نداد حرف بزنم حالم خوب نبود. آن روز رهبر انقلاب برای من و بچه‌ها دعا کردند. سردار سلیمانی گفته بود: «آقا ‌هادى عارفه» بعد از شهادتش که سردار قاآنی به دیدن ما آمدند، این جمله را پای عکس‌ هادی نوشت و زیرش را امضا کرد. نقل قول حاج قاسم به خط جانشین‌شان تا همیشه پای عکس‌ هادی ماندگار شد. (به نقل از پدر شهید)
منبع: هفته‌نامه زن روز