مبارزه به روایت سید احمد هوایی- 7
مأموریت شهید اندرزگو برای سفر به هند و پاکستان
مرتضی میردار
چند تا از دوستانم در همان میدان قیام، به آلمان میرفتند و ماشین میآوردند. من هم یکبار خواستم با آنها بروم آلمان. یک روز شهید اندرزگو به دکان من آمد و گفت: «میخواهم کاری بکنی، به هیچکس هم نگویی.» گفتم: «چه کاری؟» گفتند: «میتوانی بهجای اینکه آلمان بروی، به هند و پاکستان سفر کنی؟» گفتم «هند و پاکستان چهکار دارم که بروم؟» خلاصه طول کشید تا مطلب اصلی را حالی من کند که برو ببین میشود از آنجا اسلحه تهیه کرد یا نه. گفتم: «من که اصلاً اهل این حرفها نیستم.» راستش میترسیدم، ولی آن زمان یک حالت لوطیگری هم داشتم. گفت: «یک مقدار هزینۀ سفرت را میدهیم.» گفتم «من که نیاز به هزینۀ سفر ندارم ولی بدم هم نمیآید بروم هند را ببینم.» من از همان دوران نوجوانی فیلمهای هندی را خیلی دوست داشتم. برای ما هم فال شد، هم تماشا. گمانم سال 53 بود که راه افتادم. دوسهتا آدرس در پاکستان به من دادند که بروم و با آنها صحبت کنم.
من هم با ماشین رفتم افغانستان و از آنجا رفتم پاکستان و بعد هم پیشاور1. تگزاس بود. مثل خوشۀ انگور، انواع فشنگ و تفنگ در آنجا پیدا میشد. شب در هتل بودم و فردای آن روز رفتم به آدرسی که به من داده بودند. در یک قبرستان قرار گذاشته بودند. کمی ترسیدم که چرا اینها در قبرستان قرار میگذارند؟ فکر کردند که من خیلی وارد هستم که از تهران به آنجا آمدهام. در سربازی آموزش انواع اسلحه را دیده بودم و چون تخریبچی هم بودم، شناخت داشتم؛ ولی اینها فکر کردند من خیلی مبارز هستم. کمی اطلاعات و خبر میخواستند. فارسی را خیلی قشنگ صحبت میکردند، ولی پاکستانی بودند. گفتم، «راستش را بخواهید، من اطلاعاتی را که شما میخواهید ندارم. به من گفتهاند برو این کار را بکن و ببین اوضاع چهجوری است.» قشنگ یادم هست که یک مسلسل پهپهشه2 در آنجا بود و دو سه نوع کلت. قیمت مسلسل سههزار و پانصد تومان بود و کلتها هم دو هزار و خرده. گفتند «اینها را میتوانیم تا لب مرز پاکستان بیاوریم و به تو بدهیم؛ بقیهاش به عهدۀ خودت. تا مرز جنوب هم میتوانیم بیاوریم.» گفتم باشد، بروم ببینم چهجوری میشود.» آن شب جلسۀ تشکیلاتی بود و شب بعد برای من یک مهمانی گرفتند و یک شام پاکستانی خیلی تند به من دادند. بعد رفتیم برای گردش و بعد هم رفتیم هند که به کارمان پوشش مناسبی داده باشیم. ناگفته نماند که یک مقدار سکۀ قدیمی برای پوشش کارم همراه داشتم. از آنجا وارد چموخم کارهای اطلاعاتی شدم. سعی کردم محملی برای کارهایم درست کنم و به پوشش بدهم. ریش بلندی گذاشته بودم و یک دوربین و حالت یک توریست به خودم گرفتم. جلوی گمرک هم مرا گشتند. دوسهتا سکۀ قدیمی پیدا کردند و پرسیدند «چهکارهای؟ کجا میروی؟» گفتم: «توریست هستم.» آنها هم ذهنشان به سمت دیگری نرفت. آنجا من اسلحه نخریدم. فقط اطلاعات جمع کردم و آمدم. برداشت خودم این بود که اینها یکسری اطلاعات داشتند و میخواستند چک کنند و ببینند آیا این اطلاعات درست است یا نه. خود من در خواب همچنین چیزی را نمیدیدم. در دوران سربازی اگر یک فشنگ در تیراندازی میدان تیر گم میشد، پدر ما را درمیآوردند تا پیدا شود. بعد هم میفهمیدیم که طرف، فشنگ را قایم کرده بود که ببیند کسی چیزی دارد لو بدهد یا نه. اما در پاکستان دیدم مثل نقل و نبات اسلحه ریخته است. خیلی برایم عجیب بود و اصلاً باور نمیکردم. همه نوع اسلحه و مواد منفجره بود. من آمدم و به بیکزاده گفتم که اسلحه در آنجا مثل نقل و نبات ریخته است. یک ماهی گذشت و به من گفتند که میتوانی یکبار دیگر هم بروی؟ راستش من هم از آن سرزمین خوشم آمده بود و هند خیلی برایم جذابیت داشت.3
گفتم «میروم» یک نامه به من دادند و گفتند این را نخوان و یک جایی قایم کن. من هم نامه را قایم کردم و با دوسهتا بچه مسلمانی که آنها گرایشان را به من داده بودند، رفتیم اطراف یک امامزاده در اسلامآباد. براساس نشانیهایی که به من داده بودند، نامه را به کسانی که سر قرار آمدند، دادم. هفتهشت روزی در پاکستان ماندم و قرار شد اینها سه تا اسلحه به ما بدهند که بیاوریم.
یک کلت هفت65، یک 9 میلیمتری و یک کلت هم شبیه کلتهای شهربانی. بعداً که انقلاب شد، من شبیه آن را دیدم. این سه تا اسلحه را با بیست الی سی فشنگ به ما دادند. فقط میتوانم بگویم کار خدا بود که توانستم آنها را بیاورم.
دیدم اگر مرا بگیرند، حسابم با کرامالکاتبین است.
پانوشتها:
1- پایتخت استان مرزی شمال غربی کشور پاکستان.
2- یک نوع سلاح انفرادی که در جنگ جهانی دوم توسط شوروی ساخته شد.
3- میتوانم به جرأت بگویم که من خدا را در آنجا بیشتر شناختم [راوی].