چه فرقی میکند؟ در هر کجای نقشه باشی فلسطین مثل بغضی از تو میگیرد امان را (چشم به راه سپیده)
مردی در راه است
به هم میریزد این آشوبها وقتی جهان را
غبارآلود میبینی تمام آسمان را
چه فرقی میکند؟ در هر کجای نقشه باشی
فلسطین مثل بغضی از تو میگیرد امان را
دل این سنگها را اشک شاید... نه، بعید است
دل ما را به درد آورد، امّا دیگران را...!
و حالا چند جای نقشه طوفانیست، ابریست
و حالا بیشتر این مردم بیخانمان را...
میان دود و خاکستر رها میبینی، ای کاش
زمین قدری فرو میبرد غمهای زمان را
خیالت جمع! روزی میرسد، مردی میآید
که میگیرد از این نامردها تیر و کمان را
چهقدر این روزها داغند سرخطّ خبرها
خبرهایی که آتش میزنند آتشفشان را
چه فرقی میکند؟ لبنان، یمن، بحرین، وقتی
خبر لرزانده از آن سو تن نصف جهان را
مریم کرباسی
تو همانی که...
تو همانی که آیههای خدا به تو و عصر تو قسم بخورد
سرنوشت تمام اهل زمین زیر دست شما رقم بخورد
سالیانی گذشت از غیبت. اضطرارت گرفت عالم را
چقدر سینه صبور تو از این همه انتظار غم بخورد
کوری عدهای که میگویند: «فرج صاحب الزمان دور است»
برس امشب که یک به یک همه فرضهای غلط به هم بخورد
نا خلف سائلی که میبینی همه عمر ترسش این بوده
روزگاری خدای نا کرده نامش از دفترت قلم بخورد
حتم دارم که هر شب جمعه کربلا پا به پای زهرایی
عطری از جنس سیبهای بهشت به نفسهات دم به دم بخورد
حتم دارم قیامتی برپاست وقتی از غم صدات میلرزد
روضهخوان میشوی و در گوشِ حرم اشعار محتشم بخورد
؟؟؟؟
حضور ناب
صبح سحر که پر نگشوده است، آفتاب
میآیی و سمند تو را، عشق در رکاب
روشن به توست چشمم و در پیشواز تو
کوچکترین ستاره چشمانم آفتاب
بشکُف که چتر باز کنی بر سر جهان
ای باغ نرگس! ای همه چون غنچه در نقاب
ای چشمه زلال که با آرزوی تو
از صد سراب رد شدهام در هوای آب
ساقی! خمار میکشدم گر نیاوری
از آن میهزار و دو صد سالهام شراب
با کاهلی به پرده پندار ماندهاند
ناباوران وصل تو، جمعی ز شیخ و شاب
بیدار اگر به مژده وصلت نمیشوند
با بیم تیغ تیز برانگیزشان ز خواب
آری وجود حاضر و غایب شنیدهام
ای آن که غیبت تو پُر است از حضور ناب
با شوق وصل دست ز عالم فشاندهایم
جز تو به شوق ما، چه کسی میدهد جواب؟
حسین منزوی
سبوی دل
بیا که جز تو مرا نیست آرزوی کسی
خموشم و ننشینم به گفتوگوی کسی
از آن دمی که تو رفتی، به مهر آب قسم
نرفته آب گوارایی از گلوی کسی
سبوی دل بشکست و بریخت باده صبر
خدا کند که دگر نشکند سبوی کسی
بنای عدل نه، ای آبروی عالمیان
قیام کن که نریزد کس آبروی کسی
ولایت تو نخواهد گذاشت یا مولا
کنیم دست ارادت دراز سوی کسی
ز لشکر تو سرود سرور میشنوم
به کشور تو نباشد کسی عدوی کسی
«کلامیم» به سلامم اگر جواب دهی
به حق هو، نهراسم ز های و هوی کسی
ولیالله کلامی زنجانی
سر وعده
غنچهها را همه پژمرده که دیدی رفتی
گِرد مفهوم خودت هاله کشیدی رفتی
قلم و کاغذ تقدیر به دستت دادند
به تهِ خطّ خودت هم نرسیدی رفتی
همگان را که سپردی به خدا، یادت هست؟
با هزاران نگرانی به امیدی رفتی
بقچه آن همه تنهائی خود را بستی
«نرو آقای» دلم را نشنیدی رفتی
به کسی حرف دلت را نزدی، دق میکرد!
به کسی خطّ و نشان هم نکشیدی رفتی
شاپرکها به سیاهی به عدم تن دادند
پای آنها نه نشستی نه چکیدی رفتی
بس که ما مردم این شهر به خود دل بستیم
تو دل از مردم و این شهر بریدی رفتی
آمدی جمعه این هفته به هر شکلی بود!
به سر وعده کسی را که ندیدی رفتی
کاظم بهمنی
کوچه ما
همیشه کوچه ما عطری از شما دارد
که آشنا به دلش میل آشنا دارد
بگو که جسم که را در بغل گرفتی که
دوباره روضه ما بوی بوریا دارد
هزار شکر که مژگان به ما حواله شده
غبار پای تو تأثیر کیمیا دارد
شبیه چشم شما سرخ میشود چشمش
کسی که چشم بر آن ریشه عبا دارد
علاج تشنگیم را فرات هم نکند
تنور سینه من داغ کربلا دارد
به سینه میزنم و حلقه میزنم بر در
در این معامله یک دست هم صدا دارد
دلم هوای حرم کرده خوب میدانم
برات کرب و بلا را فقط رضا دارد
دوباره خرجی ما بیحساب زهرا داد
همیشه سفره گرمش هوای ما دارد
حسن لطفی