شهرِ چشمهایش
حلقة چشمهایش،
زیباترین دریچة احساس بود
زیباترین دریچه که میجوشید،
مادامیکه نگاه میکرد...
پیوسته آن برق در چشمهایش بود؛
و من...
تمام وجودم غرق آن قطره بود،
که از دلدادگیاش نشات میگرفت.
مجنونتر از خودش،
دلبستة آن جنون شدم
که در چشمهایش جریان داشت.
انگار عاشقیِ من
از شیفتگیِ چشمهای او آغاز شد...
از همان روزی که نبض دلم را دست گرفته بود و از خود بیخودم کرده بود...
پرهیجان...
پر صدا...
رها و بیگانه...
از همان روز که چشم دوختم به نگاهش و هردو از آرزو گفتیم
از قدم زدن در خیابانهای بارانی غزه زیر چتر امنیت
از پاییزی که به دور از دلهره زرد و نارنجیهایش را لحظهبهلحظه زندگی کنیم
از روزهایی که در آسمان شهر بهجای موشک پرواز پرندهها را ببینیم
چقدر نگاه دخترانهاش بیپناه میشد، وقتی از جنگ میگفت...
او میگفت و من در چشمهایش تصویر رؤیاهایمان را میدیدم.
تازه داشتیم رنگ میدادیم به این آرزو،
تازه داشتیم در خیالمان مهرومومهای بعدی را قدم میزدیم؛
اما ناگهان چه شد؟!
باورم نمیشود بیگناه زیر آوار باشد،
سنگها را کنار میزنم،
چقدر تاریک و بیصدا شده،
مژههایش خاکی بود و اما چشمهایش هنوز غرق رؤیا...
نمیخواستم باور کنم نبودنش را...
زیر آوار بودنش را...
کاش چشمهایش را قرض دهد تا دوباره با خیالش رؤیا بسازم
کاش نگوید قول و قرارهایمان از یادش رفته
کاش پاییز را فراموش نکرده باشد
کاش نگذارد، زخمی از جنگ، در تنهائی خود پیر شوم و تسلیم این تقدیرِ غریب...
اصلاً کاش من جای او میمردم...
من که برای زندگی،
شهری جز چشمهایش نداشتم...
لعنت به انفجاری که شهرم را از من گرفت...
فاطمه زهرا بهزادی