دو برادر در مسلخ عشق
شهید حسین بخشی
عشق به اهل بیت علیهمالسلام در این خانه و خانواده موج میزند، پدر و مادر دلداده مکتب نور هستند و فرزندانشان را نیز در همین مکتب پروردهاند. همه 7 فرزند ولاییاند و اهل روضه و مسجد؛ اما در این میان خداوند دو هدیه ویژه به این خانواده عطا کرده، دو هدیه که یکی را در روز میلاد منجی عالم بشریت(عج) و دیگری در شب تاسوعای حسینی(ع) روانه این خانه کرده. لذا یکی را مهدی و دیگری را حسین نامیدند؛ گویا سرّی در این روزها و نامها نهفته بود، سری که بعد از شهادت مهدی و حسین برملا شد. این دو برادر نشان دادند که لایق این نامها هستند؛ آنها قدم در راهی گذاشتند که مولایشان گذاشته بود. و این عاقبت کسانی است که در مکتب اهل بیت علیهمالسلام درس آزادگی و شجاعت آموختهاند.
شهیدان مهدی و حسین دو فرزند برومند خانواده بخشی همچون دیگر اعضای این خانه نورانی، پا در میدان جهاد گذاشتند و یکی پس از دیگری در این راه به شهادت رسیدند و امروز مصطفی برادر کوچکترشان، از آنها میگوید و از روزهایی که خانهشان پایگاه کمک به جبهه شده بود...
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
اجمالی از زندگینامه
شهیدان مهدی و حسین بخشی
خانواده ما اصالتا اهل دماوند هستند؛ پدر و مادرمان متولد دماوند بوده؛ ولی در اوان جوانی، تقریبا اواخر دهه 20 به تهران آمدند و همه فرزندان (5 پسر و دو دختر) در این شهر متولد شدیم. بعد از تولد دو دختر و دو پسر طی سالهای 1337 تا 1342، شهید «مهدی» پنجمین فرزند خانواده بود که در نیمه شعبان سال 1345 متولد شد و لذا اسمش را همنام با قطب عالم امکان امام زمان(عج)، مهدی انتخاب کردند. او که تولدش، زندگی و مرام و رفتارش با این روز گره خورده بود، 20 سال بعد نیز در آستانه نیمه شعبان سال 1365 در جبهه عملیاتی فاو نظر کرد به وجهالله(عج) و شهید شد.
نیمه شعبان برای خانواده ما به جهات مختلف یک نشانه بوده و هست، چرا که از اوایل دهه چهل یک هفته به نیمه شعبان پدر ما که تکنیسین توربین و ژنراتور برق در یکی از نیروگاههای تهران بود، با بضاعت مالی خود اقدام به چراغانی باشکوهی در محله میکرد و فرزندان از جمله شهید مهدی از کودکی در چراغانی و برگزاری جشن در روز ولادت حضرت مشارکت داشتند.
از طرفی شهید «حسین» ششمین فرزند خانواده نیز در شب تاسوعای حسینی سال 1348 به دنیا آمده بود. فردای آن روز شهید محمد منتظرالقائم که تازه وارد اداره برق شده بود به جهت آشنایی با پدر و فعالیتهای انقلابی به منزلمان آمده بود، پیشنهاد نام «حسین» را داد و این شد که حسین نیز به جهت گره خوردن نامش با حضرت اباعبدالله الحسین(علیهالسلام)، از کودکی رویکرد عاشورایی پیدا کرد، به نحوی که 18 سال بعد نیز در آستانه محرم سال 1366 در جبهه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید. قابل ذکر است که چند سال قبلترش شهید منتظرالقائم که نام حسین را برای برادرم انتخاب کرده بود، در واقعه طبس با خیانت بنیصدر به شهادت رسید.
فضای تربیتی خانواده قبل از انقلاب اسلامی به نحوی بود که از یک سو با برگزاری جلسات قرآن و هیئت هفتگی و شرکت در نماز جماعت مسجد محل و اجرای گروه سرود در مناسبتها، کاملا فضای دینی و مذهبی داشت؛ همچنین از سوی دیگر به دلیل فعالیتهای سیاسی نظیر انتشار و پخش اعلامیه حضرت امام خمینی(ره) در جلسات هفتگی، جهتگیری انقلابی قابل توجهی داشت.
شهیدان مهدی و حسین کودکی خود را در این فضا گذرانده بودند و چنان در آستانه روزهای منتهی به انقلاب بزرگ اسلامی، در حال و هوای تظاهرات و فعالیتهای انقلابی قرار داشتند و دارای خاطراتی چون حضور نزدیک در سخنرانی حضرت امام(ره) در مدرسه علوی تهران بودند که به محض شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق، آماده هرگونه جانفشانی برای آرمانها و ارزشهای انقلابی بودند که سالها در وجودشان تئوریزه و متمکّن شده بود.
مهدی و حسین با اختلاف سنی سهساله با هم، در بسیج مسجد محل یعنی مسجد حسنی عضو شده بودند و حسین در مسائل مختلف از مهدی تبعیت کرده و گویی او را الگوی خود قرار داده بود. در سالهای ابتدایی دفاع مقدس، جوشش، پویایی و تجارب پدرومادر در مسائل مختلف مذهبی، سیاسی و اجتماعی منجر به تشکیل ستاد کمکهای مردمی به جبهههای نبرد حق علیه باطل در منزل حیاطدارمان در شرق تهران و محله قدیمی نیرویهوایی شده بود و با ارتباط گستردهای که پدر با بازاریان و خیّرین ایجاد کرده بود، روزانه کالاها و اقلام مختلفی اعم از لباس و پوشاک، مواد غذایی و هرگونه وسائل و تجهیزات موردنیاز رزمندگان اسلام در راهرو و حیاط قدیمی منزلمان توسط خانمهای همسایه و محله و آشنایان و برخی بستگان ساماندهی، بستهبندی و آماده بارگیری و ارسال میشد و در موقع آماده شدن، پدر که بار امانت خیِرین را بر دوش خود احساس میکرد، با هماهنگی با مدیرعامل وقت نیروگاهی که در آن خدمت میکرد و در شرایطی که دستگاههای اجرای موظف به ارائه خدمات پشتیبانی به جبههها بودند، یک کامیون و یک اتوبوس قدیمی بلااستفاده را هماهنگ میکرد و اینطور بود که «کالاها»ی جمع شده در ستاد مردمی منزل از طریق کامیون به سمت جبهههای غرب و جنوب میرفت و «خدمات» توزیع کالاها نیز توسط جمعی از آقایان و خانمهای فعال و همراه با پدرومادرمان که با اتوبوس و به تناسب به مناطق جنوب نظیر اهواز، آبادان و خرمشهر یا غرب کشور نظیر کردستان، ایلام و... میرفتند، بین رزمندگان توزیع میشد و چنانچه این سفرها در تابستان و زمان تعطیلی مدارس بود، فرزندان نیز با پدرومادر همراهی میکردند.
در آن ایام دو برادر بزرگمان به نامهای احسان و محسن هم درجبهه بودند ولی باهم نرفته بودند. هر دو آنها هم جانباز هستند. شاید به همین دلیل بود که پدرومادرمان خیلی تمایل نداشتند تا قبل از آمدن آنها مهدی هم به جبهه برود.
پدیدار شدن نور معنویت در چهره حسین
یادم هست که سال 65 بعد از شهادت مهدی در فاو، در تابستان همراه با پدر و مادر و سایر افرادی که در توزیع کالاها کمککار بودند، سوار اتوبوسی که به جهت رنگش نام «اتوبوس قهوهای» روی آن گذاشته بودیم به جبهه جنوب رفتیم. در یکی از جادههایی که به سمت هورالعظیم میرفت آنجا شهید حسین را همراه فرماندهاش سوار بر یک تویوتای استتار شده با گِل دیدیم که با لباس بسیجی و چفیهای بر دور گردن، از ماشین پیاده و وارد اتوبوس شد و بعد از روبوسی با پدر و مادر و من، احساس معنوی خاصی در کودکی به بنده منتقل شد. گویا انوار شهادتی که کمتر از یکسال بعد نصیبش میشد، کمکم او را در بر میگرفت و شاید به دلیل کودکیام در آن لحظه قابل لمس شد!
به دنبال مشهد برادر
تابستان سال 1365 بود و بنده کلاس سوم بودم و 9 سال داشتم و در هر جبههای میخواستیم وارد شویم، به جهت ایست بازرسیهای مستمر، فرماندهان همراه پدر پارتیبازی کرده و اجازه عبور بنده را میگرفتند و یادم هست که وقتی یکی از فرماندهان نزدیک خط مقدم از بنده پرسید چرا با این سن کم علاقه به آمدن به منطقه جنگی داری و خطرناک است، گفتم میخواهم محل شهادت برادرم مهدی را در فاو که در اختیار نیروهای ایرانی بود ببینم. این حرف ظاهرا در او تاثیر گذاشت ولی در نهایت اجازه ورود به منطقه فاو را به خانمها و من ندادند و بنده تا پایان روز در سنگر عقبتر پیش مادرم ماندم تا پدر و مردها برگردند. واکنش رزمندهها از دیدن یک پسربچه 9 ساله در منطقه جنگی بسیار دیدنی و جالب بود و برخی با خنده و تنقّلات از من پذیرایی میکردند.
توسل شهید حسین به امام حسین (علیهالسلام)
یکی از شبها به سولهای در منطقه هورالعظیم رفتیم. قرار بود فردای آن روز چند گوسفند برای نذری شبهای محرم بین رزمندگان قربانی شود. من و پدرم و شهید حسین که به جمع ما پیوسته بود و سایر مردان همراه و رزمندگان در داخل سولهای نشسته بودیم و مادرم و خانمهای همراه نیز در سوله دیگر بودند. سوله با فانوسهای قدیمی بر سقف و پرچمهای قرمز و سبز یا حسین و یا ابوالفضل(علیهماالسلام) بر دیوارهای آن و شروع زمزمه نوحه مداح، فضایی بسیار معنوی و حیرتانگیز ایجاد کرده بود. الغرض در آن شب شهید حسین با حالی منقلب و متوسل به حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) ساعتی با ما گذراند و رفت و خاطرهای از او یکسال قبل از شهادتش در ذهنم باقی ماند.
در مجموع اگر بخواهم از رفتار و کردار و اخلاق شهیدان مهدی و حسین بخشی به عنوان آن چیزی که در کودکی درک کردم و یا از پدرومادر و خانواده شنیدم بگویم، باید عرض کنم که هر دو شهید بزرگوار سجایای اخلاقی و صفات معنوی و الهی داشتند که متمایز با بقیه و برجسته مینمود. هر دو از مهر و محبّت قابل توجهی برخوردار بودند و اساسا جزو ویژگیهای بارزشان در بین اقوام و آشنایان بود. شهید مهدی که در دبیرستان شهید مطهری منطقه نیروی هوایی تحصیل میکرد، تابستان را به کارخانه تراشکاری داییمان میرفت و اولین حقوق را که گرفت، بلافاصله خمسش را حساب و پرداخت کرد. شهید حسین هم در کارهای منزل کمک میکرد و در مراسمهای مذهبی و انقلابی حضوری فعال و پویا داشت. هردو آنها خیلی لطافت داشتند و نسبت به کمک درکارهای منزل راغب بودند و ابایی نداشتند. مهدی در درسهای من که کوچک بودم خیلی کمک میکرد و نسبت به فامیل هم همینطور بود، با همه با مدارا و ملایمت رفتار میکرد و سعی میکرد افراد را جذب دین کند.
وقتی مهدی رفتنی شد...
هر دو برادر به جهت فعالیتهایی که در بسیج مسجد داشتند، در محل شناخته شده بودند. یک شب که مهدی از مسجد به سمت خانه برمیگشت، دونفر موتورسوار از منافقین به سرعت به سمت او میروند و راکب عقبی با چوبی که در دست داشته با قصد ضربه به سر، محکم به سمت مهدی حمله میکند، ولی او دستش را حائل بین سر و چوب قرار میدهد و دستش از مچ دچار آسیب میشود و مدتها درگیر درد شدید دست و باندپیچی آن بود. مهدی چپدست بود ولی در عین حال دستخط زیبایی داشت. در اثنای ازدواج برادر بزرگترمان احسان، در فراهم کردن زمینه برگزاری مراسم به او کمک میکرد و پشت تمام کارتهای عروسی فامیل و آشنا را نوشت و در توزیع آن مشارکت کرد.
روزی در حالی که برگه اعزام دستش بود، حاج احسان برادر بزرگتر ما همراه مادرمان به او اصرار کردند که لااقل تا روز برگزاری جشن عروسی بماند و بعد برود، اما او که به شدت دچار جذب و انجذاب رفتن به جبهه بود به مادرمان گفته بود که اگر فردای قیامت حضرت زهرا(سلامالله علیها) جلوی من را گرفت که چرا در شرایط فراخوان و دعوت ولی فقیه برای رفتن به جبهه تعلل کردی و این تعلل موجب سستی و نرفتن من شود، چه جوابی به ایشان بدهم؟!
به هرحال او مادر و پدر و برادر را راضی کرد و یک روز صبح زود مرا از خواب بیدار کرد تا از مغازه سر کوچه برایش شانه بخرم! برخیشانههای قدیمی زردرنگ بود و با پلاستیک خشک بستهبندی شده بود. او شانه را از من گرفت، سرم را بوسید و در حالی که اهل خانه برای او و دوستش که با هم در حال اعزام بودند، قرآن آوردند، در میان بدرقه و آب پاشیدن، در انتهای کوچه از نظرها محو شدند و این آخرین تصویر من از برادرم مهدی و آن صحنه معنوی بود که برای همیشه در قاب ذهنم ماندگار مانده است.
باطری از کار افتاده!
همان روز پدر و برادرم دیگرم محسن، شهید مهدی را که با سربند سرخ «یاحسین» و پرچم همراه لشکر 27 محمّد رسولالله (صلیالله علیه و آله) در یکی از خیابانهای تهران در حال رژه رفتن قبل از اعزام بودند، همراهی کردند. پدرم میگفت لحظه آخر مهدی از بین صف رزمندگان وسط خیابان جدا شد و نزدیک من آمد و ساعت دیجیتالی «سیکو»ی خود را که خیلی دوست داشت به من داد و گفت باطریاش از کار افتاده است! پدرم میگفت بلافاصله یاد برادرزادهام «محمد» افتادم که بر اثر بیماری چندین سال قبل فوت کرده بود. گفت او هم در لحظات آخر مرا صدا کرد و گفت عمو ساعتم را بگیر، باطریاش تمام شده! پدرم میگفت در همان لحظه که مهدی ساعتش را به من داد، دلم فرو ریخت و به من الهام شد که او رفتنی است! از طرفی احساس کردم مهدی هم میخواهد از تمام تعلقات مادیاش، ولو علاقه به یک ساعت، دل بِکند.
عروسی برادر بزرگتر در حالی که جای مهدی خالی بود برگزار شد، در حالی که باران شدیدی به شیشههای تالار میخورد و حاجآقای سازگار که بعضا در برخی مراسمهای نیمهشعبان ما هم شرکت میکرد، در آن شب بارانی و مبارک، مولودی خواند.
شهادت مهدی در آستانه نیمه شعبان
باز هم چراغانی و باز هم نیمه شعبانی بود که از راه میرسید. یادم هست که در کوچه همراه پدرم، احسان و محسن برادرهای بزرگترم و در حالی که شهید حسین هم بالای نردبان آلومینیومی در حال بستن ریسههای لامپ به میلههای در زمین فرو رفته کنار پیادهرو بود، در حال چراغانی برای نیمه شعبان بودیم. ریسههای لامپ به میلههای کنار پیادهرو که با فاصله دومتر چپ و راست کوچه قرار داشت، بسته میشد و هر از گاهی برخی همسایهها هم برای تبرّک کمکی برای چراغانی میکردند.
شهید حسین بالای نردبان داشت سر ریسه لامپ را با دمباریک به اصطلاح لخت میکرد و من هم پایین نردبان کمککار او بودم. لحظاتی بعد مردی با لباس شخصی به من نزدیک شد و آرام پرسید داماد خانواده شما کدام است؟ گفتم داخل منزل است. گفت بگو بیاید مغازه سرکوچه کارش دارم. به دامادمان گفتم و او هم تقریبا یک ربع رفت و برگشت و چیزی به پدرم گفت.
آن شخص از نیروهای سپاه بود که خبر شهادت مهدی را به ایشان داده بود. پدرم، برادرها و حسین پس از شنیدن خبر شهادت مهدی محزون و منقلب شدند. هوای بهاری آن روز ابری و دلگیر بود، یادم میآید که پدرم علیرغم شنیدن این خبر و حزن و بغض عمیقی که در چهره داشت، ولی استوار و مردانه بود. نمیدانم چرا، ولی به من که حالا فهمیده بودم قضیه چیست،گفت برو به مادر و خواهرهایت بگو که مهدی شهید شد!
من وارد راهرو شدم، رفتم جلو و بیاختیار برگشتم و به مادر و دو خواهر و دو- سه خانم دیگر از همسایهها که در راهرو بودند، با بغضی در گلو و آرام گفتم «مهدی شهید شد.» کمی با شوک به من نگاه کردند و لحظاتی بعد صدای شیونشان بلند شد و تازه ته قلبم فرو ریخت و فهمیدم که دیگر آن چهره همیشه مهربان برادر را که تصویرش هنگام کمک کردن به درسم یا همبازی شدن با من و... در آن لحظه در ذهنم تداعی شده بود را نخواهم دید.
مهدی یکبار به جبهه رفت و در همان بار اول در عملیات والفجر8 در فاو شهید شد. آنقدر غرق در نور بود که قبل از رفتن برخی همکلاسیهایش در بسیج مسجد به برادر بزرگترمان گفته بودند که نگذارید مهدی برود، چون به اصطلاح «خیلی نور بالا میزند!»، ولی مهدی رفت. بعدها یکی از بستگان که در لشکر با هم بودند، گفت غروب یکی از روزها که در پادگان دوکوهه با چند نفر از رزمندگان در حال شوخی و خنده شدیم، مهدی را دیدیم که کناری نشسته و عمیقا در تفکر و ذکر فرو رفته است، به نحوی که همه گفتند حال او حال شهادت است. تصویری هم از دوکوهه از مهدی هست که کمی از آن حال هوای او را منتقل میکند!
یکی از فرماندهانی که بعد از شهادتش به منزلمان آمد گفت مهدی بخشی و حمید قهرمانی (دوست دبیرستانی مهدی)، با عدهای در جاده فاو- امالقصر در محلی کمین خوردند، به نحوی که نه راه پس داشتند و نه با آن تعداد نیرو، راه پیش؛ نیروهای عراقی در جلو با آرایش کامل نظامی منتظر حمله بودند، ولی ظاهرا از تعداد رزمندگان ما با خبر نبودند و لذا در حال برآورد وضعیت بودند. در این حال نیاز به یک حمله برقآسا از سوی نیروهای ما بود تا عقب بروند. در اینحال مهدی با اشاره فرمانده یک دفعه شروع به فریادهای الله اکبر کرد و بقیه نیروها به وجد و شور آمدند و حمله قابل توجهی انجام گرفت و دشمن که با این حمله و فریادهای اللهاکبر رزمندگان فرض را بر بیشماری نیروهای ایرانی گذاشته بود، به تدریج عقب کشید.
در همان درگیریها، خمپاره 120 بین رزمندگان ما فرود آمد و ترکشهای بیامان آن منجر به شهادت مهدی و دوستش حمید شد. فرماندهشان گفت همه شاهد بودیم که این دو در بغل یکدیگر در حالی که سرهایشان به سمت هم خم شده بود، به شهادت رسیدند.
وقتی پیکر مهدی را به منزل آوردند رویش را باز کردیم و دیدم و وقتی هم در بهشت زهرا میخواستند او را در قبر بگذارند گفتند برادر کوچکش بیاد و ببیند. چهره او بشاش بود، طوری که با دیگر افرادی که از دنیا میروند متفاوت بود. البته حسین هم همین طور بود؛ گویا رضایت و شادی روحشان بر چهرههایشان هم اثر گذاشته بود.
حسین بیقرار شهادت، در پی برادر
پس از شهادت مهدی، حسین هم بیقرارتر شده بود و علیرغم اینکه زمانی از شهادت مهدی نمیگذشت، در طول کمتر از یکسال، حداقل چندبار به جبهه رفت و مرخصی میآمد. مهدی و حسین هر دو در لشکر 27 محمد رسولالله(صلیالله علیه و آله)، گردان حمزه سیدالشهدا بودند. حسین خمپارهانداز بود. یادم هست روزی با لباس بسیجی که بر تن داشت و پشت آن تصویر یک خمپاره کشیده شده به مرخصی آمد. من که شیفت عصر بودم و کلاس سوم دبستان، در حال رفتن به مدرسه حسین را دیدم که وارد خانه شده و پشت در حیاط زانو بغل گرفته وگریه میکرد. او قبل از ورود به منزل، عکس اعلامیه شهادت دوست صمیمی و مشترک خود با شهید مهدی، یعنی شهید بهرام موسوی را دیده بود.
حسین برای بار سوم که میخواست به جبهه شلمچه برود، صبح خیلی زود قبل از رفتن فقط صورت نوزادِ برادر بزرگترمان احسان را که تازه به دنیا آمده بود را بوسیده بود. حاج احسان اسم نوزاد را به یاد برادر شهید خود، «مهدی» گذاشت. همانطور که سه سال بعد از شهادت حسین نیز، برادر دیگرمان حاج محسن، اسم فرزند خود را «حسین» گذاشت.
بله! حسین به جبهه رفت و در منطقه شلمچه در عملیات کربلای4 در حالی که ترکش خمپاره 60 خورده بود، به شهادت رسید. شهید سعید رحیمی یکی از دوستان و هممحلیها هم که در آن لحظه بالای سر حسین بود، گفت در لحظات خروج روح از بدن خاکیاش، ذکر «یاابوالفضل» را با لب ترکخوردهاش زمزمه میکرد و شهادتین را میگفت.
به نظرم انسان باید به درجهای از توفیق رسیده باشد تا به مقام شهادت برسد. شهادت آنها به خاطر دلدادگی به خدا بود و اعتقادات مذهبی که داشتند. هدف مهدی و حسین رسیدن به لقاء خداوند و درسطح بعدی دفاع از اسلام در زیر پرچم انقلاب و ولایت فقیه و زنده نگهداشتن آرمانهای انقلابی بود.
وصیتنامه شهدا
در قسمتی از وصیتنامه شهید مهدی بخشی که در تاریخ 19/1/1365 نوشته آمده است:
«با درود فراوان بر امام عصر، مهدی موعود(عج) و نایب برحقش امید مستضعفان جهان امام خمینی و با سلام بر شهیدان از صدر اسلام تا کربلای حسین(ع)، از کربلای حسینی تا کربلای خمینی و سلام بر مجروحین، مفقودین، معلولین و اسراء جنگ تحمیلی. و سلام و درود فراوان بر خانوادههای معظم شهدا که چنین جوانانی را تحویل اجتماع دادند تا بتوانند نهال پربرکت انقلاب را آبیاری کنند و سلام بر ملت شهیدپرور ایران که با وحدت و مقاومتشان پوزه ابرجنایتکاران شرق و غرب و ایادی سرسپردهشان را به خاک افکندند. سلام بر پدرومادر گرامیام؛ پدرومادر عزیزم شاید بعد از کشته شدن من ناراحت شوید، اما این را بدانید که افتخار بزرگی نصیب شما گردید... نگذارید اسلام را از دست شما بگیرند. من بهعنوان برادر کوچک سفارش میکنم امام را بهتر بشناسید. او نماینده امام زمان(عج) ]است[ و از خداوندش الهام میگیرد و مانند ابراهیم و محمّد(ص) بتشکن میباشد. هرگز پایتان را از رهنمودهای امام امت خمینی بتشکن بیرون نگذارید. این را بدانید که اگر بدرد مستضعفان رسیدگی ننمائید، شکست خواهید خورد... او روح خداست. او طاغوتشکن است و ادامهدهنده راه حسین(ع) و راه علی(ع) است.
والسلام علیکم و رحمهًْالله و برکاته»
شهید مهدی در انتهای وصیتنامهاش این رباعی را از خاقانی شاعر عارف نوشته که در پایین سنگ مزار مطهرش هم حک شده است:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبهصفتان زشتخو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مهراس
مردار بود هر آنکه او را نکشند
در قسمتی از وصیتنامه شهید حسین بخشی که در تاریخ 10/9/1365 نوشته آمده است:
«پیامی هم برای برادران و خواهرانم دارم که در مقابل منافقین کوردل بایستید و امام را تنها نگذارید و پیامی که برای دوستانم دارم این است که نگذارید یک لحظه پرچم اسلام به زمین بیفتد که امروز روز آزمایش است و در آخرت اجر بزرگی در انتظار شماست و همیشه پشتیبان ولایت فقیه باشید و من خوشحال هستم که توانستم ندای هل من ناصر ینصرونی امام امت را لبیک گفته و به جبهه آمده، جبههای که علی اکبرها و عباسها و قاسمها و حبیببن مظاهرها در آن ستیز میکنند... والسلام علی من اتبع الهدی»
شهید حسین در انتهای وصیتنامهاش که در پایین سنگ مزار مطهرش حک شده، این دو بیت شعر را که مداح عزیز حاج صادق آهنگران در زمان دفاع مقدس سروده و خوانده آورده است:
دوست دارم راز دل از چرخ بازیگر بگیرم
گر در این عالم نشد در عالم دیگر بگیرم
دوست دارم ضربت سخت عمود آهنین را
تا به محراب شهادت انس با اکبر بگیرم