گزارش میدانی خبرنگار کیهان از حال و هوای مردم ایذه در پی شهادت محمد قنبری و گفتوگو با مادر این شهید
افتخار میکنم که پسرم در راه اسـلام شهید شد
قلمدار مهاجر
ساعت حوالی ۱۰ صبح است. مردم ایذه در کنار حسینیه اعظم شهرشان جمع شدهاند. هر لحظه که میگذرد جمعیت بیشتر میشود. صدای مداحی و روضه بلند است. چند جوان کنار هم ایستادهاند و اوضاع را تحلیل میکنند. گلایهمند هستند از اینکه چرا باید این اتفاق برای پلیسی که بدون هیچگونه درگیری تنها برای برقراری نظم و امنیت در آن محل حضور داشته است رخ دهد.جوان روبهرویش که به نظر میرسد سن و سال کمتری دارد با عصبانیت میگوید: «تقصیر مادر کیان پیرفلک است که این اتفاق افتاده است. مگر ما جوانانمان را از سر راه آورده ایم که مدام آنها را تحریک میکند.» کمی جلوتر میروم و خودم را به جمعشان نزدیک میکنم. دهه هشتادی هستند.از حال و هوای مردم شهر بعد از این اتفاق میپرسم؛ میگویند: مردم ایذه از شنیدن این خبر خیلی ناراحت و متأثر شدند. بعد از آن ناآرامیها،حالا به برکت خونِ این شهید دیدگاه بسیاری از مردم تغییر کرده است.ما عامل اصلی این اتفاق را ضد انقلاب میدانیم که مدام در تلاشند تا نظام را از بین ببرند.
از پیامشان برای خانواده شهید سؤال میکنم که در جواب میگویند: به خانواده شهید میگوییم خوشا به سعادتان،کاش ما هم اینگونه در راه اسلام و انقلاب شهید بشویم.از خدا برایشان طلب صبر میکنیم.
از میان مردمی که با حضورشان سرتاسرخیابان را پرکردهاند عبور میکنم. چشم که بچرخانی از خردسال تا پیرمرد و پیرزن زیر نور گرم آفتاب ایستادهاند. کمی آنطرفتر از آن جوانانِ دهه هشتادی، خودم را به پیرزنی میرسانم که به گفته خودش ۷۵ سال سن دارد. با دستهای پینه بسته،چهره چینخورده در زیر گرمای آفتاب دستانش را چترِ ابروهایش کرده است و با دستمال پارچهای که در دست دارد مدام عرق پیشانیاش را پاک میکند و با ریز کردن چشمهایش از تابش نوری که مانع دیدش میشود سرش را کمی نزدیکتر میآورد تا حرفهای من را بشنود. مدام تکرار میکند چه بگویم؟ دستانِ داغ گرما را بر پهنای صورتش تحمل میکند و میان واژههایی که از گویش بختیاری به صف میکند مدام برای رساندن منظورش در تکاپوست. وقتی از این واقعه تلخ از او میپرسم چین و چروک میان ابروهایش بیشتر به تنگ میآید و میگوید: از این اتفاق دلش سوخته و ناراحت است و نمیبایست این اتفاق رخ میداد. از دوستی پسر برادرش با شهید حرف میزند و بر خوبی و درستی شهید صحه میگذارد.
خانم دیگری که کنارش ایستاده است همسایه شهید است. میگوید: «من بارها شهید را دیده بودم حتی سرش را بلند نمیکرد که در چهره خانمی نگاه کند. همیشه مظلوم و سر به زیر و خادم مردم بود و آن روز به عنوان مدافع امنیت برای همین مردم و برای اینکه اتفاق بدی نیفتد در آن محل حاضر شده بود. خیلی سخت است که اینگونه ناجوانمردانه شهید شد. واقعا خیلیها دلشان از شنیدن این خبر خون شد.»
به این جای صحبتش که میرسد بغض میکند و میگوید: «او پناه ۴ دختر بود. از حضرت زینب(س) میخواهم به آنها صبر بدهد.»
میان شلوغیِ جمعیتیِ که تمرکزشان روی جاده به صدای سنِج و دمام است، محمدطاهای۱۱ساله با چهره معصومش، نظرم را به خود جلب میکند. نزدیک میروم. کمی خجالتی است. مدام لبخندهای مهربانش را تحویلم میدهد و نگاههای کودکانهاش را به زمین میدوزد. برای هر جملهاش کمی مکث میکند و خودش را روی گامهای عجولش جابه جا میکند. به تعبیر بیشاخه و برگِ خودش برای شخصی که شهید شده است آمده است. تاکید میکند که برای او ناراحت است. دوباره لبخند نیمه جانی با لبهای بسته بر قاب چهره اش نقش میبندد. پلکهایش را مدام تکان میدهد و میان بههمریختگی تکانههای چشمش به دنبال نظم کلمات برای پیغام رساندن به بچههای شهید میگردد.
با کلام بیتکلفش اینگونه برای خانواده شهید پیغام میفرستد؛ میخواهم به بچههای شهید بگویم نگران نباشید.«درسته باباتون به اون دنیا رفته اما همیشه از اونجا حواسش به شما هست» حرفش در عین سادگی مفهومی را انتقال میدهدکه درکش مرهم درد خواهد بود.
کنار دستش برادرِ ۷سالهاش مهیار ایستاده است. در فاصلهای که من از برادر بزرگترش سؤال میپرسیدم سر و گردنش را بالا گرفته بود و با نگاه کنجکاوش همه چیز را زیر نظر نداشت. خودم را خم میکنم و نگاهم را همسطح صورتش به چشمهایش میدوزم. خودش را میان چادر مادرش پنهان میکند و با دستهایش آن را بین انگشتهایش مچاله میکند. با نگاههای گریزپایش سعی میکند خودش را از من پنهان کند در نهایت در مقابل سؤالهایی که از او پرسیده میشود. تنها یک کلمه هرس شده از زبان کودکانهاش شنیده میشود. «شهید».
مادر دستش را دور شانههای کودکش حلقه میکند و با ذوق میگوید: وقتی که میآمدیم پسرم خودش رفت و وضو گرفت. از مادرشان میپرسم چرا بچهها را در این گرما همراه خود آورده است. در پاسخ میگوید: «میخواهم بچههایم بدانند چه اتفاقی افتاده است تا در راه شهید قدم بردارند و ادامهدهنده راهش باشند.»
صدای سنج و دمام بیشتر شده و بر شور حاکم بر فضا افزوده است.کسبه از مغازههایشان بیرون آمدهاند و رهگذرها هم با دیدن تب و تاب محیط، گامهایشان را متوقف کردهاند. در میان جمعیت افرادی با ظاهری متفاوت دیده میشود. از میان جمعیتی که حالا به سختی میتوان میانشان فضای خالی پیدا کرد. خود را به او میرسانم. کمی ظاهرش با بقیه متفاوت است. ازمصاحبه طفره میرود. اصرار میکنم و در مقابل اصرار من کوتاه میآید. از علت حضورش حرف میزند. با کلامی مصمم میگوید: «چرا نیایم؟مگر شیعه محمد(ص) نیستم. وظیفهام بود که بیایم.» با گویش بختیاری ادامه میدهد تا احساسش را بهتر بروز دهد؛ «مگر گووم نبود.» میخواهد خطاب به خانواده شهید حرف بزند که اشک و بغض راه را بر گلویش میبندد. با جمع کردن گوشهای ازشالش، آن را دور دهانش چنبره زده و محکم نگه میدارد. کمی از خود بیخود شده است. تنِ صدایش با چنگالی که ردِ بغض بر راهِ حنجرهاش میاندازد تغییر میکند. چشمهایش قرمز شده است. باگریه میگوید: «اصلا نمیتوانم چیزی بگویم. خودم چهارتا بچه دارم. فقط میتوانم بگویم خدا به خانوادهاش صبر بدهد.»
کمی آن طرفتر به آفرید ۹ ساله زیر تابش مستقیم آفتاب به تیر چراغ برق تکیه داده است. به تعبیر او عمو شهید با ماشین شهید شده است و آمده است تا راهش را ادامه دهد. برای فرزندان شهید پیام تسلیت داشت. میگوید: «برایشان نامه خواهم نوشت.»
صدای بلندگو بلند میشود. خبر چه سنگینِ... خبر پراز درده... غمِ رفیقامون بیچارمون کرده...
جوانی سرش را به زیرانداخته است و اشک میریزد. حال و هوای مردم شهر را توصیف میکند و میگوید: «چه مذهبی،چه غیر مذهبی همه حالشان بد است. یک پلیس به خاطر امنیت ما، بیگناه و مظلومانه شهید شد. این اتفاقات در فضای مجازی که رها شده است ریشه دارد. درنتیجه آن جوانی جو زده تحت تأثیر این فضا و تحریکهای خانمی که با آن برخوردی نمیشود. چنین اتفاقاتی را رقم میزند. پلیسی که خودش نماد برقراری امنیت است. اتفاقاتی رخ میدهد که خودش هم امنیت ندارد. ما خواهان بازگشت اقتدار به پلیس هستیم. این شهید بزرگوار اهل شهر ما نبود. شرمنده ایم که میزبان خوبی نبودیم و این اتفاق در شهر ما افتاد.»
دوباره اشک گستره صورتش را در بر میگیرد و چهره اش آداب شرمندگی را بر سیمای خود ادا میکند و میگوید: «شرمنده ام که از بستگان دور قاتل هستم. دعا میکنم خداوند شهیدتان یا بهتر بگویم شهیدمان را به بالاترین درجات برساند.»
از نیروهای نظامی و انتظامی تا مردم عادی سرتاسر جاده ایستادهاند. نگاهشان به انتهای جاده است. درختان کاج در اطراف جاده بااندک سایهای روی پای خودشان ایستادهاند. به یکباره میان شورِ فضا، تابوت شهید وارد جمعیت میشود با آن نقش و نگاری که گلهای سفید و قرمز بر رخسارِ تابوت میزند و رخت تیرهای که بر بالای آن کشیدهاند به این میماند که سمفونی حزن بر روان انسان مینوازد. دورتا دور آن را پارچه قهوهای رنگی پوشش میدهد و این باد است که با دستان لطیفش، پرچمها را در کنار تابوت به رقصِ غم وا میدارد.
اینکه ما دست به شمشیر و زره ایستادیم...سبب این است که این طایفه رهبر دارد.
با کلامِ حماسی مداح، از حسینیه اعظم شهر ایذه به سمت مصلی به راه میافتند. قامت شهید بر دستان ستون شده مردم نوای همدلی میخواند. جنب و جوش عکاسان در آن گرمای طاقت فرسا برای ثبت تصاویر ستودنی است. در میان کثرت جمعیت صدای نالهای با گویش بختیاری دلها را به تنگ میآورد. دختری با صدای گرفته و با گویش بختیاری مدام پدرش را صدا میزند و میگوید: «وی بَو...وی بَو...» با کمر خمیده راه میرود، مثل اینکه بار سنگینی را روی دوشش گذاشته باشی. چشمانش دیده دوز دستان غم شده است. چند قدم جلوتر مادر شهید با دستارِ سیاهِ غم بر پیشانی و با لباس محلیِ بختیاری با گامهای محکم قدم برمی دارد. با یک دست سینه میزند و با دست دیگرش عکس شهیدش را بالا گرفته است و به همه نشان میشود. هر کسی را که برای عرض تسلیت پیش او میآید به آغوش میکشد. لحظاتی بعد میان سیل محبتهای مردم، شهید را وارد مصلای شهر ایذه میکنند. فرصت را مغتنم شمرده و برای مصاحبه به سراغ خانواده شهید میروم. همسر و دختر شهید میگویند: «نای صحبت کردن ندارند.» به سراغ مادر شهید میروم. دختری که ظاهرا نسبتی هم با خانواده شهید ندارد هقهقکنان میگوید: «برای پرونده پدرش نزد شهید رفته است.» خطاب به مادر شهید میگوید: «واقعا چه انسان درستی تربیت کردید.» دستانش میلرزد و با چشمانگریانش گوشهای مینشیند. خانم دیگری میگوید: «مادرجان این فقط شهید شما نیست. باور کنید به خاطر شنیدن این خبر دو روز است نخوابیدهام. خودم خواهر شهید هستم، حال دل شما را میفهمم.»
از میانِ واژههای چالاکی که ردای مهر بر جان مادر شهید میاندازد. این بار من هستم که از او میخواهم از پسر شهیدش بگوید که در پاسخ میگوید: «راضی ام که پسرم در راه اسلام و سردار شهید قاسم سلیمانی شهید شده است. راضیام...» دوباره تاکید میکند: «راضیام...پیش خدا هم راضی ام که پسرم برای اسلام شهید شده است...پسرم نماز، روزه و اطاعت و عبادتش را همیشه ادا میکرد.»تنِ صدایش را بالا میبرد و دو بار تاکید میکند: «مهربان بود، مهربان.»
خانم دیگری کنار مادر شهید نشسته است. مدامگریه میکند و به زبان بختیاری گاهگریو میخواند. به گفته خودش سالها همسایه خانواده شهید بوده است. تاکید میکند که خانواده شهید زندگی بسیار سادهای دارد و بر این صحه میگذارد که مادر شهید به سختی آنها را بزرگ کرده است.
مادر شهید سخن او را تأیید میکند و با بالا گرفتن سر و صورتش طوری که انگار به آنچه میخواهد بگوید افتخار میکند، این طور صحبت میکند: «نان میپختم. آب و هیزم میآوردم. کشاورزی میکردم. مرغ روی تخم میگذاشتم و از حاصل دسترنجم به مردم میفروختم و این طور بچههایم را با سختی بزرگ کردم.» از بنیه اعتقادیاش سؤال میکنم، میگوید: «هر جا که میرفتم همیشه با وضو بودم. اسلام، حضرت امام خمینی(ره)، سردار قاسم سلیمانی و همه شهدا را دوست دارم. دوست داشتم پسرم شهید شود. پسرم ولایی بود. رهبری را دوست داشت...افتخار میکنم که پسرم در راه اسلام شهید شد.» و خطاب به فرزند شهیدش میگوید: «پسرم شهادتت مبارک.» عکس شهید را در آغوش میگیرد. مدام زمزمه میکند؛ شکر...شکر...شکر
خانم دیگری که سمت راست مادر شهید نشسته است میگوید: «مادر شهید شب شهادت پسرش بلند شد و نماز را اول وقت خواند.»
پیکر شهید برای خاکسپاری از شهر ایذه به روستای چلسرخ در شهر صیدون که در غرب شهرستان باغملک قرار دارد منتقل میشود. وارد روستا میشویم. جمعیت وسط روستا بر سر و سینه زنان در حال سوگواری هستند. فرزندان شهید در میان این جمعیت در حالی که عکس پدر را به آغوش کشیدهاندگریه و ناله میکنند. صد متر آن طرفتر از خانه شهید، زمینی خانوادگی است که پیکر شهید را به آنجا خواهند برد. بلندگوی عزاداری را قطع میکنند و تا آمدن شهید دعای توسل میخوانند. ساعتی بعد میان سیل جمعیت پیکر شهید را تا محل دفن بدرقه میکنند. از شلوغی جمعیت خارج میشوم. به سمت روستا و خانه شهید بر میگردم. دلم میخواست در آرامش روستا اوضاع زندگی شهید را ببینم به درب خانه شهید میرسم. دری کرمی با چهارچوبی خردلی و زنگزده. حیاطش با کاشیهایی منقش به نقش و نگار قدیمی کف پوشی شده است. گوشهای از آن منبع آبِ فلزی و گوشه دیگر دو درخت لیمو انگار کنار هم طرح رفاقت ریختهاند. تلألوِ نور روی پنجرهها رنگ چشم نوازی را منعکس میکند. دیوارها با آجرهای قهوهای جسته وگریخته سیمان شدهاند. منقل فلزی رنگباختهای آرام گوشهای جاخوش کرده است. همه چیز ساده است. پذیرایی خانه با موکت خاکستری رنگی پوشیده شده است و اثری از مبلمان نیست. تنها دو متکای قدیمی تکیه گاه دو پیرزن مهمان شده است. دخترکی کم سن وسال بیقرار در خانه راه میرود و مدام به بچههای مهمان میگوید: «سر و صدا نکنید.» به نظر میرسد حال و هوای محیط او را اذیت میکند. دختر شهید است. دقایق یکی پس از دیگری عبور میکنند. حالا غروب شده است. همه در حال بازگشت از خاکسپاری هستند. صدای اذان میآید. نماز مهمانِ خانه شهید هستیم. میخواهم از در خانه شهید خارج شوم. در دل آن نور کمسو چهره مهربان مادر شهید در چهارچوب در دیده میشود؛ از خاکسپاری برگشته است. مرا در آغوش میگیرد. پیشانیام را میبوسد و به رسم آداب بختیاریها دستش را میبوسم و از او خداحافظی میکنم. اما نگاه کنجکاوم به دنبال اوست. بر میگردم و او را که حالا وارد خانه پسرشهیدش شده است نگاه میکنم. منتظر بودم جایی را برای استراحت انتخاب کند اما او سریع وضو میگیرد و نماز میخواند. راه برگشت را دنبال میکنم. مادری که نه تحصیلات دانشگاهی دارد و نه ادعایی اما با هویت مادریاش کاری کرده است کارستان. آخرین تصویری که از مادر شهید در حین عبادت آن هم بلافاصله بعد از خاکسپاری فرزندش درخاطرم مانده است دلم را قرص میکند به شیرزنانی که از دل روستاها همچون شیرمحمدقنبریها را برای حراست از این وطن تربیت میکنند.