در سوگ امام جود و کرامت
آن غمگسار مهربان...
یکی از گنجینههای فاخر و میراثهای گرانسنگ اهلبیت علیهمالسلام، زیارت جامعه کبیره است که سراسر وصف شورانگیز، عارفانه و عاشقانه از خاندان عصمت و طهارت میباشد. این زیارت بینظیر که یادگار امام هادی(ع) است، در حقیقت شناسنامه روشنی از اهلبیت ارائه میدهد و در پرتو آن، مراتب و وجوه مختلفی از منشور شخصیت سترگ آن بزرگواران، جلوهگر میشود.
از جمله وجوه شخصیتی امامان(ع) فریادرسی مردم و گرهگشایی از مشکلات آنان است. عباراتی مانند: کَهفُ الوَری(پناه مردم)- بَکُم یُنَفّسُ الهَمّ وَ یَکشِفُ الضُرّ (خداوند به وسیله شما اندوه را میزداید و سختی را برطرف میکند)- فِعلُکُمُ الخَیرُ وَ عادَتُکُمُ الإحسانُ(عمل شما خیر و خوی شما نیکی است) که در زیارت جامعه کبیره آمده، نشاندهنده همین بُعد از شخصیت امامان میباشد.
اهلبیت(ع) که جامع همه فضایل و تمامیِ مراتب کمال بشری بودند، با وجود مقام انقطاع الیالله و جنبه الهی و روحانی خود، متواضعانه در کنار مردم میزیستند و بهرغم حساسیت فوقالعاده دستگاه جبّار خلافت، نسبت به محبوبیت آنان در بین خلایق، به حل مشکلات تودهها و رسیدگی به امور مردم اهتمام بسیار داشتند.
در میان اهلبیت گرامی پیامبر(ص)، امام نهم چهرهای بارز در رسیدگی به حوائج نیازمندان دارد و اساساً وصف «جواد» که همچون گوهری شبچراغ در عالم مروّت و جوانمردی میدرخشد، ناظر به همین جنبه شخصیت آن حضرت است. در سالروز شهادت آن امام مظلوم، به نمونههایی از رفتار کریمانه و برخی معجزات آن حضرت که از جلد ۵۰ بحارالانوار برگزیده شده است میپردازیم.
- شخصی از اهالی سیستان گوید اوایل زمامداری معتصم خلیفه ستمگر عباسی، با امام جواد علیهالسلام و عده دیگری عازم سفر حج شدم. هنگامی که قافله برای استراحت ایستاد به آن حضرت عرض کردم فدایت شوم فرماندار شهر ما که از دوستداران شما اهلبیت میباشد، بر من مالیات سنگینی مقرر نموده است. چنانچه صلاح بدانید نامهای برایش بنویسید تا قدری این مالیات را تخفیف دهد. امام(ع) فرمود او را نمیشناسم. عرض کردم فدایت شوم همانگونه که گفتم او از علاقهمندان به شما خاندان رسالت است و نامهتان به حال من سودمند خواهد بود.
امام کاغذی برداشت و در آن چنین نگاشت: «بسم الله الرحمن الرحیم- حامل نامه از مذهب پسندیده تو با من سخن گفته است. پس بدان که تنها اعمال نیکو و احسانت برای تو باقی خواهد ماند. به برادرانت نیکی کن که خداوند در فردای قیامت کوچکترین اعمال تو را مورد مؤاخذه قرار خواهد داد.»
راوی میگوید همراه دستخط مبارک امام جواد(ع) راهی سیستان شدم. حسین بن عبدالله نیشابوری فرماندار شهر که خبر نامه را شنیده بود، دو فرسخ به استقبال من آمده و انتظارم را میکشید! چون نامه امام را به وی تقدیم کردم، آن دستخط شریف را بوسید و بر چشمانش گذاشت و پرسید حاجتت چیست؟ گفتم مالیات سنگینی در دیوان شما بر من بسته شده است. وی بلافاصله دستور داد آن را محو کنند و به من اطمینان داد تا زمانی که خودش بر این مَسند است از من مالیاتی اخذ نشود. آنگاه دستور داد برای من و خانوادهام مقرّری در نظر بگیرند و تا زنده بود از من مالیات نستاند و صله خود را قطع نکرد.
- شخصی گوید با قافلهای برای سفر حج همراه بودم که راهزنان بر ما هجوم آورده و همه اموالمان را ربودند. زمانی که وارد مدینه شدم، داستان خود را برای امام جواد(ع) گفتم. آن حضرت دستور داد چند دست لباس به من دهند. همچنین پول زیادی داد و فرمود بین همسفرانت تقسیم کن. چون تقسیم کردم سکههای اعطایی امام به اندازه همان پولی بود که مسافران حج از دست داده بودند.
- محمد بن عُمَیر گوید با برادرم که به تنگی نفس شدیدی مبتلا بود محضر امام جواد(ع) رسیدم. برادرم از بیماری خود به امام شکایت کرد. آن حضرت فرمود خداوند تو را از این درد شفا داد! هنگامی که از حضور امام مرخص شدیم، ناراحتی او برطرف گردیده بود و تا آخر عمر اثری از آن ندید.
- حسن بن علی وَشّاء گوید در مدینه خدمت امام جواد(ع) بودم. حضرت به من فرمود همینجا منتظر باش و مرا ترک کرد. با خودم گفتم آرزو داشتم از امام رضا(ع) تقاضا کنم یکی از لباسهایش را جهت تبرک به من دهد اما این کار را نکردم. اینک چون امام جواد(ع) بازگردد این خواهش را از ایشان خواهم کرد. اما آن حضرت پیش از آنکه من تقاضای خود را به زبان آورم، لباسی برایم فرستاد و پیغام داد این پیراهن امام رضا(ع) است که با آن نماز میخواند.
- از قاسم بن حسن نقل کردهاند که گفت در بین راه مدینه، بادیهنشینی از من تقاضای کمک کرد. من گرده نانی به او دادم. لحظاتی نگذشت که گردباد شدیدی وزید و دستارم را از سرم ربود و نفهمیدم کجا برد! زمانی که به حضور امام جواد(ع) رسیدم، فرمود ابوالقاسم! دستارت در راه گم شد؟ عرض کردم بله مولای من! حضرت صدا زد غلام! دستارش را بیاور. هنگامی که خادم آن را آورد، دیدم همان دستار خودم است! گفتم ای فرزند رسول خدا! چگونه این دستار به شما رسید؟ فرمود تو به آن فرد عرب نیکی کردی و خداوند به پاس این عمل تو، دستارت را به تو بازگردانید که خداوند پاداش نیکوکاران را از بین نمیبرد.»
- علی بن خالد گوید من در سامرا بودم که شنیدم مردی را با غل و زنجیر از شام آورده و در اینجا زندانی کردهاند و درباره او گویند که ادعای پیامبری نموده است! وی میگوید از زندانبان رخصت ملاقات با او را گرفتم و هنگام گفتوگو او را انسانی فهمیده یافتم. از وی پرسیدم داستان تو چیست و چرا زندانی شدهای؟
گفت من در شام و در محلی به نام رأسالحسين(ع) مشغول عبادت بودم که به ناگاه انسان بزرگواری در مقابل من ایستاد و گفت برخیز برویم! هنوز حرکت نکرده بودم که خود را در مسجد کوفه دیدم. فرمود این مسجد را میشناسی؟ گفتم آری مسجد کوفه است. در آنجا نماز گزاردیم و پس از اندکی خود را در مسجد مدینه یافتم! در آنجا نیز نماز خواندیم و لحظاتی بعد خود را در مکه یافتم و به همراه آن شخص اعمال خانه خدا را انجام دادم تا اینکه خود را در مکان سابقم در شام دیدم و آن شخص نیز رفت.
سال بعد در ایام حج، دوباره آن بزرگوار آمد و همچون سال گذشته مرا به کوفه، مدینه و مکه برد و پس از انجام اعمال، دوباره مرا به شام بازگردانید. زمانی که خواست برود گفتم قسم به کسی که چنین قدرتی در اختیارت نهاده است، بگو که هستی؟ او مدتی سر به زیر انداخت و سپس فرمود: «من محمد بن علی بن موسی(ع) هستم. این خبر منتشر شد تا به گوش وزیر معتصم محمد بن عبدالملک زَیّات رسید. از اینرو به وسیله مأمورانش مرا با غل و زنجیر در عراق زندانی نمود.
به او گفتم خوب است اصل داستان خود را به گوش وزیر برسانی. آنگاه برایش کاغذ و قلم آوردم و او مشروح ماجرای خود را برای محمد بن عبدالملک نوشت. وزیر در ذیل همان نامه چنین نوشت: «به همان کسی که تو را در یک شب از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از آنجا به مکه برد بگو تا از زندان خلاصت کند!» علی بن خالد گوید از این اتفاق ناراحت شدم و او را به صبر دعوت کردم. تا آنکه روزی به زندان رفتم تا جویای احوالش شوم، دیدم نگهبانان و جمعیت فراوانی در حال جستوجو هستند. پرسیدم چه شده؟ گفتند مرد شامی که ادعای پیامبری کرده بود از دیشب گم شده و نمیدانیم به زمین فرو رفته یا پرندهای او را به آسمان برده است!
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی