امداد غیبی در عرفات(حکایت اهل راز)
شخصی به نام آقای علیاصغر بلاغی گزارش کرد: در سال 1356 شمسی، در مسیر حرکت به عرفات، در کامیونی، با یک مرد و یک راهنما با گروه خواهران، همراه بودم و مدیر گروه، همراه ماشین مردها رفت. در برخورد با یک چراغ قرمز، میان ما و مدیر گروه، جدایی افتاد. در کف ماشین فرشی پهن کرده بودند تا خواهران بنشینند و من با آن مرد، در بالای اتاق راننده روی باربند نشستیم. راهنما هم که مردی از لبنان بود، در کنار راننده بود.
از ساعتی که وارد عرفات شدیم، در هر مرحله، با پلیسی روبهرو میشدیم که اعلام میکرد جاده یک طرفه است و با عبارت «روح اِلی مِنا» به سمت منا هدایتمان میکرد. به هر حال برای ورود به عرفات، به منا رفتیم.
وقتی رسیدیم، راهنما پیاده شد تا چادرها را پیدا کند؛ امّا رفت و برنگشت. راننده هم هر چه از پلیس راهنمایی میخواست، جواب درستی نمیدادند. سرانجام پسر نوجوانی با عنوان «کشّاف» را همراهم کردند، ولی او هم نتوانست چادرهای ما را پیدا کند و رفت و نیامد.
به نظرم رسید که باید به امام زمان(عج) متوسل شوم. به خواهران که همگی آمادۀ توسل بودند و خود را مضطر میدیدند، توصیه کردم با قرائت آیۀ کریمۀ (أَمَّن يُجِيبُ...) به حضرت زهرا(س) متوسل شوند و امام زمان را بخوانند. با خواندن دعای فرج، دلها شکست و حالی پیدا شد و نسیم فرجی وزیدن گرفت.
با مشورت راننده و شخص همراه به خیابان اصلی رفتیم و توقف کردیم تا روز فرا برسد. چون عرفات در آن زمان، روشنایی کافی نداشت، جدا شدن از کاروان، هم برای ما جدّی و نگرانکننده بود و هم برای گروه برادران و از همه بیشتر برای مدیر.
همینطور که در بالای باربند در خیابان اصلی حرکت میکردیم، شخص شریفی که آثار عظمت بر جبینش هویدا بود، مقابل ماشین آشکار شد و به راننده فرمان داد «إلی هُنا (به این طرف)» یا «مِن هُنا حَرِّک (از این طرف حرکت کن)» و مانع ما از حرکت به مسیری شد که تصمیم داشتیم برویم. راننده پیاده شد و اصرار کرد که او مانع حرکت ما نشود، ولی او با صورتی باز و تبسّم بر لب جملۀ «مِن هُنا (از این طرف)» را تکرار میکرد.
من پیاده شدم و خود را به عنوان هادی جمعیت معرفی کردم و دستش را گرفتم تا ببوسم. ضمن اینکه اجازه نداد، فرمود: «إلی هُنا حَرِّکُوا» و چند بار تکرار کرد. مجبور شدیم به سمتی که ایشان هدایت میکرد، ادامۀ مسیر بدهیم. با عوض کردن یک دنده و طی کردن مسافت کوتاهی، خود را مقابل خیمههایمان دیدیم و من در حالی که میگریستم، با مدیر گروه- که فریاد میزد- روبهرو شدم. پس از چند لحظه به خودم آمدم و نگاهی به پشت سرم انداختم؛ اما کسی را ندیدم!
* کتاب: خاطرههای آموزنده، نوشته آیتالله محمدی ریشهری انتشارات دارالحديث قم