kayhan.ir

کد خبر: ۲۶۶۷۰۳
تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۹:۲۰
روایت صدثانیه‌ای

خبر عبدالرحیم... 

 
 
 
ابوالقاسم محمدزاده
یادمه به مأموریت که رفتی‌، بعد از چهار روز زنگ زدی و من وقتی صداتو شنیدم، از دلتنگی شروع کردم به‌گریه کردن. ولی عبدالرحیم‌، تو فقط می‌خندیدی و با مهربونی می‌گفتی:
- خانمم! آخه‌گریه چرا!؟ و با صحبتات آرومم کردی ....
بعد از اون تلفن‌، کار هر شبم شده بود که به دخترمان فاطمه بگم: 
- مامانی واسه بابایی! دعا کن که صحیح و سالم برگرده. اونم با زبونی کودکانه‌، همش دعا می‌کرد.
 تماس آخرت روز اربعین ابا عبدالله بود.
سعی می‌کردی با من و فاطمه طوری صحبت کنی که انگار هیچ اتفاقی نمی‌خواد بیفته و عملیاتی هم ندارین. یادته به فاطمه گفتی: 
- بابایی! واست چی بخرم؟
 فاطمه با خنده‌های ملوس دخترانه اش گفته بود: 
- بلوز می‌خوام 
و تو! شروع کرده بودی به قهقهه زدن.
 بعد اون تماس، دیگه صداتو نشنیدیم و به جاش‌، خبر پر کشیدن عبدالرحیم فیروز آبادی رو بهم گفتن.
موضوع: شهید عبدالرحیم فیروزآبادی