تو باغ عاطفههایى، امید فردایى تو جلوه سحرى، آبروى انسانى(چشم به راه سپیده)
آبروی خاک
ما بیتو تا دنیاست، دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
ای سایهسار ظهر گرم بیترّحم!
جز سایه دستان تو، جایی نداریم
تو آبروی خاکی و حیثیّت آب
دریا تویی، ما جز تو دریایی نداریم
وقتی عطش میبارد از ابر سترون
جز نام آبی تو، آوایی نداریم
شمشیرها را گو ببارند از سر بُغض
از عشق، ما جز این تمنایی نداریم!
سلمان هراتی
میآید و ...
شب شد و دریا باز هم رو سوی ساحل میکند
سرکشترین امواج را تقدیم این دل میکند
در های و هوی کوچهها مردی ز دریا میرسد
قانون این مرداب را با موج باطل میکند
شمشیر در دستان او، عشق است در چشمان او
در قلب طوفانزاد من، آهسته منزل میکند
جان مونس تن میشود، تردید روشن میشود
وقتی در این گرد و غبار، آیینه نازل میکند
در انتظارش ماندهام، دل را به دریا دادهام
میآید و بغض مرا با گریه کامل میکند
فاطمه یاوری
کلمات همیشه زیبا
تو آفتاب یقینى، بهار رویایى
طراوت گل سرخى، نسیم صحرایى
تو ابر منقلب چشمهاى پرهیزى
تو قطره قطره باران ناشکیبایى
تو فصل رویش عشقى، نگاه مجنونى
تو آبشار صمیمیتى، تو لیلایى
تو نرم و سبز و لطیفى، تو موج احساسى
تو روح پاک مسیحى، تو دست موسایى
تو لحظههاى خوش خاطرات شیرینى
تو باغ عاطفههایى، امید فردایى
تو جلوه سحرى، آبروى انسانى
تو نور روشن صبحى، تو جام صهبایى
تو گرم باده عشقى، بهار زیستنى
تو شور و شوق شقایق به دشت دلهایى
تو شعر خواجه شیراز و شمس تبریزى
تو معنى کلمات همیشه زیبایى
محمد عزیزى
تب عبادت
تا گریه هست دانه ما بیجوانه نیست
تا روضه هست هیچ دلی بیبهانه نیست
گرچه دلم گرفته از این روزهای سرد
از آتش فراق دلم بیزبانه نیست
آقا کبوترم کن و زیر پرت بگیر
دیگر دلم وسیع شده، فکر دانه نیست
هر جا که جای دادهایم مینشینم و
کارم دوباره نق زدن کودکانه نیست
تو آمدی و سر زدی و من نبودهام
دیدی دوباره هیچ کسی بین خانه نیست
میخواستی که زائر سجادهام شوی
دیدی تب عبادت من عاشقانه نیست
رحمان نوازنی
عطش خاک
این خاک عطش گرفته جز زندان نیست
یک سال گذشت و آب در گلدان نیست
پنجاه و دو جمعه، درد بارید و هنوز
آن مردِ سوار اسب، در باران نیست
محسن جعفری
مشرق ظهور
در آسمان یاد تو، دلها کبوترند
بیوقفه، هرتپش، به هوای تو میپرند
ای جاری ندیدنی، ای عطر سبز باغ
گلها هم از تو خاطرههایی معطرند
ای بارش همیشگی، ای ابر بیزوال
از التفات توست اگر ابرها ترند
صبحی که سر بر آوری از مشرق ظهور
این ابرهای خشک، به دست تو پرپرند
شب را به یک اشاره خود تار و مار کن
ای آن که چشمهای تو خورشید گسترند
حسین عبدی