خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی- ۵۰
قبر من سـاده باشد مثل دوستان شهیدم
سعید علامیان
از سپاه استانها و شخصیتها، دقیقه به دقیقه زنگ میزدند و میگفتند حالا که تا قم آمدهاند، بگویید به کاشان هم بیایند. فشار میآوردند که در اصفهان و یزد هم تشییع بشوند.
مسئولان شهرهای استان کرمان هم اصرار میکردند که حاجقاسم باید در شهرهای استان کرمان تشییع بشود.
گفتیم اینطور باشد، یک ماه باید شهر به شهر بگردانیم! به فرودگاه مهرآباد رفتم. یک پرواز به کرمان میرفت. ساعت نُه شب در کرمان بودم.
سه پاسدار شهید، در تهران و قم دفن شدند، و شهید ابومهدی هم از قم به عراق رفت. پیکر حاج قاسم و حسین پورجعفری، ساعت یک و نیم نصفهشب به فرودگاه کرمان رسید. استقبال و تشییع در فرودگاه برگزار شد و همه آماده مراسم صبح فردا برای تشییع و تدفین شدند.
صبح، در میدان آزادی کرمان بودم. حدود سه و نیم میلیون نفر در کرمان آمده بودند. کرمان، تا آن روز، چنین جمعیتی به خود ندیده بود.
از شمال و جنوب کشور، از همه شهرها آمده بودند. هر کسی، با هر وسیلهای که میتوانست، خودش را به کرمان رسانده بود.
خیلیها بعد از تشییع در تهران، به طرف کرمان حرکت کرده بودند.
برنامه با سخنرانی امام جمعه و سردار سلامی شروع شد. کامیون مخصوص حمل تابوتها آماده بود. پس از سخنرانی، تابوتها را از روی اتوبوسی که کنار جایگاه گذاشته بودند، توی کامیون بردند. همین کار، به علت تراکم جمعیت، بهسختی انجام گرفت. کامیون که حرکت کرد، گفتم باید پشت سر کامیون پیاده بروم.
همراهان گفتند نمیشود؛ جمعیت زیاد است. تا آنها تصمیم بگیرند، پشت کامیون حرکت کردم. چند بار نزدیک بود توی جمعیت له بشوم. سردار حسین معروفی1 که دیده بود گوش به حرف نمیکنم، دو نفر را فرستاده و گفته بود هوای فلانی را داشته باشید.
از این موضوع خبر نداشتم. یکباره دیدم دو محافظ قدبلند و قویهیکل کنارم هستند! بعداً دانستم از طرف آقای معروفی آمدهاند.
سه، چهار نفر از مردم هم که مرا نمیشناختند، چون روحانی بودم، دورم را گرفتند. گاهی با فشار همانها نزدیک بود له شوم.
چند نفر از بچههایی که توی کامیون بودند، مرا شناختند. خواستند دستم را بگیرند و سوار کامیون کنند؛ قبول نکردم. گفتم میخواهم تا گلزار شهدا پیاده بیایم. هر چه گفتند، گوش نکردم.
جمعیت مثل موج میرفت و میآمد. بیشترین فشار، به طرف کامیون بود. همه میخواستند خودشان را به تابوتها برسانند.
به بچهها گفتم کمی از کامیون فاصله بگیریم. فضا قدری بازتر شد و توانستم نفس بکشم. به میدان مشتاق که رسیدیم، اذان ظهر گفته شد.
کنار میدان، در مسجد جامع نماز خواندیم. وقتی بیرون آمدیم، کامیون کمی جلوتر رفته بود و بهسختی بین جمعیت حرکت میکرد.
در همین موقع دیدم طلبهای توی پیادهرو داد میزند: مردم، نروید... تو را به خدا، نروید...
عدهای اون عقب کشته شدند... باور نمیکردیم؛ بعداً فهمیدیم جدی است.
با این حال، باز مردم میآمدند. نزدیک گلزار شهدا، دیگر بین ما و کامیون فاصله بود.
در اینجا بین مردم همهمه افتاد. چند نفر توی جمعیت آمدند و فریاد زدند که مردم برگردید؛ تشییع نیست! در این حال، هلیکوپتر هم گشت میزد. دو احتمال دادم.
گفتم یا اینطور میگویند که مردم کمی متفرق شوند تا بتوانند برنامه تدفین را انجام دهند؛ یا میخواهند شهدا را به جای دیگر ببرند و با هلیکوپتر به گلزار بیاورند.
این جمعیت اگر به گلزار شهدا میرفت، کشتار وحشتناکی اتفاق میافتاد. لطف خدا بود که قبل از رسیدن به گلزار، تابوتهای شهدا را با یک ماشین و از راهی فرعی خارج کردند و به لشکر ثارالله بردند. پیش خود گفتم: پس سردار سلیمانی میبایست با لشکرش هم خداحافظی میکرد!
پس از آنکه کمی خلوت شد، پیاده تا گلزار شهدا رفتم. بچهها، قبر را آماده کرده بودند.
در دفتر امام جمعه، جلسهای بود تا ببینیم چه کار کنیم. فرمانده سپاه، استاندار و مسئولان استان بودند. تصمیم گرفته شد برنامه دفن بعد از نماز صبح اجرا شود. کرمان، در دیماه، شبهای سردی دارد. بعضی مردم و بچههای شهدا، شب تا صبح آنجا ماندند.
یک ساعت قبل از اذان صبح، به گلزار شهدا رفتیم. جمعیت زیادی آمده بود؛ ولی مهارشدنی نبود. شهید سلیمانی خواسته بود کنار شهید یوسفاللهی دفن شود.
بعضی آقایان تصمیم گرفته بودند جای دیگری دفن شود. میگفتند اینجا، مناسب سردار
نیست.
حاج قاسم در نامهای برای همسرش نوشته بود: «همسرم، من جای قبرم را در مزار شهدای کرمان مشخص کردهام؛ محمود2 میداند. قبر من ساده باشد؛ مثل دوستان شهیدم. بر آن، کلمه سرباز قاسم سلیمانی بنویسید؛ نه عبارتهای عنواندار.»
پانوشتها:
1. سردار معروفی، آن روز، فرمانده سپاه گلستان بود. ایشان، پانزدهم اسفند 1398، به عنوان فرمانده سپاه ثارالله استان کرمان معرفی شد.
2. برادر خانم سردار سلیمانی.