ندایِ آسمانی
مریم عرفانیان
دنبالش تا وسط حیاط قدیمی دویده بود. حیاطی با سنگ فرشهایی خاکستری و دیوارهایی با پنجرههایی چوبی و مشبک.
ـ آخه خواب دیدم پسرم؛ مهمون امام خمینی بودیم و آقا خطبة عقد تو و دختر خالهت رو خوند.
پسر پایش را روی لبة حوض فیروزهای وسط حیاط گذاشت. زن ادامه داد: «حسن جان! خالهت هم میگفت فرشته خواب دیده که امام خطبة عقد شما رو میخونده. فرشته همون دختریه که میخواستی؛ هم با ایمانه و هم سیده...»
حسن همانطور که بند پوتینش را محکم میکرد، میان حرفش دوید.
ـ مادرِ من! آخه نمیشه با دو تا خواب تصمیم به این مهمی گرفت... حالا هم دیرم شده، باید برم حرم. اصلاً وقتی به خودم الهام شد، به حرفتون گوش میدم.
پایش را از لبة حوض برداشت، لبخند زد و مادرش را با یک دنیا خیال تنها گذاشت.
***
زیارتنامه در دستانش بود و سرش را به دیوارِ مرمر تکیه داد. نگاهش روی ساعت نصب شده بر آیینه کاریها ثابت ماند. عقربهها، روی عدد ۱۰ مانده بودند. حرم حال و هوای خاصی به خود گرفته بود. شمیمی معطر فضا را پر کرد. چشمهایش گرم خواب بودند. پلکهای سنگینش را بست و عطرِ خوش را با تمام وجود نفس کشید... همهمة ذکر و صلوات، میآمد. صدایی از میان همهمه گفت: «جوان! چرا حرف مادرت را به گوش نمیگیری؟»
از لای پلکهای نیمه بازشهالهای نور دید که درخشندگی آیینه کاریها در برابر آن هیچ بود؟ دقیق شد، بانویی بلند بالا از میان نور جلو آمد! چشمهایش را با دودست مالید. چهرة بانو پشت نقابی سبز پنهان بود! ندای آسمانی دوباره در گوشش تکرار شد: «هر مادری خوبیِ فرزندش را میخواهد...»
ندا در فضا طنینانداخت و قاتی با صلوات وجودش را پُر کرد: «السلام علیک یا فاطمه زهرا...»
یکباره تکانی خورد! پلکهای خوابآلودش را گشود. خبری از نور، ندای آسمانی و آن بانو نبود!؟ به دیوارِ مرمر تکیه زده بود و زیارتنامه در دست داشت! ساعتها خوابیده بود؛ ولی نه، انگار بیدار بود!
نگاهش به ساعت نصب شده بر آیینه کاریها چرخید. عقربهها، هنوز روی عدد ۱۰ مانده بودند!؟
***
ـ عروس رفته گل بچینه...
خندههای ریز بچهها و پچپچ زنها در صدای بلند عاقد گم شد.
ـ عروس خانوم سیده فرشته... برای دومین بار آیا وکیلم شما را به عقد آقای حسن آقاسی زاده شعرباف دربیاورم؟
ـ عروس رفته گلاب بیاره...
زن به تصویر پسرش توی آیینه نگاه کرد. قند در دلش آب شد. فکر کرد که چه قدر کت و شلوار دامادی به تن او میآید. عاقد بلندتر از قبل گفت: «عروس خانوم سیده فرشته... برای سومین بار آیا وکیلم شما را به عقد آقای حسن آقاسی زاده شعرباف دربیاورم؟»
با بله گفتن عروس، نقل و نباتی بود که بر سر عروس و داماد پاشیده میشد.
زن نفسی عمیق کشید. لبخند رضایت روی لبهایش نشست. صدای صلوات و مبارک باد، مثل پروانه از پنجرههای نیمه باز چوبی بیرون پرید.
با الهام از خاطرة منصوره ابراهیمی، مادرِ شهید حسن آقاسیزاده شعرباف