گستره عشق در نزد لسانالغیب
چنگ در گیسوی یار
فهیمه بافنده
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
غزلی از حافظ نیست که در آن حدیث عشق وعشقورزی نیامده باشد. عشق کلید واژه و عنوان سردفتر خواجه شیراز است که در جای جای دیوانش شمیم آن مشام جان هر خوانندهای را عطرآگین مینماید.
در تعریف عشق آمده است: عشق میل مفرط است و اشتقاق عاشق و معشوق، به معنی حب و دوستی شدید. عشق مشتق از عشقه است و آن گیاهی است که به دور درخت پیچد و آب آن را بخورد و رنگ آن را زرد کند و برگ آن را بریزد و بعد از مدتی خود درخت نیز خشک گردد. عشق نیز چون به کمال رسد عنان هستی عاشق را در دست گیرد و بر وجودش سیطره یابد و او را از خود تهی و از معشوق سرشار نماید. حافظ نیز عاشق است و در راه وصال معشوق خود را تسلیم باد نیستی میکند تا بوزد و طومار حیات او را در هم پیچد و این عین رضایت اوست:
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
عشق در ادبیات منظوم فارسی دو جلوه بزرگ دارد: نخست عشق انسانی و زمینی است که طلوع آن در مثنویهای رودکی و عنصری و اوج آن در مثنویهای نظامی به چشم میخورد که عاشقان و معشوقکان بزرگی چون خسرو و شیرین و فرهاد، یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون و نظایر اینها را پرورده و حدیث آنها را با مبالغه شاعرانه و در بهترین و موجزترین قالب یعنی غزل بیان نموده است. جلوه بزرگ دوم عشق، عشق الهی و عرفانی است که ابتدا در مثنویهای سنایی و عطار درخشید و سپس در غزلیات عاشقانه-عارفانه سعدی تلألویی خاص یافت و اوج این بهره ادبی در دیوان خواجه شیرازی نمود یافت.
دیوان غزلهای حافظ سرشار از عشق و سکر و مستی است و مجموعه مراد او به قول خودش عشق و شباب و رندی است:
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
و آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
یا
همیشه پیشه من یا عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
نزد حافظ عشق به هر صورت که هست مایه کمال انسانی است چرا که انسان را با معشوق وی پیوند روحانی میدهد و چون عاشق وجود معشوق را برتر از تمام کاینات و ماورای آن و حتی با تمام آنچه برتر از کاینات تصور میشود پیوند میدهد، وجود او را در ماورای خود وسعت و افزونی میبخشد و این احساس فزونی و بالندگی عاشق میتواند عشق عرفانی یا انسانی باشد.
* عشق زمینی در دیوان حافظ
به نظر حافظ عشق به مظاهر مادی که جلوهای از جمال معشوق ازلی است به نحوی سبب تزکیه نفس و آمادگی برای رهایی از خودپرستی میشود و نمیتواند شر و گناه تلقی شود چون عشق انسان را به «غیرپرستی» میخواند و رذیله خودخواهی که سرچشمه بسیاری از بدیهاست را در نهانگاه وجود انسان مهار میکند. هنگامی که عاشق متصف به اخلاق ستوده گشت و از منیت و خودخواهی جان سالم به در برد، پیمانه جانش لبریز از شراب عدل میگردد و اینک او خود حق مجسم است و این همان مرحلهای است که حلاج با گفتن اناالحق، بر داستان عشق نقطه پایان میگذارد و حافظ نیز برای ایجاد مدینهای فاضله مبتنی بر صلح و دوستی و مهر و محبت کمال روح را که در مسیر کسب فضایل و درک عشق حاصل شده است مهمترین شرط میداند و این آواز خوش را سر میدهد:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سخت بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
در تمامی غزلیات حافظ اعم از غزلیات مربوط به دوران جوانی یا پیری او معشوق هرگز پیر نگشته و گویی گذشت زمان که وجود خاکی عاشق را فرسوده، بر معشوقش هیچ تاثیری نگذاشته است چنانچه خود میگوید:
دلبرم شاهد و طفلست و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
چارده ساله بتی چابک و شیرین دارم
که به جان حلقه بگوش است در چهاردهش
در جای جای دیوان حافظ سخن از خط و خال وحسن جمال و قد و بالا و روی زیبا و چشم و چاه زنخدان و عطر گیسو و کمان ابرو و غنچه دهان و موی میان و... آمده است. به عبارت کلی حافظ زیبارویان را میستاید و از این نظر بازی حظ روحی و معنوی میبرد اما علیرغم این پرستش زیبایی در وجه متکثر آن (یعنی نظر داشتن به مهرویان، سیهچشمان، لولیان، شیرین دهنان، مه جبینان و به طور کلی همه خوبان) حافظ معشوق را همواره در جلوهای واحد و منحصر به فرد در مقابل روی خود دارد و محبوب زیبای او درعین حال یگانهای مشخص و معین است که گاهی او را در لباس عرایس شعری همچون سلمی و لیلی و شیرین جلوهگر مییابیم و گاهی با تعبیراتی چون دلبر و دلارام، خسرو خوبان، ساقی، لولی، صنم، یار، دوست، حبیب، شاه شمشادقدان، خسرو شیرین دهنان و... از محبوب خویش یاد میکند:
گرچه شیرین دهنان پادشاهانند ولی
او سلیمان زمانست که خاتم با اوست
ساقی سیم ساق من گرهمه درد میدهد
کیست که تن چوجام می جمله دهن نمیکند
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
اما اینها همه نقش خیالیست از معشوق ازلی که درنظرش جلوهگر است، از این رو حافظ در این گلزار وجود که عرصه تجلی همه زیباییهاست، گاه گلی را مییابد که به سبب داشتن تشابه با معشوق ازلی او دست نیاز به دامن ناز او زده و خواستار آشنایی با او شده و سرانجام این آشنایی به وصل میانجامد:
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چهها میبینم
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
زباغ عارض ساقی هزار لاله برآید
نسیم در سرگل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
اما این معشوق مشتبه او، مغرور به حسن صوری خویش است و جز جفا و آزار عاشق از طریق ابتلای او به هجران و ستم کاری ندارد اما در عین حال عاشق انتظار دارد که این ناز و غرور و کبر محبوب توأم با لطف و احسان و عنایت نسبت به او باشد:
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی بکنی عندلیب شیدا را
بنابراین محبوب حافظ با اینکه این همه وفاداری و صداقت و از خودگذشتگی در کار او میبیند هرگز عنایتی به او ندارد و اینجاست که معمای عشق بر حافظ کشف میگردد:
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
آری اگر تاکنون معشوق خویش را نیافته بدان سبب است که از نشانههای نازنین خود تنها جنبههای ظاهری آن را در نظر داشته اما اکنون یقین دارد که:
جمال یار نه زلف است و خط و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
و
لطیفهای است نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است
پس معلوم گشت که زیبایی تنها در وجه ظاهری آن هدف ستایش و تقدیس حافظ عاشق پیشه نیست و این صورت زیبا بدون سیرت زیبا توجه هیچ عاشقی را به خود جلب نمیکند؛ اگر هم باشد کوتاه مدت و بیدوام است و آن لطیفه غیبی همان اخلاق زیوریافته به صفات الهی است که دل هر عاشقی را اسیر خویش کرده و عشق حاصل از این وصال و کامیابی نردبان صعود به عشق آسمانی و الهی است.
* عشق آسمانی در دیوان حافظ
عشق الهی از عمدهترین سرچشمهها و ذخایر معنوی شعر حافظ است.
موضوع عشق الهی مهرورزیدن به معشوق ازلی- ابدی یعنی ذات اقدس و متعالی حضرت حق- جل و علا- است. ذکر الفاظ و اقوال عرفانی در جای جای کلام حافظ آن قدر جاندار و طبیعی است که نفی هرگونه مفهوم عرفانی از عرصه غزل وی را غیرممکن میسازد. جمال انسانی برای حافظ درواقع جز تجلی حق نیست و در غزلهای عرفانی او عشق مجازی همچون پردهای به نظر می آید که عشق الهی در ورای آن پنهان است.
حافظ معتقد است که عشق در مرتبه الهی هنگامی پایدار و تزلزل ناپذیر خواهد بود که عاشق، سراب فریبنده و پردرد و رنج عشق انسانی را پشتسر گذاشته باشد و پس از طی این مرحله به چشمه گوارای عشق الهی رسیده و از آن سیراب میگردد.
در غیر این صورت یعنی بدون تجربه عشق انسانی، اگر کسی در هر مقام و مرتبه از زهد و تقوی دم از عشق الهی بزند احتمال آن بسیار است که همچون شیخ صنعان به سرانجامی آنچنان تلخ گرفتار آید که همه مقامات زهد و ورع و تقوی او درمقابل دختر ترسا از پایه فروریخت و به چنان سرگشتگی و رسوایی عظیمی گردن نهاد و پس از عمری دم زدن از عشق الهی ماجرایش به آنجا کشید که:
دختر ترسا چو برقع برگرفت
بند بند شیخ آتش در گرفت
زیرا شیخ صنعان از آغاز صنم و صمد را با هم عشق نورزیده بود. از این رو حافظ معتقد است که عشق انسانی هم مثل عشق الهی است و آنچه درخرابات رندان هست با آنچه در خانقاه صوفی است هیچ تفاوتی ندارد، چنانچه مسجد و کنشت نیز هر دو جلوهگاه یک معشوق است و در تمام عالم پرتو روی حبیب میدرخشد و این عاشق است که باید با عدم توقف در مظاهر مادی چنگ در گیسوی یار حقیقی خویش زده و دست از دامان او کوتاه نکند. از این رو عاشق هرجا نشانی از زیبایی مییابد آن را همچون جلوهای از وجود معشوق، موضوع عشق و اشتیاق خویش قرار میدهد و از اینجاست که عشق انسانی برای حافظ همچون پلی است که به عشق الهی راه مینمایدو در این باب میگوید:
خرقه زهد و جام میگرچه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
حافظ از جهت رضای دوست و محبوب حقیقی خویش به هر دو سوی به ظاهر متناقض عشق زمینی و آسمانی توجه دارد برخلاف دیگر هم عصرانش که در زمانه او یا گرفتار زهدخشک و تعصب و خودخواهی بودند یا مست از باده عشق مجازی و این هر دو به یک سرانجام ختم میشود: خودپرستی نه معشوقپرستی.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
غزلی از حافظ نیست که در آن حدیث عشق وعشقورزی نیامده باشد. عشق کلید واژه و عنوان سردفتر خواجه شیراز است که در جای جای دیوانش شمیم آن مشام جان هر خوانندهای را عطرآگین مینماید.
در تعریف عشق آمده است: عشق میل مفرط است و اشتقاق عاشق و معشوق، به معنی حب و دوستی شدید. عشق مشتق از عشقه است و آن گیاهی است که به دور درخت پیچد و آب آن را بخورد و رنگ آن را زرد کند و برگ آن را بریزد و بعد از مدتی خود درخت نیز خشک گردد. عشق نیز چون به کمال رسد عنان هستی عاشق را در دست گیرد و بر وجودش سیطره یابد و او را از خود تهی و از معشوق سرشار نماید. حافظ نیز عاشق است و در راه وصال معشوق خود را تسلیم باد نیستی میکند تا بوزد و طومار حیات او را در هم پیچد و این عین رضایت اوست:
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
عشق در ادبیات منظوم فارسی دو جلوه بزرگ دارد: نخست عشق انسانی و زمینی است که طلوع آن در مثنویهای رودکی و عنصری و اوج آن در مثنویهای نظامی به چشم میخورد که عاشقان و معشوقکان بزرگی چون خسرو و شیرین و فرهاد، یوسف و زلیخا، لیلی و مجنون و نظایر اینها را پرورده و حدیث آنها را با مبالغه شاعرانه و در بهترین و موجزترین قالب یعنی غزل بیان نموده است. جلوه بزرگ دوم عشق، عشق الهی و عرفانی است که ابتدا در مثنویهای سنایی و عطار درخشید و سپس در غزلیات عاشقانه-عارفانه سعدی تلألویی خاص یافت و اوج این بهره ادبی در دیوان خواجه شیرازی نمود یافت.
دیوان غزلهای حافظ سرشار از عشق و سکر و مستی است و مجموعه مراد او به قول خودش عشق و شباب و رندی است:
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
و آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
یا
همیشه پیشه من یا عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
نزد حافظ عشق به هر صورت که هست مایه کمال انسانی است چرا که انسان را با معشوق وی پیوند روحانی میدهد و چون عاشق وجود معشوق را برتر از تمام کاینات و ماورای آن و حتی با تمام آنچه برتر از کاینات تصور میشود پیوند میدهد، وجود او را در ماورای خود وسعت و افزونی میبخشد و این احساس فزونی و بالندگی عاشق میتواند عشق عرفانی یا انسانی باشد.
* عشق زمینی در دیوان حافظ
به نظر حافظ عشق به مظاهر مادی که جلوهای از جمال معشوق ازلی است به نحوی سبب تزکیه نفس و آمادگی برای رهایی از خودپرستی میشود و نمیتواند شر و گناه تلقی شود چون عشق انسان را به «غیرپرستی» میخواند و رذیله خودخواهی که سرچشمه بسیاری از بدیهاست را در نهانگاه وجود انسان مهار میکند. هنگامی که عاشق متصف به اخلاق ستوده گشت و از منیت و خودخواهی جان سالم به در برد، پیمانه جانش لبریز از شراب عدل میگردد و اینک او خود حق مجسم است و این همان مرحلهای است که حلاج با گفتن اناالحق، بر داستان عشق نقطه پایان میگذارد و حافظ نیز برای ایجاد مدینهای فاضله مبتنی بر صلح و دوستی و مهر و محبت کمال روح را که در مسیر کسب فضایل و درک عشق حاصل شده است مهمترین شرط میداند و این آواز خوش را سر میدهد:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سخت بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
در تمامی غزلیات حافظ اعم از غزلیات مربوط به دوران جوانی یا پیری او معشوق هرگز پیر نگشته و گویی گذشت زمان که وجود خاکی عاشق را فرسوده، بر معشوقش هیچ تاثیری نگذاشته است چنانچه خود میگوید:
دلبرم شاهد و طفلست و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
چارده ساله بتی چابک و شیرین دارم
که به جان حلقه بگوش است در چهاردهش
در جای جای دیوان حافظ سخن از خط و خال وحسن جمال و قد و بالا و روی زیبا و چشم و چاه زنخدان و عطر گیسو و کمان ابرو و غنچه دهان و موی میان و... آمده است. به عبارت کلی حافظ زیبارویان را میستاید و از این نظر بازی حظ روحی و معنوی میبرد اما علیرغم این پرستش زیبایی در وجه متکثر آن (یعنی نظر داشتن به مهرویان، سیهچشمان، لولیان، شیرین دهنان، مه جبینان و به طور کلی همه خوبان) حافظ معشوق را همواره در جلوهای واحد و منحصر به فرد در مقابل روی خود دارد و محبوب زیبای او درعین حال یگانهای مشخص و معین است که گاهی او را در لباس عرایس شعری همچون سلمی و لیلی و شیرین جلوهگر مییابیم و گاهی با تعبیراتی چون دلبر و دلارام، خسرو خوبان، ساقی، لولی، صنم، یار، دوست، حبیب، شاه شمشادقدان، خسرو شیرین دهنان و... از محبوب خویش یاد میکند:
گرچه شیرین دهنان پادشاهانند ولی
او سلیمان زمانست که خاتم با اوست
ساقی سیم ساق من گرهمه درد میدهد
کیست که تن چوجام می جمله دهن نمیکند
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
اما اینها همه نقش خیالیست از معشوق ازلی که درنظرش جلوهگر است، از این رو حافظ در این گلزار وجود که عرصه تجلی همه زیباییهاست، گاه گلی را مییابد که به سبب داشتن تشابه با معشوق ازلی او دست نیاز به دامن ناز او زده و خواستار آشنایی با او شده و سرانجام این آشنایی به وصل میانجامد:
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چهها میبینم
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
زباغ عارض ساقی هزار لاله برآید
نسیم در سرگل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
اما این معشوق مشتبه او، مغرور به حسن صوری خویش است و جز جفا و آزار عاشق از طریق ابتلای او به هجران و ستم کاری ندارد اما در عین حال عاشق انتظار دارد که این ناز و غرور و کبر محبوب توأم با لطف و احسان و عنایت نسبت به او باشد:
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی بکنی عندلیب شیدا را
بنابراین محبوب حافظ با اینکه این همه وفاداری و صداقت و از خودگذشتگی در کار او میبیند هرگز عنایتی به او ندارد و اینجاست که معمای عشق بر حافظ کشف میگردد:
هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
آری اگر تاکنون معشوق خویش را نیافته بدان سبب است که از نشانههای نازنین خود تنها جنبههای ظاهری آن را در نظر داشته اما اکنون یقین دارد که:
جمال یار نه زلف است و خط و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
و
لطیفهای است نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است
پس معلوم گشت که زیبایی تنها در وجه ظاهری آن هدف ستایش و تقدیس حافظ عاشق پیشه نیست و این صورت زیبا بدون سیرت زیبا توجه هیچ عاشقی را به خود جلب نمیکند؛ اگر هم باشد کوتاه مدت و بیدوام است و آن لطیفه غیبی همان اخلاق زیوریافته به صفات الهی است که دل هر عاشقی را اسیر خویش کرده و عشق حاصل از این وصال و کامیابی نردبان صعود به عشق آسمانی و الهی است.
* عشق آسمانی در دیوان حافظ
عشق الهی از عمدهترین سرچشمهها و ذخایر معنوی شعر حافظ است.
موضوع عشق الهی مهرورزیدن به معشوق ازلی- ابدی یعنی ذات اقدس و متعالی حضرت حق- جل و علا- است. ذکر الفاظ و اقوال عرفانی در جای جای کلام حافظ آن قدر جاندار و طبیعی است که نفی هرگونه مفهوم عرفانی از عرصه غزل وی را غیرممکن میسازد. جمال انسانی برای حافظ درواقع جز تجلی حق نیست و در غزلهای عرفانی او عشق مجازی همچون پردهای به نظر می آید که عشق الهی در ورای آن پنهان است.
حافظ معتقد است که عشق در مرتبه الهی هنگامی پایدار و تزلزل ناپذیر خواهد بود که عاشق، سراب فریبنده و پردرد و رنج عشق انسانی را پشتسر گذاشته باشد و پس از طی این مرحله به چشمه گوارای عشق الهی رسیده و از آن سیراب میگردد.
در غیر این صورت یعنی بدون تجربه عشق انسانی، اگر کسی در هر مقام و مرتبه از زهد و تقوی دم از عشق الهی بزند احتمال آن بسیار است که همچون شیخ صنعان به سرانجامی آنچنان تلخ گرفتار آید که همه مقامات زهد و ورع و تقوی او درمقابل دختر ترسا از پایه فروریخت و به چنان سرگشتگی و رسوایی عظیمی گردن نهاد و پس از عمری دم زدن از عشق الهی ماجرایش به آنجا کشید که:
دختر ترسا چو برقع برگرفت
بند بند شیخ آتش در گرفت
زیرا شیخ صنعان از آغاز صنم و صمد را با هم عشق نورزیده بود. از این رو حافظ معتقد است که عشق انسانی هم مثل عشق الهی است و آنچه درخرابات رندان هست با آنچه در خانقاه صوفی است هیچ تفاوتی ندارد، چنانچه مسجد و کنشت نیز هر دو جلوهگاه یک معشوق است و در تمام عالم پرتو روی حبیب میدرخشد و این عاشق است که باید با عدم توقف در مظاهر مادی چنگ در گیسوی یار حقیقی خویش زده و دست از دامان او کوتاه نکند. از این رو عاشق هرجا نشانی از زیبایی مییابد آن را همچون جلوهای از وجود معشوق، موضوع عشق و اشتیاق خویش قرار میدهد و از اینجاست که عشق انسانی برای حافظ همچون پلی است که به عشق الهی راه مینمایدو در این باب میگوید:
خرقه زهد و جام میگرچه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
حافظ از جهت رضای دوست و محبوب حقیقی خویش به هر دو سوی به ظاهر متناقض عشق زمینی و آسمانی توجه دارد برخلاف دیگر هم عصرانش که در زمانه او یا گرفتار زهدخشک و تعصب و خودخواهی بودند یا مست از باده عشق مجازی و این هر دو به یک سرانجام ختم میشود: خودپرستی نه معشوقپرستی.