kayhan.ir

کد خبر: ۲۶۲۱۵۶
تاریخ انتشار : ۲۷ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۹:۵۵

تا چادر مادر خدشه‌دار نشود...  

 
 
ابوالقاسم محمدزاده
حس خوب راهیان نور، خواب از چشمان بی‌قرارم ربوده. مگر این سفر چه دارد که شوق پرواز دارم.
 از شخصی شنیدم که گفت؛ کناری نشسته و سکوت غمبار نمودم. اما برای لحظه‌ای کسی کنارم آمد و نشست. مثل خودم و پرسید:
-چه می‌خواهی؟
شنیده‌ام شهدا به ما می‌گویند؛ که هر لحظه هستیم و شما را می‌بینیم. گفت:
- درسته، مگر نشنیده‌ای که قرآن می‌گوید؛ گمان نکنید که شهدا مرده‌اند و در راه خدا کشته شده‌اند. بلکه آنان زنده‌اند و نزد خدا روزی می‌گیرند.
صوت سوزناک و در عین حال آتشین سید مرتضی آوینی به عالم فهماند که کربلایی شدن لیاقت می‌خواهد که شهدا این لیاقت را داشتند و رفتند و شهید شدند.
- به راستی برای چه؟
آیا در آن زمان مثل امروز مدافعان حرم که می‌گویند برای پول رفته، مال دنیا به آنها تعلق می‌گرفت؟
- نه آنها وقتی از خانه و کاشانه و مهم‌تر از این از خانواده‌ها و عده‌ای از جگرگوشه‌هایشان جدا شدند و برای اینکه چادر جده سادات مادرمان فاطمه‌ زهرا خاکی یا خدشه‌دار نشود خون و جان خود را باختند و شربت شیرین شهادت نوشیدند به مادیات فکر نکردند، بلکه به حرف امام فکر کردند و ندای هل من ناصر اباعبدالله.
- مگر توصیف حسین علم‌الهدی از سنگرش را نشنیدی؟
- نه
- می‌گفت سنگر خانه سکوت و فریاد است. می‌دانی چرا؟
- نه، اصلاً به معنای جمله‌اش فکر نکرده‌ام.
- چون آرامش شب و نهج‌البلاغه‌ حضرت امیر برایش سکوت عمیق تفکر را به‌وجود آورده بود و روزهای منطقه‌ جنگ که صدای سوت خمپاره، کاتیوشا، نارنجک و انواع سلاح‌های جنگی در آنجا به گوشش می‌رسید. شب‌های اردوگاه‌های جنگی راهیان نور هم این‌گونه است.
سکوت: برای اینکه درک کنیم که شب‌های عملیات در دل آرامش و سکوت شب چه غوغایی با نمازهای شب زیارت‌های عاشورا و غسل‌های شهادت در دل بسیجیان مخلصی که لشکر روح خدا بودند در نوحه‌های حاج صادق آهنگران به پا شده بود.
فریاد: برای اینکه درک کنیم که آن خاک‌ها هر روزه دارند فریاد می‌زنند «بیایید ‌ای سبکبالان عاشق به راه و رسم و آئین شهیدان» هنوز هم غربت شهدای هویزه در اولین باری که به زیارت آنجا رفتم یادم نرفته.....
شور و احساس عجیبی دارم و کاش می‌شد قطعه‌ای از یادمان هویزه را با خودم به شهرم می‌آوردم تا هر زمانی که هوای شهرم آلوده شد هوای هویزه را استشمام کنم و جانی دوباره در بدنم بگیرم...
بغضی گلویم را می‌گیرد و با نوشتن در موردت، آن بغض محو می‌شود. درست مثل چشمان اشکبارت که وقتی دیگران نگاهش می‌کنند می‌گویند یک حس مرموز و عجیبی در وجودت و چشمانت نهفته است. حتی از کسی شنیدم که گفت:‌
- چشمانت حرف می‌زند. چه می‌گویی که همه شیفته و شیدایت شده‌اند؟ و من فقط می‌نویسم که «جا مانده‌ام»
کاش راهیان نور امسال، همنشین شوم...