خاطرات رفاقت چهلساله حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی- 25
هیچ موقع کار خستهاش نمیکرد
سعید علامیان
منافقین، در زمان صدام و بعد از صدام، جنایتهای زیادی در عراق کرده بودند. عراقیها هم بهاندازه مردم ایران از آنها تنفر داشتند. پادگان اشرف، مکانی بود که منافقین حتی پس از سقوط صدام، با حمایت آمریکاییها در آنجا فعالیت رسمی میکردند. گاهی از طرف نیروهای عراقی حملاتی برای زدن منافقین در پادگان اشرف میشد. تا اینکه حاجقاسم درصدد برآمد پادگان اشرف را از دست دشمنان مردم ایران و عراق آزاد کند. برای این کار، نیروهایی بین منافقین نفوذ کردند و پادگان اشرف را گرفتند. خود مسعود رجوی باور نمیکرد این بچهها طوری تسلط پیدا کنند که آنها مجبور به تخلیه پادگان شوند.
اردیبهشت 1397 از پادگان اشرف دیدن کردم. وارد پادگان که میشوی، انگار یک شهر است؛ با خیابانهای متعدد، خانهها، آسایشگاهها و سولههای بزرگ برای نگهداری مهمات و تجهیزات نظامی. پادگان، آن موقع دست نیروهای حشدالشعبی بود. گفتند برویم کاخ مسعود را ببینیم. وارد جایی شبیه موتورخانه شدیم. در آنجا، دری بود که پله میخورد و به زیرزمین راه داشت. آن پایین، به کانال بزرگی رسیدیم که دو طرفش سوئیتها و اتاقهای بزرگ و مجلل بود. اینجا، محل اقامت و عشرتکده رجوی بوده که میگفتند اگر بمباران هم بشود، تکان نمیخورد. این مخفیگاه، با یک تونل، به بیرون از پادگان راه داشت تا اگر حملهای شد و پادگان سقوط کرد، به بیرون پادگان فرار کند.
در غوطه شرقی سوریه هم داعش در زیرِ زمین کانال زده بود، و در آنجا، اتاقهای بزرگ، محل زندگی، تجهیزات، بیمارستان و آمبولانس ضدگلوله بود. دو سه بار آنجا را دیدم. از بالا که نگاه میکنید، ساختمانهای چندطبقه را میبینید که ویران شده؛ اما آن پایین، همهچیز سالم بود. داعش باور نمیکرد اینجا را بگیرند و مجبور به تسلیم شود.
مسعود رجوی هم طوری پادگان اشرف را ساخته بود که تصور نمیکرد سقوط کند. آنها باور نمیکردند صدام سقوط کند. بعد از صدام هم باور نمیکردند آمریکا از حمایتشان دست بردارد و ولشان کند و جمهوری اسلامی آنجا را بگیرد. جایی که دژ تسخیرناپذیر به نظرشان میآمد، به یاری خدا، به دست جوانهایی که خیلیها حسابی برایشان باز نمیکنند، فرو ریخت، و مجبور به فرار شدند.
6- سیره و سلوک
در آخرین جلسهای که با حاجقاسم قبل از شهادتش داشتم، پرسیدم «بچهها خوباند؟ خانواده چطورند؟» گفت «اگر دیدمشان، احوالشان را میپرسم!» گاهی 20 روز ایران نبود. وقتی میآمد، در چند جلسه شرکت میکرد و دوباره برمیگشت. فرصت نمیکرد به زن و بچهاش سر بزند!
سردار سلیمانی، در جنگ 33روزه، 40 روز در لبنان بود. سیدحسن نصرالله در یکی از دیدارهایی که با ایشان داشتیم، گفت:
ـ شروع جنگ ۳۳روزه، حاجقاسم از تهران آمد دمشق. با من تماس گرفت. گفت «میخواهم بیایم پیش شما.» آن روز در ضاحیه جنوبی بودیم. گفتم «یعنی چه؟! اصلاً چنین چیزی امکان ندارد. همه پلها را زدهاند. راهها بستهاند. هواپیماهای جنگی اسرائیل، هر هدفی را میزنند. وضعیت کاملاً جنگی است. اصلاً نمیشود به ضاحیه و بیروت رسید.» حاجقاسم اصرار کرد و گفت «اگر ماشین نفرستید، خودم راه میافتم و میآیم!» پافشاری کرد و خودش را رساند به ما، و تمام مدت هم کنار ما ماند.
همچنین گفت:
ـ حاجقاسم، یک فرمانده سپاه بود. میتوانست در تهران بنشیند، به دیگری بگوید بیاید اینجا، جلسه بگذارد و مسائل را طبیعی و خوب پیگیری کند و خودش هم هر 6 ماه، سری به لبنان بزند؛ برخی فرماندهان، همینطور رفتار میکنند. از سال 1998[1377 ش] که حاجقاسم را شناختم و رابطهمان با او شروع شد، بهندرت ما پیش او رفتیم. همیشه او بود که میآمد پیش ما. این حضور باعث میشد اینجا همه برادران را ببیند و خودش مستقیماً به میدان برود و حرف مجاهدان را بشنود.
حاجقاسم خستگی نمیشناخت. یادم هست یکی از سفرهایی که با هم به سوریه رفته بودیم، همه معاونتها آمده بودند. از 6 و نیم صبح، جلساتش شروع شد؛ فرماندهان عملیاتی، مسئولین اطلاعات، همینطور تدارکات و بهداری و تبلیغات، پشت سر هم آمدند، جلسه گذاشتند و مسائل کاریشان را طرح کردند. پس از آن هم فرماندهان فاطمیون و زینبیون، جداگانه آمدند، حرفهایشان را زدند و مشکلاتشان را گفتند. بهدقت گوش میکرد و دستور میداد مشکلاتشان حل شود. کنارش نشسته بودم. از صبح تا شب، فقط حدود یک ساعت برای ناهار و نماز ظهر و عصر از جلسه بیرون آمد و دوباره تا نماز مغرب و عشا، جلسات را ادامه داد. ماها خسته میشدیم و دیگر نمیکشیدیم؛ ولی حاجقاسم تا ساعت یک و دو نصفهشب با گروههای مختلف جلسه داشت. فردا صبحش، بعد از نماز صبح، تازه نوبت فرماندهان سوری بود. آنها هم گروه گروه آمدند و مباحثشان را طرح کردند.
گاهی در پرواز از تهران تا سوریه ملاحظهاش را میکردم؛ چیزی نمیگفتم تا بخوابد. خودش، سر صحبت را باز میکرد، و دو ساعت توی هواپیما جلسه میگرفتیم.
بارها از سوریه که به تهران میرسید، یکراست به جلسه شورا میآمد. خستگی و سردرد در چهرهاش داد میزد؛ اما جلسه را پرانرژی مدیریت میکرد. همه سالهایی که در نیروی قدس بودم، یک بار از زبانش نشنیدم بگوید خستهام؛ مریضم؛ نمیتوانم به جلسه بیایم. گاهی میآمدند آمپولش را توی جلسه میزدند! هیچ موقع کار خستهاش نمیکرد.