یک شهید، یک خاطره
از خودگذشتگی
مریم عرفانیان
یکی از شبهای زمستان که برف روستا را سفید پوش کرده بود، اسحاق گفت: «دختر عمو، برو خانة بابای من و یه کلنگ بگیر و بیاور. اگه پرسیدند میخواهی چکار کنید هیچی نگو...»
به خانة پدرشوهرم رفتم و کلنگ را آوردم. پرسیدم: «میخوای چیکار کنی؟»
- برای این که در خونه رو از جا بردارم.
اسحاق این را گفت و شروع کرد به کندن! همانطور که کار میکرد ادامه داد: «می برمش برای همان پیرزن و پیرمردی که چند روز پیش بردمت خونهشون.»
یادم آمد با هم به خانة پیرمرد و پیرزنی در تایباد رفتیم که از یک پلاستیک برای در خانهشان استفاده کرده بودند. برف آنقدر زیاد بود که درون خانهشان هم رفته بود. آنها حتی هیزم یا کُندهای نداشتند که آتش درست کنند! برای گرم کردن خودشان زیر یک لحاف و کرسی کوچک رفته بودند.
کارش که تمام شد پرسید: «بالاخره این رو ببرم برای اونها؟ ثواب دارههااا.»
گفتم: «اشکالی نداره، میتونی ببری.»
در را روی شانهاش گذاشت و بیرون رفت.
همان شب، هر طور که بود خودش را به تایباد رساند و در را برای خانة پیرمرد و پیرزن نصب کرد.
خاطرهای از شهید اسحاق اسدی جیزآبادی
راوی: رضوان اسدی، همسر شهید