kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۹۶۷۷
تاریخ انتشار : ۱۸ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۹:۳۰
بر اساس خاطرات شفاهی مهدی آقاجانی

باید این لباس‌ها دیده شوند

 
 
 
عزیزالله محمدی(امتدادجو)
تا صبح هر کاری کرد خوابش نبرد. به دفعات از جای خودش بلند شد و به لباسی که سالها هر روز آن را می‌پوشید نگاه کرد. دوباره رفت جلوی آینه و به خودش خیره شد. با خودش می‌گفت: فردا چه خواهد شد؟ فردا مثل هر روز نخواهد بود. همه چیز نامعلوم است. از سر شب لباس‌ها را به شدت اتو کشیده بود. خط اتوی لباس در یک خط مستقیم انگار می‌خواست هر چه در ذهن است را به دو نیم کند. لباس به شدت تشخص پیدا کرده بود و میل به حرف زدن داشت و اجازه خوابیدن به مرد را نمی‌داد. روز قبل گفته بودند که کسی با لباس نیاید ولی او گفت: من با لباس می‌آیم، هرچه بادا باد. گفتند پس لباس‌ها را در داخل کیسه‌ای بیاورید و در همان محل تعویض کنید؛ اما نه! مرد با خودش می‌گفت؛ باید این لباس‌ها دیده شوند. 
چندی بود که به محل کارش نمی‌رفت. دوستانش همه دستگیر شده بودند و او هم فراری شده بود. میان ماندن در سایه اتفاقات و رقم زدن سرنوشت، گام‌ها را به سمت آینده مصمم‌تر برداشت و تصمیم گرفته بود که «عاقبت به خیر» شود. 
هنوز صبح نشده بود و کمی به اذان صبح باقی مانده بود و مرد هنوز در کشاکش فکر و‌اندیشه و مرور وقایع به گذشته و به تعلق خودش که دین و مذهب بود فکر می‌کرد.
مهدی آقاجانی همافر نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی خیلی وقت بود که مسیر خودش را تعیین کرده بود و از سال 52 با تعدادی از دوستان همفکر و همکارانش هیئتی خانگی را درست کرده بودند و در روزهای خاص موضوعات سیاسی و اعلامیه‌های امام را هم بررسی می‌کردند.
روحیه و خُلق و خوی مهدی و دوستان هیئتی اش با خیلی از همکاران دیگرشان که در نیروی هوایی و در زیر سایه قوانین ارتش بودند متفاوت بود و نمی‌توانستند حضور آمریکایی‌ها را تحمل کنند؛ برای همین آنها همیشه دچار کشمکش و چالش بودند.
آمریکایی‌ها به همافران و افسران و درجه داران اجازه کسب مهارت و دانش برای مسائل حساس و تاثیرگذار فنی رانمی‌دادند و ارتش و کارکنان را به‌طور دائم تحقیر و به آنها توهین می‌کردند.
بارها شده بود که مستشاران آمریکایی، مهدی و همکارانش را با القاب و صفات زشت صدا کرده بودند و هیچ‌کس هم حق اعتراض نداشت و جالب این بود که در مقابل، حتی آمریکایی‌ها حقوق زیادی هم بابت حق توحش می‌گرفتند.
مهدی توی پایگاه مهرآباد بود و پایگاه، شیلترهای نگهداری هواپیما و قسمت‌های فنی مختلفی داشت که هر کدام از این قسمت‌ها مسئولیت خاصی داشتند تا به هنگام پرواز هواپیما هیچ مشکلی وجود نداشته باشد. به لحاظ فنی کوچک‌ترین اقدام می‌توانست خطرهای جدی و جبران ناپذیر و بی‌شماری را برای پرواز به‌وجود بیاورد اما در مقابل، نیروی انسانی ایرانی آن‌گونه که باید دارای ارزش نبودند. بعد از ماجرای 17 شهریور و کشتار مردم در خیابان ژاله آن روز، شاه به‌خاطر آنکه بتواند ارتش و نیروی هوایی را در کنار خود حفظ کند، حقوق کارکنان ارتش و همافران را افزایش داد.
هنوز هم وقت اذان صبح نرسیده بود؛ ولی مهدی سرگرم گرفتن وضو بود. وقتی آمد از سر تاقچه جانماز را بردارد دسته پولی را دید که همکارانش و دوستان هیئتی به او داده بودند تا او این پولها را به آیت‌الله لواسانی، یکی از نمایندگان امام برساند.
چهره و صدای تک تک دوستان و همکارانی که این پول‌ها را علی رغم نیاز به مهدی داده بودند مثل یک فیلم از جلوی چشم او رد می‌شد و مهدی به این تفکر و‌اندیشه و اعتقاد دوستانش با همان دست و صورتی که وضو داشت احسنت می‌گفت.
شاه که حقوق ارتش و همافران را اضافه کرد؛ توی هیئت و در خفا، مهدی و دوستانش تصمیم گرفتند وجه اضافه شده به حقوق را به نماینده امام بسپارند که بعدها آیت‌الله لواسانی گفت بهتر است این وجه به دست آیت‌الله طالقانی برسد.
مهدی با همان جانمازی که در دست داشت اشک شوق می‌ریخت و لحظه‌ای را از ذهن می‌گذراند که پول‌ها را برده بود نزد آیت‌الله طالقانی و ایشان مهدی و همکارانش را مورد لطف و محبت و دعا قرار داده بود و بعد از آن، رابطه مهدی با آیت‌الله طالقانی در روند جریانات انقلاب نزدیک‌تر و جدی‌تر می‌شود.
مهدی در نزدیکی‌های سحر هنوز لحظه به لحظه به لباس و به کلاه و به کفش‌های نظامی خودش نگاه می‌کرد که از بس واکس و فرچه براق خورده بود علی‌رغم سیاه بودنش درخشندگی زیادی داشت.
او معتقد بود این دیدار، یک دیدار معمولی نیست و نظم و انضباط و اراده و ارادت را باید هم زمان تقدیم امام بکند و همه چیز این دیدار می‌تواند جریان تمام انقلاب در طی این چند سال و به‌ویژه این چند ماه اخیر را تغیر دهد.
همه چیز در نزد مهدی مهم بود و دست و اراده خدا را از نزدیک احساس می‌کرد. شب قبل با همسرش که زن مومنه و انقلابی است درخصوص صبحگاه مشترک حدود دو ماه قبل صحبت می‌کرد که یکی از همکارانش که مرد بسیار شجاع و بی‌واهمه و انقلابی بود در جریان برگزاری مراسم صبحگاه، اتفاق بسیار تاثیرگذار و شجاعانه‌ای را رقم زده بود.
یکی از همافران به نام آقای امیدی در حین اجرای صبحگاه و در آن نقطه از صبحگاه که برای شاه مثلا «هورا» می‌کشند، اعلامیه‌های امام را به هوا پرتاب کرده بود و کل صبحگاه با بادی که می‌آمد پر شده بود از اعلامیه امام، تا به حدی که یکی از اعلامیه‌ها را باد به سمت جایگاه می‌برد و فرمانده پایگاه مجبور به ترک میدان صبحگاه و پایان دادن به مراسم صبحگاه می‌شود.
امیدی این اعلامیه‌ها را در زیر لباس خودش با همکاری دیگر دوستان انقلابی پنهان کرده بود و کار او باعث شد اعتراضات و شعارها و تمام تحرکات انقلابی شکل جدی و نمایان‌تری به خودش بگیرند.
مهدی با تصور آن لحظه‌ای که اعلامیه به سمت جایگاه و فرمانده پایگاه رفت زیر لب آیه «ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی...» را زمزمه می‌کند و به روی دو زانو می‌نشیند و جانماز را پهن می‌کند.
فضای پایگاه به جهت وجود هواپیماهای جنگنده و نزدیکی به فرودگاه، همواره امنیتی بود و در این شرایط خاص هم بیشتر از همیشه احساس می‌شد. مهدی جانماز را پهن کرده بود. سرش را از سجده شکر برداشت و اعلامیه امام را که لای جا نماز بود به دست گرفت. دوباره آن را خواند؛ این اعلامیه جزء اعلامیه‌هایی بود که مهدی و دوستانش در سطح پایگاه آن را با همه سختی‌هایی که اطلاعات به‌وجود آورده بود، پخش می‌کردند و حتی آنها را در درون شیلترهای نگهداری هواپیما هم می‌ریختند تا همه همکاران بتوانند دسترسی به اعلامیه امام داشته باشند.
راهنمایی‌ها و سفارش‌های آیت‌الله مطهری هم که مهدی اعلامیه‌ها را مستقیم از او می‌گرفت در جریان توزیع و تکثیر و انتشار اعلامیه‌هاخیلی موثر بود و غالبا راهگشا.
هنوز در پای سجاده اعلامیه امام در دست مهدی بود و او داشت چند روز گذشته را مرور می‌کرد که در ششم بهمن، باند مهرآباد به دلیل راهپیمایی بسته بود و آنها تا میدان معروف آزادی راهپیمایی کردند و گارد شاهنشاهی به روی آنها تیراندازی کرد و مهدی برای همگان اعلام می‌کند که چون ادامه راهپیمایی ممکن نیست؛ پس قرار راهپیمایی باشد برای ساعت 4 بعد از ظهر جلوی دانشگاه تهران.
ساعت 4 بعد از ظهر جلوی دانشگاه بسیار شلوغ است و علاوه‌بر کارکنان مهرآباد و نیروی هوایی و خانواده‌هایشان، سایر مردم هم آمدند و در آنجا تصمیم گرفته شد که جهت بیعت با امام راهپیمایی را به سمت منزل آیت‌الله طالقانی ادامه بدهند.
مهدی که بعد از ماجرای پرداخت اضافه حقوق، با آیت‌الله طالقانی بیشتر آشنا شده بود پیشاپیش دیگران به‌همراه چند نفر به محضر ایشان می‌رسند و آیت‌الله طالقانی به جهت کسب تکلیف با امام خمینی در پاریس می‌گیرند.
در آن تماس چه گذشته بود کسی نمی‌داند و آیت‌الله طالقانی هم چیزی نگفت، اما چیزی که مشخص بود این بود که ایشان بعد از تماس خیلی حس عجیبی داشتند که همراه با غبطه و حسرت بوده و وقتی پرسیده شد که امام چه فرمودند. گفتند: در همین حد بگویم که امام برای شماها دعا کردند که من آرزو می‌کردم ‌ای کاش این دعا را برای من می‌کردند.
هنوز صدای مردم و شعارهای مردم و نیروهای انقلابی در گوش مهدی بود و هفتم بهمن را با خودش مرورمی‌کرد. روحانیون تحصن گسترده‌ای داشتند و معلوم نبود بعد از آنکه بازگشت امام به تعویق افتاده بود چه خواهد شد. مهدی که چند سالی بود شاگرد آقای مطهری بود از او درخصوص شیوه و کیفیت فعالیت کارکنان نیروی هوایی و به‌ویژه همافران سؤال می‌کند و آیت‌الله مطهری به او می‌گوید که بهتر است بچه‌های نیروی هوایی، هم در کمیته استقبال از امام باشند و هم در موضوع حفظ امنیت در فرودگاه و بهشت زهرا و مسیر تردد امام حضور داشته باشند که بعد از آن، تا روز بازگشت امام خمینی، مهدی و چند نفر از کارکنان نیروی هوایی در جلسات شورای استقبال در مدرسه علوی شرکت می‌کردند.
 اعلامیه امام هنوز در دستان مهدی بود و داشت به تک تک کلمات و جملات امام فکر می‌کرد که چگونه در آن اعلامیه نوید پیروزی و استقامت می‌دهد و مهدی داشت با خودش می‌پرسید که آخر چگونه؟ همین بیست روز پیش بود که او در جریان ارائه یک گزارش از وضعیت هواپیماها و نیروی هوایی به آیت‌الله طالقانی از او درخصوص آینده انقلاب پرسیده بود که ایشان گفته بودند با روند حاضر تا پیروزی نهایی انقلاب حداقل ده سال دیگر زمان نیاز است.
مهدی در آن جلسه و در آن گزارش با توجه به نزدیکی تظاهرات اربعین، مسلح شدن هواپیماها به تیر جنگی را گزارش داده بود و پیشنهاد کرده بود که هواپیماها را FOD بکنند- FOD در اصطلاح فنی یعنی قرارگرفتن یک شیء خارجی در موتور هواپیما که با این مشکل فنی، هواپیما از روند پرواز تا زمان رفع اشکال خارج می‌شود- هر هواپیما قابلیت مسلح شدن به 1200 عدد فشنگ جنگی را داشت که مهدی گزارش مسلح‌شدن 16 هواپیما را به آیت‌الله طالقانی ارائه داده بود و ایشان گفته بود که بهتر است هواپیماها آسیب نبینند؛ چون آنها را لازم داریم.
مهدی اعلامیه را بر زمین گذاشت و دوباره بلند شد و به سمت لباس نظامی‌اش رفت. دستی به کلاهش کشید و تمام اتفاقات دو روز گذشته را دوباره مرور کرد و می‌اندیشد که چگونه شد که به امروز و اتفاقی که قرار است بیفتد رسیدند.
حجم فعالیت‌های بچه‌های انقلابی نیروی هوایی و کیفیت موثر کنشگری‌های آنها در مواجهه با رژیم شاهنشاهی آنچنانی شده بود که آیت‌الله بهشتی هم پیگیر اقدامات مهدی و دوستانش بودند و بعد از ایفای نقشی که آنها در تیم استقبال از امام و حفاظت از اماکن و معابر داشتند بیشتر هم مورد توجه قرار گرفتند. 
هفده بهمن، محمد طاهری که در نزدیکی به علما و دریافت خط مشی بسیار فعال بود؛ با آیت‌الله بهشتی ملاقاتی می‌کند که در آن ایشان به آقای طاهری می‌گوید: شما و بچه‌های نیروی هوایی پیش از ورود امام خیلی فعالیت و راهپیمایی داشتید پس چرا الان کاری نمی‌کنید؟ و جرقه و پیشنهاد شرف یابی به محضر امام و بیعت پرسنل نیروی هوایی با ایشان در واقع در همان جلسه توسط آیت‌الله بهشتی زده شد که پس از آن اعلامیه و فرخوان 19 بهمن صادر و در همه اماکن نیروی هوایی و در بین مردم پخش شد.
 دو روز از ملاقات محمد طاهری با آیت‌الله بهشتی گذشته بود و امروز روز محقق شدن آن دیداری بود که تعیین شده بود. همه چیز به سرعت اتفاق می‌افتاد و گویی زمان، شتابی برای پایان دادن به یک دوران داشت و اشتیاق برای آغازی دیگر.
مهدی به ده سال انتظار برای پیروزی انقلاب که آیت‌الله طالقانی گفته بود فکر می‌کرد و از سوی دیگر به یک اتفاق بزرگ و تاریخی که امروز باید رقم می‌خورد و آنها می‌توانستند کار را یکسره کنند. 
حضور بچه‌های نیروی هوایی در محضر امام و بیعت دسته جمعی آنها می‌توانست کمر رژیم شاه و حکومت بختیار را که به نیروی هوایی می‌نازیدند بشکند وهمه ی امید مهدی و دوستان و همکارانش به خدا بود که قطعا او کمک می‌کند تا این اتفاق بیفتد.
کم کم صدای اذان بلند شد و قبل از اذان گاه به گاهی از سطح شهر صدای تیر‌اندازی و صدای پی‌در‌پی شعار الله اکبر از همه جا به گوش می‌رسید.
روزها پر التهاب و پر اتفاق و شب‌ها جوانان تا صبح با فرار و‌گریز از دست نیروهای گارد مشغول به شعار و دیوار نویسی بودند که شهدای بسیاری هم در همین اثنا تقدیم انقلاب شده بود.
هم زمان با اذان، مهدی یاد دوستانش بود که در زندان‌های ساواک شکنجه شدند و به این فکر می‌کرد که چگونه می‌شود به این دوران و وضعیت پایان داد و آیا تکلیف را توانسته است آن‌گونه که مورد رضایت خدا هست انجام بدهد.
مهدی رو به قبله ایستاد. نماز را شروع کرد و سلام را که داد دستانش را برد رو به بالا و گفت: خدایا به امید تو. تو به ما کمک کن که راه سخت و دشوار و پرخطری پیش رو داریم.
نماز که تمام شد مهدی با همان وضویی که داشت آرام و با طمانینه لباسی را که از دیشب بارها آن را برانداز کرده بود با کمک همسرش به تن کرد و پاشنه کفش‌ها را که برکشید راه افتاد به سمت مدرسه علوی در خیابان ایران.
مدرسه شهید علوی در این چند مدت که از ورود امام در 12 بهمن می‌گذشت محل تردد مردم و سخنرانی‌های امام بود که همواره شلوغ بود و رجال سیاسی و خبرنگارها، لحظه‌ای این محیط را خالی نمی‌گذاشتند.
انقلاب در بهمن 57 رسیده بود به نوزدهمین روز خودش که روز بسیار سرنوشت‌‌سازی بود و مهدی با گام‌های پر اراده در هوایی ابری که میل به باریدن داشت به هر زحمتی بود خودش را رساند به مدرسه علوی.
او با خودش فکر می‌کرد که حتما زودتر از بقیه می‌رسد؛ اما گویا سایر دوستان و همکارانش هم شب را با همین احساسات به صبح رسانده‌اند و خیلی‌ها زودتر از مهدی به آنجا رسیده بودند.
مهدی از دور محمد طاهری را می‌بیند که با توجه به قد و بالای بلندی که داشت و علما هم او را می‌شناختند بلندگویی به دست گرفته بود و تلاش داشت به حاضرین نظم ببخشد.
با توجه به موضوعات امنیتی خیلی از همکاران و دوستان انقلابی با لباس شخصی آمده بودند که با مشورت‌هایی که با آقای رفیق دوست انجام شد، همه لباس‌های خودشان را در مدرسه دخترانه که رو‌به‌روی مدرسه علوی بود عوض کردند و با توجه به حضور خبرنگاران و عکاسان که امکان داشت از نیروهای ساواک هم باشند مردم خودشان مراقب بودند تا از چهره بچه‌های نظامی عکسی گرفته نشود.
مهدی به هر کدام از همکاران و دوستان که می‌رسید توصیه‌هایی داشت و یا از محمد طاهری برای ادامه مراسم کسب تکلیف می‌کرد.
همه همکاران که لباس عوض کردند تصمیم بر آن شد تا اراده بیعت نیروی هوایی با امام به رخ رژیم شاه کشیده شود و در حالی‌که یک جایگاهی درست شده بود؛ مهدی و سایرین در گروه‌های 36 نفره نظامی، به‌صورت 6*6 و در قالب حدود بیست و پنج گروه از جلوی جایگاه رژه نظامی رفتند که آیت‌الله خامنه‌ای هم یکی از سان گیرندگان حاضر در جایگاه بودند و از نزدیک مراسم و حضور کارکنان نیروی هوایی و ارتش را ارزیابی می‌کردند.
رژه تمام شد و خبر مثل بمب در شهر پیچید که نیروی هوایی به انقلاب پیوسته است و بعد از رژه همه بچه‌های نیروی هوایی وارد حیاط مدرسه شهید علوی شدند.
 مهدی تقریبا در صف‌های عقب بود و می‌دید که دل توی دل هیچ‌کس نیست و اشک شوق برای دیدارِ امام خمینی از چشم تک‌تک دوستانش می‌ریزد. 
عکاسان مرتب از پشت سر عکس می‌گرفتند و حسین پرتوی عکاس روزنامه کیهان هم در آنجا بود که گویا تصمیم گرفته بود یک عکس تاریخساز و جنجالی و انقلابی بگیرد.
امام با چند نفر در محل سخنرانی حاضر شدند و مهدی می‌دید که شانه‌های همکاران و دوستانش از شوق و‌گریه می‌لرزند. چند شعار و ابراز احساسات که ارائه شد؛ محمد طاهری با صدای رسا و بلندی که همه حیاط را در بر می‌گرفت فرمان نظامی داد: خبر، دار.
دست و سرانگشتان مهدی آقاجانی و نیروی هوایی در مقابل صفحات تاریخ و روزگار و در احترام به امام خمینی تا به شقیقه از سمت راست به‌صورت کاملا کشیده و محکم به بالا رفت و امام فرمان آزاد را که دادند؛ گفت: شما سربازان امام زمان(عج) هستید و کار بزرگی کردید...
چهل و چهار سال از آن نوزده بهمن گذشته است. کمر رژیم شاه با آن اتفاق به رغم خیلی از پیش‌بینی‌هابه‌طور کامل شکست. انقلاب دو روز بعد، یعنی 22 بهمن پیروز شد و مهدی در حالی‌که اکنون موی سفید کرده، اما هنوز هر کجا که می‌نشیند و هر کجا که دوستانش را می‌بیند؛ می‌گوید: 
امام به سینه ما آرم امام زمانی زدند؛ نکند که فراموش شود. و اگر روح خدا از ما جدا شد، هم آوردش ولی امر ما شد.
مهدی سال‌هاست که باز نشسته شده اما هنوز لباسی را که آن شب تا صبح با آن ماجرا داشت در گوشه اتاق دارد و هرگاه دلش تنگ می‌شود به سراغش می‌رود.