یک ستاره از آن هزار
ستاره پنجاه و دوم؛ ستاره میمک
ابوالقاسم محمدزاده
متولد 1342 بود. متولد همان سالهایی که امام سربازانش را در دامن مادرها دیده بود. پدرش حسین، سعی در تربیت مذهبی او داشت و او را با خودش به جلسه قرآن و مجالس روضه خوانی میبرد.
به مدرسه دولتی بحرآباد رفت و با علاقه درس میخواند که از مدرسه به مادرش خبر دادند به خاطر نمرات خوب و حسن رفتارش، هدیهای به مدرسه ببرند تا در جمع دانشآموزان مدرسه او را تشویق کنند.
مادرش، یک جعبه مداد رنگی خرید و آن را به مدرسه برده و به معلمش داد. وقتی مهدی به خانه آمد با خنده به مادرش گفته بود؛
- مادرجان! چرا به خودتان زحمت دادید و اینهمه راه به مدرسه آمدید. صبر میکردید به خانه که میآمدم مداد رنگیها را میدادید و به زحمت نمیافتادید.
در مقطع راهنمایی با نمرات خوبی قبول شد و علی رغم اینکه میتوانست در رشتههای مختلف دوره دبیرستان درس بخواند به دروس حوزوی علاقهمند شد و برای کسب علم به حوزه رفت. آقای طباطبایی که از روحانیون معروف بود او را به شاگردی قبول کرد و با خودش او را به حوزه علمیه برد.
مهدی در حوزه با افکار امام خمینی آشنا شد که مصادف با خیزش انقلابی مردم مشهد بود. او نوار سخنرانیها، عکسها و اعلامیههای حضرت امام را تکثیر میکرد و به دست مردم انقلابی میرساند.
وقتی انقلاب و تظاهرات مردم مشهد علنی شد، خانواده اش را برای حضور در راهپیمائی و تظاهرات تشویق میکرد. مادرش میگوید:
- در یکی از روزهایی که به همراه خواهرش به تظاهرات رفته بودیم، ماموران ستمشاهی به تظاهرکنندگان یورش بردند، مهدی به ما گفت؛ به خانه برگردید. اما خودش نیامد. وقتی به او گفتم تو هم برگرد، در جوابم گفت؛
- نه مادر جان! الان وقت امتحان است. حالا که حرف اسلام است، میخواهم ببینم که من چطور آدمی هستم، میتوانم از اسلام حمایت کنم یا از معرکه فرار میکنم. او در بطن تطاهرات ماند و در همه صحنهها حضور داشت.
از بحرآباد تا مشهد 7 کیلومتر راه بود و او خودش را با هر وسیله ممکن به شهر میرساند تا در تظاهرات حضور داشته باشد. یک شب که حکومت نظامی اعلام شد او به خانه نیامده بود و مادرش از شدت نگرانی و دلواپسی پدرش را شبانه به منزل آقای طباطبایی فرستاده بود تا از مهدی خبری بگیرد. آقای طباطبایی به پدرش حسین آقا گفته بود؛
- مهدی حالش خوب است. توی تظاهرات کمرش آسیب دیده بود و برای اینکه تحت تعقیب ماموران امنیتی قرار نگیرد او را به خانه دوستش حسن بردیم. انشاءالله فردا به خانه برمی گردد.
مهدی در تظاهرات و راهپیماییهایی که در مشهد برگزار میشد حضور داشت تا انقلاب به پیروزی رسید.
پس از پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج عضو آن نهاد انقلابی شد و با کارهای فرهنگی و مذهبی سعی در هدایت افکار جوانان به سمت اسلام و انقلاب بود و برای جلوگیری از نفوذ منافقین و جذب نشدن جوانان به سمت آنها، روزنامه آنها را میخرید و به خانه میآورد و آتش میزد. وقتی منافقین از شگردش باخبر شده بودند با چاقو به او حمله کردند و دستش را زخمی کردند. اما او در راه روشنگری جوانان از پای ننشست.
پس از مدتی عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و در این نهاد مقدس کار فرهنگی میکرد. وقتی جنگ تحمیلی عراق شروع شد و شهدای جنگ را به معراج شهدا که نزدیک خانه آنها میآوردند او به معراج شهدا میرفت و در کنار آنها به راز و نیاز مشغول میشد و آنها را واسطه قرار میداد که از خداوند بخواهند او هم به شهادت برسد.
مهدی خودش را سرباز امام میدانست و به دنبال رفتن به مناطق جنگی بود تا در راه انجام وظیفه سربازی امام و دفاع از اسلام و کشورش، لباس رزم بپوشد. و بالاخره با کسب رضایت پدر و مادرش و همسرش به جبهه رفت.
او چند بار مجروح شد و چون لذت جهاد فی سبیل الله را درک کرده بود هربار مشتاقانهتر به جبهه بر میگشت و با رشادتهایی که از خودش نشان داده بود به عنوان معاون گردان کوثر لشکر 5 نصر در عملیات میمک حضور پیدا کرد و بلندیها و ارتفاعات منطقه، سکوی پرواز و محل رسیدنش به ملاقات معبودش بود و در حالیکه مردانه و شجاعانه در مقابل پاتک عراقیها ایستاده بود به آرزوی دیرینه اش نائل گشت و روحش ستارهای شد بر آسمان میمک تا دوستان و همسنگرانش راه را گم نکند و عملیات به پیروزی برسد. همانگونه که خودش نیروها را به منطقه نبرد رسانده بود.
پس از انتقال پیکر پاکش به مشهد و تشییع بر دوش امت حزبالله و اهالی محل، در قطعه 1 گلزار شهدا ردیف 8 به خاک سپرده شد تا روحش نظارهگرمان باشد و ستارهای برای پیدا کردن مسیر هدایت و سلامت ما.
موضوع: شهید مهدی خاوری