kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۹۰۰۶
تاریخ انتشار : ۰۸ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۸:۲۱
ره‌آورد سفر به دیار رئیسعلی بر کرانه خلیج‌فارس (بخش دوم)

همراه با مردمی دریادل در دیار حماسـه و دریا

 
 
سید محمد مشکوهًْ الممالک
روز دوم سفر است و باز هم همراهی حاج حسن موثق را داریم. از او در مورد علت نامگذاری روستای «فقیه حسنان» می‌پرسم و او می‌گوید: در قدیم 4 برادر بودند به نام‌های فقیه احمد، فقیه حیدر، فقیه حسن و فقیه عباس. این چهار برادر هر کدام منطقه‌ای را تحت تسلط خودشان قرار دادند. فقیه حسن روستای فقیه حسنان را تاسیس کرد، فقیه حیدر روستای حیدری و فقیه احمد روستای فقیه احمدان را. فقیه عباس به لاور رفت؛ اما در آنجا موفق نبود. 
در حال خروج از روستا بودیم که چشمم به محوطه بزرگی خورد که در آن سازه‌هایی وجود داشت، سازه اسب، خیمه، نهر و بانویی که روی یک بلندی نشسته و دستانش رو به آسمان بلند است، شتر و.... با دیدن این صحنه غمی بزرگ بر دلم خانه کرد. گویا قسمتی از واقعه عاشورا را می‌دیدم، تل زینبیه و راز و نیاز بانو زینب کبری (س) و.... آقای موثق که نگاه مبهوت من را دید گفت: این‌جا محل برگزاری نمایشگاه بصیرت عاشورایی است. تاسوعای سال 86 بود، وقتی داشتم به سمت خورموج می‌رفتم دیدم در روستای کناری، یک خیمه نصب کرده‌اند، همان‌جا جرقه برگزاری یک نمایشگاه به ذهنم زده شد. به فقیه حسنان که برگشتم، تعدادی خیمه برپا کردیم. سال بعد کمک مالی گرفتیم و نمایشگاه را گسترش دادیم. به بروجن رفتیم و چادرهایی مانند خیمه اهل بیت‌(ع) سفارش دادیم. به قم سفر کردم و از تجربه نمایشگاه آنجا استفاده کردم. 
 هر سال نمایشگاه را توسعه دادیم و وقایع بیشتری را در آن نمایش دادیم. در فقیه حسنان تنها 60 خانواده ساکن هستند؛ اما در برپا کردن نمایشگاه با جان و دل کار می‌کنند؛ حتی بچه‌های خردسال هم به ما کمک می‌کنند. اینها حتی نمی‌توانند یک بلوک را جابه جا کنند؛ اما سنگریزه جمع می‌کنند. سال اولی که نمایشگاه را برگزار کردیم، بچه‌ها داخل حسینیه روضه‌ها را می‌شنیدند و تحت تاثیر قرار می‌گرفتند. 
ما بیش از یک ماه قبل از فرارسیدن ماه محرم کار را شروع می‌کردیم. بچه‌ها تا ساعت 2 نیمه شب کار می‌کردند. ما باید خاک می‌آوردیم و آب روی آن می‌ریختیم. یک ماشین 10 تنی خاک می‌آوردیم. بچه‌ها با پای برهنه داخل آن حجم عظیم از خاک می‌رفتند و گل درست می‌کردند. زنان هم برای کمک می‌آمدند و دیوارها را گل‌اندود می‌کردند.
این نمایشگاه باید به همان سبک و سیاق سنتی ساخته می‌شد؛ لذا سختی‌های خودش را داشت. ما در این‌جا از حدود 28 هزار بلوک استفاده کردیم تا بتوانیم کوچه‌های مدینه و بیش از 45 غرفه را بسازیم. مسجد کوفه، مسجد النبی و خانه حضرت زهرا را ساختیم. در کوچه‌های مدینه اطعام فقرا و یتیمان کوفه توسط حضرت علی(ع) و یتیمان کوفه را در حالی که کاسه‌های شیر در دست دارند می‌بینیم. سیلی خوردن حضرت زهرا‌(س)، وداع حسنین با مادر، ضربت خوردن حضرت علی(ع)، نهر علقمه و پیکر اربا اربای حضرت علی اکبر(ع) را وقتی در عبای امام حسین جمع شده و 4 نفر از جوانان بنی‌هاشم به طرف خیمه‌ها می‌برند را ترسیم کردیم. مانکن‌هایی را ساختیم که نشان می‌داد آل‌سعود به آمریکا سجده می‌کند و درکل بیشتر وقایع مهم تاریخی، از صدر اسلام تا کنون را ترسیم کردیم.نمایشگاه بصیرت عاشورایی از سال 86 تا 93، هر سال با موضوع خاصی برگزار شد؛ با نام‌های از کوفه تا شلمچه، از مدینه تا شلمچه، از صدر اسلام تا بیداری اسلامی،یا کربلا تا شلمچه که در آن، زنده‌به‌گور کردن دختران در صدر اسلام را گره زدیم به زنده‌به‌گور کردن دختران توسط داعش. سر از تن جدا شده شهید اسکندری توسط داعش را گره زدیم به سرهای بر نیزه در روز عاشورا، مادر وهب را نشان دادیم که سر پسرش در دستش است و به طرف دشمن پرت می‌کند و در کنار آن پدر شهیدی که برای شهادت پسرش در جبهه سجده شکر به جا می‌آورد. وداع امام حسین از اهل بیتش را در کنار مادر شهیدی که فرزندش را از زیر قرآن رد می‌کند ترسیم کردیم. خرابه شام را با خشت ساخته و نمادی از سر مبارک امام حسین درون تشت طلا در مقابل حضرت رقیه به تصویر کشیدیم و در کنار آن تصویر یک شهید افغانستانی را که داعش سرش را بریده و در جعبه‌ای قرار داده بود، نمایش دادیم. این نحوه نمایش به این علت بود که جوان امروز ما ببیند که صحنه‌های تاریخ تکرار می‌شود. دشمن ما از صدر اسلام تا کنون یکی است. داعشیان همان یزیدیان هستند، همان عرب جاهلیت هستند که کودکان را زنده‌به‌گور می‌کردند. روش‌ها تغییر نکرده، قساوت قلب دشمن همان است، سر بریدن‌ها ادامه دارد و... اینها بازتاب زیادی داشت. 
مردم برای افتتاح صبر نمی‌کردند و هر چه می‌گفتیم بگذارید کارمان تمام شود قبول نمی‌کردند و برای بازدید می‌آمدند. هر سال هم شلوغ‌تر از سال قبل می‌شود. از خورموج و بوشهر و شهرهای دیگر و حتی از استان‌های دیگر هم برای بازدید می‌آیند. این نمایشگاه از ابتدای محرم تا آخر آن برپا بوده، اما هر بار که می‌خواستیم آن را جمع کنیم می‌دیدیم بازدیدکننده داریم و باز هم آن را تمدید می‌کردیم. 
بازخوردهای خوبی هم از این نمایشگاه داشته‌ایم؛ معلمی که به همراه دانش‌آموزانش برای دیدن نمایشگاه آمده بود می‌گفت بچه‌های من تا الان درست نمی‌دانستند لیله‌المبیت چیست، اما الان می‌دانند. آقای مجید مجیدی کارگردان معروف وقتی به نمایشگاه ما آمد با چشمانی اشکبار این‌جا را ترک کرد. زن‌هایی از خورموج آمده بودند و با خودشان شیشه آورده بودند و آب را به عنوان تبرک می‌بردند. آقای مجیدی مبهوت این صحنه مانده بود. می‌گفت من تا به حال این چنین تعلقات مذهبی را در جایی ندیده ام. بچه‌ها اینها را می‌بینند و برای ادامه کار ترغیب می‌شوند. الان زیرساخت‌ها فراهم شده و این کسانی که در این‌جا کمک می‌کنند اولین نفراتی هستند که حاضرند جانشان را برای کشور و اسلام بدهند. اما صدحیف که 4 سال است نتوانسته‌ایم نمایشگاه را برپا کنیم. ما بودجه نداریم، هزینه‌ها بالا رفته. 
کاکی؛ مدینه السادات
صحبت‌ها در مورد نمایشگاه رو به اتمام بود که به تابلوی ورودی شهر کاکی رسیدیم و جمله روی تابلوی ورودی شهر: به مدینه السادات شهر کاکی خوش آمدید. 
این شهر که به علت حضور سادات بسیار آن، به مدینه السادات معروف شده، مرکز بخش کاکی در شهرستان دشتی است، درواقع بیش از 75 درصد مردم این شهر از سادات هستند. این بخش که قدمت بالایی دارد، دارای چند دهستان است و کشاورزی و دامداری و صید ماهی شغل عمده مردمش است و بیشترین کشت آنها به گوجه فرهنگی اختصاص دارد و در کنار آن دیگر محصولات گلخانه‌ای از جمله فلفل دلمه‌ای را نیز کشت می‌کنند. بخش کاکی دارای 63 شهید، حدود 50 جانباز و بیش از 35 آزاده است.
 وارد حوزه مقاومت بسیج شهر کاکی، سپاه امام رضا شهرستان دشتی شدیم، جایی که با تعدادی از جانبازان و آزادگان عزیز و خانواده‌های شهدا قرار ملاقات داریم. و چه خوش قولند مردم مهمان نواز و مهربان این خطه؛ چند دقیقه‌ای از حضورمان نگذشته بود که این عزیزان هم از راه رسیدند. و ما در فرصت کوتاهی که داشتیم توانستیم با تعدادی از خانواده‌های شهدا از جمله عبدالرسول کرد، حسن ظریف حق، محمد فاطمی، علی احمدی و نیز تعدادی از جانبازان گرانقدر از جمله احمد زارعی، عبدالله احمدی، جمال احمدی و... دیدار و گفت‌وگو داشته باشیم. که حاصل این گفت‌وگوها به زودی از همین صفحه منتشر خواهد شد؛ اما در این میان برخی از صحبت‌ها نکات ویژه‌ای را در دل خود داشت، مانند داستان شفا گرفتن برادر شهید ابراهیم شیخیانی... احمدآقا برادر شهید می‌گفت: من بیمار شدم و به پزشک مراجعه کردم. تشخیص سرطان خون بود. سر مزار برادر شهیدم رفتم و گفتم: من هنوز جوانم و می‌خواهم زنده بمانم، تو برو نزد ائمه و شفای من را از آنها بگیر. شب خواب دیدم که پدر و برادرم آمدند و گفتند تو خوب می‌شوی، نگران نباش. بعد از مدتی کاملا بیماری من بهبود پیدا کرد.
صحبت‌های جانباز 15 درصد احمد نامجو یکتا نیز در نوع خود خاص بود. او با همان سادگی و صفای خود از روزهای مبارزه گفت. و وقتی از سختی آن دوران پرسیدم، هر چه فکر کرد سختی در ذهنش نمانده بود. می‌گفت: ما به خاطر عشقمان وارد این میدان شدیم و برای همین هم سختی‌ای حس نکردیم. البته میدان جنگ است و گاهی حتی سه روز غذا نداشتیم، اما اینها که سختی نیست! 
به خدای کعبه رستگار شدم!
حاج احمد زارعی رزمنده و جانباز دفاع مقدس که یک بار در تنگه چزابه و یک بار هم در حج خونین سال 63 زخمی شده، از خاطرات روزهای ابتدایی جنگ برایمان گفت، روزهایی که نیروها با دست خالی و حتی بدون فرمانده در مقابل صدام خونخوار ایستادند تا همه دنیا بداند که هیچ قدرتی را یارای مقابله با قدرت ایمان و غیرت فرزندان جمهوری اسلامی نیست. جوانانی چون مسعود حسین‌پور که عشق به اهل بیت علیهم‌السلام در روح و جانش ریشه دوانده بود و حتی در لحظه شهادت هم کلامی چون مولایشان بر زبان می‌آورد. بهتر است قصه مسعود را از زبان حاج احمد بشنویم و بخوانیم: صدام در بهمن 60 گفته بود می‌خواهم صبحانه را در بستان و ناهار را در اهواز و شام را در تهران بخورم. اما وقتی به تنگه چزابه حمله کردند، نیروها جلوی صدام را گرفتند. ما سمت تپه‌های نبعه بودیم. رمل بود. با تعدادی از دوستان سوار یک لندکروز شدیم. مقداری از مسیر را که رفتیم راننده گفت دیگر نمی‌توانم بروم. بقیه راه را پیاده رفتیم، در حالی که هیچ امکاناتی نداشتیم، حتی فرمانده و بی‌سیم نداشتیم. گروه 20 نفره ما متفرق شد، تعدادی جلوتر رفتند و من هم که عقب مانده بودم با نشانه‌هایی که می‌دیدیم راهی را در پیش گرفتم. تا اینکه به تپه‌ای رسیدم که تعدادی از نیروهای خودی آنجا بودند. یک نفر از دور به من اشاره کرد که خمیده بیا. وقتی به او رسیدم گفت هر کس این‌جا راست قامت آمده با قناصه او را زده و چند نفر از بچه‌ها را به شهادت رسانده‌اند. ما در آنجا انگشت شمار بودیم. دوستی به نام مسعود حسین پور سلیمانی داشتیم که اولین شهیدی است که مزار او در گلزار شهدای خورموج به چشم می‌خورد. او بچه آبادان بود و حدود 20 سال داشت. به ما گفت باید سنگر درست کرده و همین مهمات ‌اندک را سازماندهی کنیم. خودش هم رفت که چیزی برای خوردن پیدا کند. او بعد از مغرب برگشت و گفت چیزی پیدا نکردم. یک کمپوت را آورد و گفت بیایید همین را با هم بخوریم. من و یکی از دوستان که دیدیم این کمپوت کفاف همه را نمی‌دهد، از آنها جدا شدیم تا مقدار بیشتری به بچه‌ها برسد. دو سه دقیقه‌ای از رفتن ما نگذشته بود که صدای یک خمپاره آمد، برگشتیم و دیدیم خمپاره درست وسط سنگر آنها خورده و تعدادی شهید و زخمی شده‌اند. مسعود هم به خودش می‌پیچید، من رفتم او را گرفتم. شروع کرد به گفتن شهادتین. در آخر هم گفت به خدای کعبه رستگار شدم! درست همان حرفی که حضرت علی علیه‌السلام در هنگام شهادت فرمودند. مبهوت مانده بودم که چطور یک جوان 20 ساله، در این موقعیت چنین حرف بزرگی را می‌زند. چند ساعت بعد آمبولانسی آمد و مجروحین و شهدا را با خود برد. و مسعود در راه به شهادت رسید.
و حال برای مسعود و یارانش می‌نویسم، برای شهدایی که در فکه، حاج عمران، سومار، خرمشهر، شلمچه و آبادان، فاو، مهران، گیلان غرب، هویزه و مجنون و... به شهادت رسیدند.
یاد شهیدان در خون خفته تنها مونس ما در این دنیای فانی است. یاد آنهایی که به قله نور و هدایت و کاروان فلاح و رستگاری پیوسته و ما را با حسرتی روز افزون، بر جای گذاشتند تا بمانیم و از اینکه 
برجای مانده ایم از قافله عشق، سرشک از دیدگان بیفشانیم. شهدایی که هر کدام چونان چراغ هدایت، هدایت‌گر جمعی از یاران خود بودند. یاد آنهایی که هر کدام اسوه‌ای برای دیگران بودند. آری یاد شهدا همیشه زنده خواهد ماند و خونشان پیروزی اسلام را تضمین خواهد کرد. آرام بخوابید ‌ای شهیدان، آرام بخوابید و در کنار مولای خود خمینی(ره) متنعم باشید. ما بیداریم و با پیمودن راه شما، مولایمان خامنه‌ای را یاری خواهیم کرد. 
گلزار شهدای کاکی
آقای مجید پوزش فرمانده بسیج کاکی است، یک بسیجی تمام عیار که مسئولیت هماهنگی با خانواده‌های شهدا را برعهده گرفت و به خوبی این کار را انجام داد. پس از پایان یافتن ملاقات با خانواده‌های ایثارگر کاکی، به همراه آقای پوزش به گلزار شهدای کاکی رفتیم. در گلزار شهدا 12 شهید از جمله شهیدان حسین منفرد، محمد احمدی، عباس اسکندری، علی احمدی و حسن ظریف‌حق آرام گرفته‌اند. قطعه جانبازان شهید و قطعه مادران شهدا هم در کنار گلزار شهدا به چشم می‌خورد. گلزار شهدا در واقع در قسمتی از قبرستانی قرار دارد که دو مقبره خشتی قدیمی در آن به چشم می‌خورد. یکی از این مقبره‌ها متعلق به سیدمحمدامین فاطمی و دیگری متعلق به حاج سیدحسین فاطمی است. دو سید بزرگی که نزد مردم از اعتبار و احترام والایی برخوردار بوده و مردم حاجات خود را نزد آنها می‌آورند. 
قاچاق بلای جان تولید داخلی
روز دوم سفر هم به پایان خود نزدیک می‌شود و ما باید به سمت فقیه حسنان حرکت کنیم. در طول راه یکی از همراهان با اشاره به تعدادی خودرو، گفت: اگر دقت کنید می‌بینید این ماشین‌ها پلاک ندارند یا پلاک‌هایشان را می‌پوشانند. بارشان قاچاق است و هر کالایی را قاچاق می‌کنند، مثلا کولر، پارچه، کفش، چینی‌آلات و... حتی ممکن است اسلحه هم قاچاق شود. اصلا بر بارشان نظارتی نمی‌شود. این کالاها به تهران و تبریز و دیگر شهرها منتقل شده و باعث فلج شدن اقتصاد ما می‌شود. مثلا از این‌جا پارچه‌ها را تا تهران ترانزیت می‌کنند و با این کار بزرگ‌ترین خیانت را به مردم می‌کنند، چرا که باعث می‌شود کارخانه‌های پارچه بافی ایران تعطیل شود. جالب این است که تنها یک گلوگاه در مسیرشان وجود دارد، اما اینکه چطور از این گلوگاه عبور می‌کنند، خدا می‌داند! در تنگستان جایی را می‌شناسم که هر خانه یک انبار است و خودروها مدام بار می‌زنند و به دیگر شهرها منتقل می‌کنند. البته تصویب شده که با بار ته لنجی جاشوها کاری نداشته باشند؛ اما ده تا ماشین هم بیاید باز هم این انبارها خالی نمی‌شود، این چطور ته لنجی‌ای است!
17 دی، روز سوم سفر؛ جاده‌ای در بهشت
در مسیر فقیه حسنان به شُنبه هستیم. هوای پاک، آسمانی آبی و زیبا، سرسبزی و طراوت،عطر شب بوها، خنکای دی‌ماه و سکوت و آرامش بی‌نظیر این منطقه هر بیننده‌ای را مدهوش می‌کند. 
ای کاش می‌توانستم ساعت‌ها در این هوا قدم بزنم و تنها به صدای هوهوی باد و تکان خوردن برگ درختان گوش فرا دهم و با نغمه گنجشککان هم‌آوا شوم.‌ای کاش می‌شد ساعت به آسمان آبی و مزارع سرسبز خیره شوم تا چشمانم از این همه زیبایی رنگ خدایی بگیرد.‌ای کاش می‌شد با نخل‌های راست‌قامت به گفت‌وگو بنشینم. نخل‌هایی که گویا همچون انسانی آزاده چهره خود را به سمت آسمان چرخانده، پلک‌هایشان را روی هم قرار داده‌اند و با لبخندی زیبا، از تابش آفتاب بر پوست خود لذت می‌برند و چه بسا به ما انسان‌های در بند مانده می‌گویند راه این‌جاست، به سوی آسمان، سرتان را از زمین نفس به سوی آسمان بی‌انتها برگردانید، تا هر لحظه قد بکشید....
شُنبه دیار علما، صلحا و شهدا
به دیار علما و شهدا، شهر شُنبه خوش آمدید؛ نوشته روی تابلوی ورودی شهر بود که من را به خود آورد. بلوار این شهر نیز مزین به تصاویر شهداست و در ورودی شهر از میدان بصیرت عبور کردیم. میدانی که با نمادی از یوم الله 9 دی و به خواست مردم ساخته شده است. چرا که روحیه این مردم همان روحیه ابتدای انقلاب است. کمی جلوتر، یادمان شهدای گمنام به چشم می‌خوردکه به برکت شهید مفقودالاثر، شهید فهیمی و به احترام مادر این شهید بزرگوار، دو شهید خوشنام از سال 95 در این دیار آرام گرفته‌اند؛ یکی از آنها جوانی 
20 ساله است که در والفجر 8، در ام‌الرصاص و دیگری جوانی 19 ساله که در خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسیده است. در قسمت بالای سنگ مزار هر دو شهید، این نوشته از شهید آوینی به چشم می‌خورد: «هرکه می‌خواهد ما را بشناسد، داستان کربلا را بخواند.» 
شُنبه در دوران دفاع مقدس نقش موثری داشته و مردم آن، در جبهه‌ها حضور گسترده‌ای داشتند. این شهر 8 شهید و تعداد زیادی آزاده و جانباز تقدیم انقلاب و کشور کرده است. هوای این شهر در شب‌ها بهتر از روز بوده؛ به همین علت به آن «شُب به» می‌گفتند که به مرور زمان به شُنبه تبدیل شده است. بخش شُنبه دارای دو دهستان به نام‌های شنبه و طسوج است. دهستان شُنبه هم شامل باغان، اسلام آباد و... است. هوای این منطقه از 15 فروردین تا 15 آبان گرم می‌شود و گاهی دما حتی به 50 درجه هم می‌رسد، هوایی گرم و شرجی و اگر این‌طور نباشد خرماها نمی‌رسند. در 4 ماه دیگر سال، دما بین 12 تا 20 درجه می‌رسد. البته در بیشتر مناطق استان بوشهر شرایط آب و هوایی به همین شکل است. 
این‌جا خانه‌ها بیشتر نوساز است؛ چرا که در 20 فروردین سال 92 زلزله‌ای به قدرت 6.1 ریشتر، کل شهر را با خاک یکسان می‌کند، صدها نفر زخمی و نزدیک به 40 کشته برجای می‌گذارد. اما با امید و همت این مردم، شهر دوباره ساخته می‌شود و الان حدود 3 هزار نفر در آن ساکن هستند. 
قلعه‌ داراب خان
قلعه‌ داراب خان دشتی درست در شرق شنبه قرار دارد. این قلعه‌ مربوط به دوره‌ قاجار است و در تاریخ 9 اردیبهشت 1382 به عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است. این قلعه شامل بنای عظیمی است که بعد از قلعه‌ محمد خان دشتی از بزرگ‌ترین و زیباترین قلعه‌های منطقه دشتی به شمار می‌رود. این قلعه حدود 120 سال قبل توسط معماری زبده و چیره‌دست به نام استاد اسماعیل ترکان ساخته شده و نسبت به خانه‌های شهر از عظمت خاصی برخوردار است. این قلعه به داراب خان فرزند شاه منصور خان پسر محمدحسن خان منسوب بوده و گفته می‌‌شود سنگ بنای اولیه قلعه یعنی طبقه زیرین و چند اتاق در حیاط توسط جد داراب‌ خان یعنی محمدحسن خان ساخته شده است و هم‌اکنون محل سکونت نوادگان محمدحسن‌خان و داراب‌خان می‌باشد و زیر نظر سازمان میراث فرهنگی،‌ صنایع دستی و گردشگری استان مرمت شده است.
سوغات شُنبه
در شُنبه با کمک دوستان توانستم با 13 خانواده ایثارگر از جمله خانواده شهیدان حسن دریا، اسماعیل رضایی‌اندیش و همچنین جانباز 70 درصد، عبدالرضا یعقوبی دیدار و گفت‌وگو داشته باشم. عصر روز سوم سفر به سمت بادوله به راه افتادیم. آنچه در میانه راه توجهم را به خود جلب می‌کرد، مزارعی بود که در هر کدام پرچم‌های یاحسین، یازهرا، یامهدی و... برافراشته شده بود. علت را که از اهالی جویا شدم پاسخ دادند: مردم این منطقه از این پرچم‌ها برای افزایش رزق و برکت محصولشان استفاده می‌کنند و از طرفی هم، با وزیدن باد و حرکت پرچم پرندگان از مزرعه دور می‌شوند. 
در این منطقه نیز بیشتر مردم کشاورز هستند و ساده‌زیست و در عین حال مهربان و سخاوتمند. هنگام خداحافظی از مردم شنبه، آنها چند جعبه گوجه که حاصل دسترنجشان بود را به عنوان سوغات به ما هدیه دادند. سوغاتی که حاصل چندین ماه کار و تلاش در مزارعشان بوده و برای ما بسی ارزشمند بود؛ گویا نوازش باد و لمس دریا مسابقه لطافت دارند، مسابقه مهربانی. جنوب را به گرمایش می‌شناسند و دریایش، و در کنار این موقعیت اقلیمی به ما آموختند مهم نیست که کجا و در چه زمانی زندگی کنی. همین که دلت دریا باشد و گرم و دلنواز، برای ابدیت انسانیت کافی است. 
مردم این شهر غصه‌ها را به باد و دریا می‌سپارند و بزرگ می‌شوند؛ اما در عوض صبر و سکون دریا را می‌آموزند و یاد می‌گیرند به وقتش طوفانی شوند. نهایتا همنشین چشم انتظاری‌هایشان می‌شود ساحل با چهارقد آبی و طلایی آفتاب.
آقای ‌هادی رخدادی یکی از جوانان شُنبه است که با درآمد حاصل از کشت گوجه و بادمجان و هندوانه توانسته، خانه و ماشینی برای خود تهیه کند. او که خدمت سربازی خود را پشت سر می‌گذارد، متاهل است و می‌گوید: این‌جا همه جوانان در سنین پایین ازدواج می‌کنند و چون همه مردم همسطح هستند، در این امر به هم سخت نمی‌گیرند. 
بادوله؛ شهر حماسه‌آفرین
به حوزه مقاومت بادوله رسیدیم. در حیاط حوزه یک درخت نخل خودنمایی می‌کند، گویا می‌خواهد مقاوم بودن مردم این شهر در برابر ناملایمات و دشمنی‌ها را به رخ بکشد. روی دیوار ساختمان حوزه بنری نصب شده که روی آن نوشته: «دفاع همچنان باقی است.»
 وارد ساختمان که می‌شوم تصاویر شهدا را می‌بینم که در دو طرف راهرو ورودی نصب شده؛ 6 تصویر در سمت راست و 6 تا هم در سمت چپ. در این‌جا نیز با تعدادی از جانبازان و خانواده‌های شهدا دیدار و گفت‌وگو داشتیم. مردمی خونگرم و مهربان که با سعه صدر به سؤالاتم پاسخ می‌دادند.
بادوله در دوران دفاع مقدس روستایی با جمعیت حدود 300 نفر بود و با همین جمعیت‌اندک حماسه‌ها آفریدند. ایمان این مردم به انقلاب و امام(ره)به حدی بود که هر خانواده حداقل دو یا سه رزمنده راهی جبهه‌ها می‌کرد؛ در حال حاضر 70 درصد مردم این شهر از خانواده‌های ایثارگر هستند و خانواده توپال مفتخر به دو شهید، یک جانباز و دو رزمنده است. در دوران دفاع مقدس 80 درصد سپاه کاکی را رزمندگان این روستا تشکیل می‌دادند و در نهایت نام نیک 27 شهید، 67 جانباز، 10 آزاده زینت‌بخش بادوله شد و حال دو شهید گمنام میهمان این شهر هستند. همچنین بادوله زادگاه 4 عالم و مجتهد بزرگ؛ آیت‌الله طاهری، شیخ عبدالله دشتی، میرزا جواد نماز و حاج شیخ محمد مشایخی است که در حوزه‌های قم و نجف تدریس می‌کردند. 
اگر شهید مهدوی از آنِ دیگران بود 
از او چگوارا می‌ساختند
برای گفت‌وگو با حاج حسن فقیه برادر شهید بزرگوار نادر مهدوی به روستای نودرار بُحیری رفتیم. هنگام اذان مغرب به نودرار رسیدیم و برای اقامه نماز به مسجد حضرت ولی‌عصر (عج) رفتیم. مسجدی زیبا با فضای معنوی که حضور اهالی مومن روستا، حال و هوای خاصی به آن بخشیده بود، جوانانی که در نگاه و کلامشان خلوص و صفا و سادگی موج می‌زد. از قضا برادر شهید مهدوی نیز در مسجد حضور داشت و پس از اقامه نماز از ما دعوت کرد تا در منزل گفت‌وگویی با هم داشته باشیم.
 صحبت‌های آقای مهدوی که به قول آقای موثق، از نظر اخلاق و ظاهر کپی برادر شهیدش است، آن‌قدر جذاب و دلنشین است که مناسب دیدم در این‌جا بازگو کنم، سخنانی از جنس معارف ناب شهدا...
دل به این دنیا و زرق و برق آن نبندیم. آنی حرفی می‌زنیم که دیگر برگشت ندارد، باید جان بکنیم که حرفمان جبران شود و شاید هم جبران نشود. مولا علی علیه‌السلام در کوچه‌های کوفه عبور می‌کرد، دید چند بچه با هم دعوا می‌کنند. مولا به آنها نگاهی کرد و فرمود: آیا می‌خواهید با این کار پرونده اعمالتان را سیاه کنید. گفتند یا علی این چیزها را هم می‌نویسند. مولا که جان همه عالم به فدای او فرمود: «حتی دم و بازدم را هم می‌نویسند.» آیا کسی که به حوزه رفت یا تفنگی برداشت و به جبهه رفت نجات پیدا می‌کند؟! خدا می‌داند که معلوم نیست. 
محور ما قرآن و رسول و علی و فاطمه هستند. اگر شهدا به این مقام رسیدند، چون به جایی رسیدند.... آنهایی که در نیمه راه بریدند، برای این است که به جایی نرسیدند! اگر انسان به جایی برسد می‌شود قاسم سلیمانی، می‌شود شهید مهدوی. 
سال 98 بین فرماندهان دیداری خصوصی با حضرت آقا داشتیم. فدای نام نیک او. من از شهید مهدوی با ایشان صحبت کردم. لبخندی زدند و گفتند اگر شهید مهدوی متعلق به کمونیست‌ها بود از او چگوارا می‌ساختند. فرمودند مستند او را بسازید. 
شهید مهدوی نمازش را با‌گریه می‌خواند. او به جایی رسیده بود.... اگر حرفی می‌زد و کاری را انجام می‌داد، طمعی داشت و آن طمع هم رضایت پروردگار بود. شهید 14 سال از من کوچک‌تر بود و احترام زیادی به من می‌گذاشت.
 پیغمبر علی را در کنار خود داشت، علی در کنار خود مالک را داشت، مقام معظم رهبری حاج قاسم را داشت. حاج قاسم هم پر و بالی داشت، الان هم ما خالی نیستیم. نباید از رحمت خدا ناامید باشیم. بعد از مالک اشتر، 1400 سال گذشت و افرادی آمدند؛ اما کار حاج قاسم را انجام ندادند. چون میدان نبود. سال‌ها قبل، در زمان حیات امام(ره) با تعدادی از پاسدارها، حضور حاج میرزا احمد دشتی که از بزرگان دینی منطقه دشتی بودند، رسیدیم. گفتیم صحبتی بفرمایید. گفتند این انسان، یعنی حضرت امام، کاری کرد که حضرت علی نتوانست. انسان‌ها مولا علی را یاری و همراهی نکردند. اگر هم بودند ‌اندک بودند؛ لذا حضرت موفق نشد. اما ملت ایران، با امام همراهی کردند. باید قدر این نظام و اسلام را بدانیم. باید قدر این مردم را بدانیم که شبانه‌روز، در سرما و گرما، از نقطه صفر سیستان تا آذربایجان و عراق را محافظت می‌کنند...
این سفر ادامه دارد