پیروزی حزبالله لبنان با عنایت حضرت فاطمه(س) (حکایت اهل راز)
دو ماه پس از پیروزی بزرگ حزبالله لبنان در جنگ 33روزه بر صهیونیستها، در تاریخ 1385/7/23 (21 رمضان 1428) آقای سید حسن نصرالله رهبر حزبالله در ضیافت افطاری در تهران حضور یافت. اینجانب که در جلسه حضور داشتم از ایشان عامل پایان یافتن جنگ 33 روزه را پرسیدم؟
ایشان پاسخ داد: جنگ را حضرت فاطمه(س) پایان داد.
این پاسخ برای ما شگفتانگیز بود. البته من پیش از این به صورت اجمال عنایت حضرت فاطمه(س) را در این باره شنیده بودم.
باری، ایشان در تبیین چگونگی آتش بس در جنگ، فرمود:
اسرائیل در جنگ زمینی پیشرفتی نداشت، هزار نفر در برابر چهل هزار نفر مقاومت میکردند، اما در روزهای پایانی جنگ، با هلیبرن شبانه، پشت نیروهای ما نیرو پیاده میکرد و این اقدام برای ما بسیار خطرناک بود؛ چون در آن زمان برای ما زدن هلیکوپترهای آنها در شب امکانپذیر نبود.
سپس ماجرای عنایت حضرت فاطمه(س) را به نقل از فرماندۀ عملیات جنوب چنین نقل کرد:
فرمانده جنوب آقای حاجی ابوالفضل گفت: پس از نماز مغرب و عشا برای رفع خستگی قدری استراحت کردم، در عالم رؤیا به محضر حضرت زینب(س) مشرف شدم و از ایشان خواستم که برای حمایت از نیروهای حزبالله کاری انجام دهد.
ایشان فرمود: «از من کاری ساخته نیست» و اشاره کرد به مادرش حضرت فاطمه(س) که مشکل را با ایشان مطرح کن.
با خود گفتم: حضرت زینب ماجرای کربلا را دیده و لذا مشکلات ما برای او اهمیت زیادی ندارد....
خدمت حضرت فاطمه رفتم و به ایشان شکایت کردم. ایشان فرمود: «خدا با شماست، ما هم برای شما دعا میکنیم».
مجدداً اصرار کردم، فرمود: «ببینم...».
بار سوم، ضمن اصرار پیشنهاد کردم که لااقل یکی از هلیکوپترهای دشمن را که با آنها نیرو هلیبرن میکند، ساقط کنید!
ایشان در پاسخ این پیشنهاد فرمود: «بسیار خوب!»
در این حال، حضرتش دستمالی را از زیر چادر بیرون آورد و به طرف بالا پرتاب کرد و فرمود: «خواستۀ شما انجام شد».
از خواب بیدار شدم، به اتاق دیگری که جمعی از فرماندهان حضور داشتند آمدم و ماجرا را توضیح دادم. همان موقع تلفن زنگ زد، یکی از حاضران تلفن را برداشت، چند کلمهای صحبت کرد که حالش دگرگون شد و به سجده افتاد، سپس گفت: هلیکوپتر دشمن ساقط شد!
بعد معلوم شد که در همان لحظهای که حضرت فاطمه(س) دستمال را به آسمان پرتاب کرده، یکی از هلیکوپترهای دشمن به وسیله یکی از نیروهای حزبالله به گونهای معجزهآسا هدف قرار گرفته است.
شخصی که هلیکوپتر را سرنگون کرده بود، در توضیح این اقدام میگوید: در اتاق بودم و به دلم القا شد که موشکی بردارم و بیرون بروم. بیرون رفتم، احساس کردم که موشک علامت میدهد، ولی در آسمان چیزی پیدا نیست، شلیک کردم، ناگاه دیدم چیزی در آسمان آتش گرفت و با سرنشینها سقوط کرد!
اینجانب مایل بودم که این کرامت بزرگ را از زبان آقای حاج ابوالفضل فرمانده عملیات جنوب بشنوم، تا اینکه در تاریخ 1388/1/4 (26 ربیع الأول 1430) در بازگشت از بازدیدی که از مناطق عملیاتی جنگ 33 روزه لبنان داشتم، موفق شدم در شهر «صور» با ایشان دیدار کوتاهی داشته باشم. وی از طریق مطالعه کتاب میزان الحکمة با نام من آشنا بود. ضمن گفتوگو او را شخصی آگاه و دوست داشتنی یافتم. به ایشان عرض کردم از موقعی که جریان رؤیای شما را در ارتباط با چگونگی پایان یافتن جنگ تحمیلی 33 روزه از آقای سید حسن نصرالله شنیدم، مترصد بودم شما را زیارت کنم و این ماجرا را از زبان شما بشنوم. ایشان به تفصیل ماجرا را به زبان عربی تعریف کرد که ترجمه آن چنین است:
شب جمعه بود (پنجشنبه شب 1385/5/19 - 15 رجب 1427، سه روز مانده به پایان جنگ) از اتاقم به اتاق دیگری رفتم تا نماز مغرب و عشا را بخوانم. برادرانم (فرماندهان جبهه) روزه مستحبی گرفته بودند و در اتاق دیگر بودند. من روزه نبودم با خود گفتم چند دقیقه استراحت کنم تا در افطار از آنها عقب نمانم. در همان مصلا دراز کشیدم. نفهمیدم خوابم برد یا بیدار بودم، چون فرصتی برای خوابیدن نبود. در همین حال بین خواب و بیداری متوسل به خانم زهرا(س) شدم و درخواست شفاعت کردم.
دیدم حضرت زهرا(س) در قسمت راست اتاق، در حدود دو متر فاصله از من ایستاده و خانم زینب(س) هم در سمت راست ایشان ایستاده است. با خود گفتم: دیدن خانم زینب غمها را برطرف میکند.
به حضرت زهرا سلام کردم و عرض کردم: ما شیعیان در سختی جانفرسایی هستیم و همۀ مشکل ما با دیگران هم به خاطر شما و دوستی شماست.
فرمود: «میدانم، رهایتان نمیکنم و همواره برایتان دعا میکنم».
عرض کردم: ما همین الآن طاقتمان سر آمده.
فرمود: «نترس».
حضرت زینب بسیار مهربان و دلسوز بود، اما چهرهاش گرفته و غمگین بود. احساس کردم صدها سال از عمرش گذشته، با خودم گفتم: این خانم غمهای ماتم حسین(س) را در کربلا تحمل کرده و به مصیبتها عادت کرده، شایسته است که من از ایشان بیشتر بخواهم. همینطور دودل بودم که از ایشان خواستم بیشتر مساعدت و عنایت بفرماید.
[ایشان اشاره کردند به حضرت فاطمه. خدمت ایشان رفتم و مشکلات جنگ را توضیح دادم.]
ایشان که ملاحظه کرد من در وضعیت ناگواری هستم، از زیر یقۀ چادرش دستمال نازک زرد رنگی را بیرون آورد و فرمود: «تمام شد. تو آرام باش من در مورد پرواز [هلیکوپترها] اقدام میکنم.»
در این حال ایشان متوجه آسمان شد و فرمود: «بسم الله الرحمن الرحیم» و با دستش کاری انجام داد [دستمال را به آسمان پرتاب کرد] و مجدداً باز گرداند و به من فرمود: «شما ان شاء الله در امان هستید». پس از چند لحظه، دیگر ایشان را در اتاق ندیدم و شروع کردم بهگریه کردن و از خدای پاک و والا سپاسگزاری کردم. سپس وارد اتاق دیگر شدم که چهار نفر از مسئولان آنجا بودند.
حاج مالک، سید علاء بن سید ابراهیم و ابو محمد نشسته بودند و میخواستند غذا بخورند. آنچه دیده بودم را برای آنان تعریف کردم. پس از پانزده دقیقه از منطقۀ عملیات تماس گرفتند و گفتند: همین الان هواپیمای اسکورسی اسرائیل، به نام «پرندۀ یعصور»، سقوط کرد. آنها گفتند این هواپیما، پنجاه نفر خدمه پرواز داشت.
حاج مالک، مسئول «قوّات نصر» تلفن را گرفت و الله اکبر سر داد و سجدۀ شکر به جا آورد و گفت: این از برکات اهل بیت(ع) است که به دعاهای شما و رهبری به دست آمد.
آن برادر _ که موشک شلیک کرد _ در روستایی نزدیک روستای «یاطر» و روستای «بیت لیف» بود، که هواپیماهای اسرائیلی آنجا در حال پرواز بودند.
* کتاب: خاطرههای آموزنده
نوشته آیتالله محمدی ریشهری، انتشارات دارالحديث قم