یادبود شهید مدافع حرم، قدیر سرلک
شهیدی که فرمانده گردان بچههای سوری بود
سالهاست در انتظار شهادت است، شهادتی که او را به معبود و معشوقش برساند. در سپاه خدمت میکند؛ اما دیگر نمیتواند منتظر دستور و فرمان مافوق بماند، به هر دری میزند تا بتواند راهی برای حضور در میدان نبردی بس خطیر پیدا کرده و جانش را سپر بلای اهل بیت(ع) و شیعیان مظلوم نماید؛ شیعیانی که در محاصره شقیترین انسانها گرفتار شدهاند و حرم دخت شیرخدا که مورد تهدید وحوش داعشی قرار گرفته است. شهید قدیر سرلک یکی از جوانهای باغیرت ایرانی بود که درد و رنج زنان و کودکان مظلوم سوری دلش را به درد آورده بود. او با تلاش و پیگیری فراوان توانست پا در میدان مبارزه با داعش بگذارد و مدال پرافتخار پاسداری از حریم اهل بیت را دریافت کند و در این راه همه هستی اش را فدا کرد.
و حال پس از گذشت 7 سال از شهادتش، مریم سرلک، همسر شهید، یاد و خاطره او را برایمان زنده میکند و از سیره او میگوید...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید.
مریم سرلک هستم، همسر شهید مدافع حرم، قدیر سرلک.
بفرمایید فصل آشناییتان با شهید چطور رقم خورد؟
ما عموزاده هم هستیم. من پدر و مادرش را دیده بودم؛ ولی خودش و خواهر و برادرش را ندیده بودم، آنها بهخاطر مذهبی بودنشان خیلی در مراسمها و مجالس نمیآمدند.
عمه آقاقدیر در پاکدشت زندگی میکرد و هرازگاهی همدیگر را میدیدیم؛ چهارشنبه سوری سال 87 بود که میخواست راجع به آقاقدیر صحبت کند که من مخالفت خود را اعلام کردم. تا اینکه 18 فروردین 88 پدر و مادرش برای خواستگاری به منزل ما آمدند. من آدم مذهبی نبودم و مذهبیها را هم دوست نداشتم و بهخاطر همین هم مخالف این ازدواج بودم.
مادرم گفت: او تحصیل کرده است، آن نگاه منفی که نسبت به مذهبیها داری برای قبل است، اجازه بده او بیاید، با هم دیدار داشته باشید و باهم صحبت کنید؛ شاید نظرت عوض شد. او آمد و در همان جلسه اول، بعد از صحبت، جواب مثبت را اعلام کردم.
چه چیزی در وجود آقا قدیر بود که جواب مثبت دادید؟
چهره مذهبی و جدی داشت، ولی مهربان، خوشبرخورد و خوشرو بود. به او گفتم: اصلا آدمهای مذهبی را دوست نداشتم. خندید و گفت: چرا؟ جواب دادم: شاید بهخاطر آن نگاه منفی که در گذشته از افراد مذهبی داشتم، فکر میکنم این افراد دائم در حال گیر دادن هستند. گفت: من فقط از شما میخواهم چادری باشید. و من که قبلا چادری نبودم، بهخاطر ایشان قبول کردم. اخلاق و خانواده خوب برای من مهم است و بهخاطر همین ویژگیهای آقا قدیر چادری شدم.
شرط و شروطی برای ازدواج با آقا قدیر نداشتید؟
نه. فقط با توجه به نگاهی که نسبت به این آدمها داشتم، خواستم که سختگیری نکند. او هم قبول کرد و واقعا همینطور بود.
وقتی متوجه شدید آقاقدیر سپاهی است، مخالفتی نکردید؟
نه. از روز اول گفت: همسر اول من کارم است، تمام توانم را برای کارم میگذارم، من نظامی هستم، شرایط من را میپذیری؟ من هم مشکلی نداشتم و قبول کردم. و تمام این سالها که کنار هم بودیم، همراهیاش کردم.
قبل از اینکه بحث سوریه را مطرح کند، جای دیگری هم برای مأموریت رفته بود؟
ماموریتهای داخل ایران را زیاد میرفت، به شهرهای مختلف سفر کرده بود. او فرمانده گردان امام حسین بود و سرکشی به گردان امام حسین یکی از فعالیتهایش بود.
چطور موضوع رفتنش به سوریه را با شما در میان گذاشت؟
از چند ماه قبل، میدانستم که برای رفتن تلاش میکند و محل کارش اجازه نمیدهد. فرماندهشان شهید اسداللهی بود که بعدها بر اثر جراحتهای جنگ شهید شد. او به آقاقدیر گفته بود وجود شما در اینجا هم نیاز است و احتیاجی به رفتن نیست. تا اینکه در یکی از سرکشیهایش به گردان امام حسین، در شمال شهید همدانی را میبیند، با ایشان صحبت میکند که دوست دارد به سوریه برود.
شهید سرلک برای آنجا چیزی شبیه تشکیل گردان را در ذهن داشت و شهید همدانی از این برنامهریزی آقا قدیر استقبال میکند و برای همین هم، راه رفتن به سوریه را برایش باز میکند. درواقع او نه بار اول و نه باز دوم، از محل کارش به سوریه نرفت؛ بلکه از طریق سپاه قدس و داوطلبانه رفت.
بار اول که میخواست برود، عموی من فوت کرده بود و او برای خرید مراسم به بازار رفته بود. من خانه پدرم بودم که تماس گرفت و گفت: به من زنگ زدند و باید شب بروم. گفتم اجازه بده بیایم و ساکت را آماده کنم و خداحافظی کنیم. گفت من حتی وقتی برای خداحافظی ندارم. در این سفر آقاقدیر 45 روز در سوریه بود.
با توجه به شرایط سوریه، نگرانش نبودید؟
در آن زمان خیلی راحت در تلویزیون و فضای مجازی در مورد سوریه و داعش صحبت نمیکردند، چیزهایی شنیده بودم؛ اما آقاقدیر میگفت: من جلو نمیروم و کار من چیز دیگری است. من هم فکر نمیکردم اینقدر در دل جنگ باشند.
پس از اینکه از سفر اول برگشت، با رفتن مجددش مخالفت نمیکردید؟
وقتی آمد آسیبهای سفر اول را با خودش آورده بود؛ موج او را گرفته بود، به همین دلیل تا یکی دو هفته اول شرایط خاصی به وجود آمده بود؛ نباید داخل منزل نوری روشن میشد، گاهی یکدفعه از خواب بیدار و حالش بد میشد.
قبل از سفر دوم، من وقت دندانپزشکی داشتم. در مطب بودم که متوجه شدم با همکاران صحبت و شرایط را بررسی میکند تا برنامه سفر بعدی را بچیند.
هنوز کارم تمام نشده بود؛ اما از دندانپزشکی بیرون زدم گفتم: هنوز یک ماه هم از سفر اول نگذشته، اجازه بده مدتی بگذرد بعد برو، اگر بحث این است که دِینی بر گردنت است، این تکلیف را انجام دادی، اجازه بده چند ماهی بگذرد و بعد برو. گفت: من قول میدهم اگر بروم و برگردم، این سفر آخرم باشد. و دقیقا این سفر آخرش شد.
ما آنجا به تفاهم نرسیدیم و گفتم راضی نیستم، او هم تقریبا منصرف شد و چند وقتی گذشت.
درگیر آپاندیسش بود؛ اما در بیمارستان هم دائم از رفتن به سوریه حرف میزد و هرچه مخالفت میکردم، فایدهای نداشت؛ درکل هوای سوریه به سرش زده بود و انگار باید میرفت. گفتم حضرت زینب به خودت سپردمش، برود و سلامت برگردد.
از آخرین دیدارتان با آقا قدیر بگویید؟
یک روز قبل از تولدش، یعنی 12 شهریور 94 بود. صبح زود عازم شد، با همه مأموریتهایی که رفته بود فرق داشت. قبلا که زندگینامه شهدا را میخواندم یا در برنامههای تلویزیونی صحبتهایشان را میشنیدم اصلا فکرش را نمیکردم یک روز چنین چیزی برای من هم اتفاق بیفتد.
تماس گرفت و گفت: امشب زودتر به منزل میآیم که شب آخری بیشتر کنار همدیگر باشیم. شب که آمد یک آدم دیگر شده بود، خیلی توی فکر فرو رفته بود؛ قدیری که خیلی شیطان و شاد بود، توی فکر بود. نگاه میکرد؛ ولی در چشمهایش غمی را حس میکردم. چمدانش را که میبستم، برایش خوراکی گذاشتم، گفت: آنجا خیلی به ما میرسند، این چیزها لازم نیست. اما بعدها همرزمانش میگفتند شرایط اینطور نبود؛ حتی یک بار که محاصره شدیم، چند روز اصلا غذا نداشتیم، یا اینکه مواد غذایی بهاندازه کافی نبود و برای همین هم برخی روزه میگرفتند.از خانواده آقا قدیر فقط برادر و دامادشان خبر داشتند که او به سوریه میرود.
صبح که میخواست برود، دیدم سرحال نیست، میخواستم بگویم چرا توی فکر هستی، ولی نمیتوانستم این را به زبان بیاورم، فقط رفتنش را نگاه میکردم. میخواستم پایین بروم که آب را پشت سرش بریزم؛ ولی گفت نه پایین نیا، خودت را اذیت نکن، استراحت کن و بعد به منزل پدرت برو. همان جا که داشتم آب را پشت سرش میریختم منتظر بودم برگردد و نگاهم کند، لحظه آخر که پاگرد را دور میزد نگاهم کرد و دست تکان داد، لبخندی زد و خداحافظی کرد. رفتم پشت پنجره، منتظر شدم تا بیرون بیاید، کمی آب ریختم که متوجه بشود منتظرش هستم، نگاهی کرد و سوار ماشین شد، داخل ماشین دستی تکان داد و رفت، این شد خداحافظی ما.
به شدت دلشوره گرفته بودم، قرآن را که باز کردم نمیتوانستم عربی قرآن را بخوانم، ترجمه را خواندم. آیه را به یاد ندارم؛ ولی نشان داد آقا قدیر و دوستانش برای جنگ میروند و کارشان درست است. دلشورهام شدیدتر شد. بعد از نیم ساعت تماس گرفتم. هنوز حرکت نکرده بودند. گفتم این چه مدل خداحافظی بود؟ شروع کرد به شوخی کردن.
شب قبل به یکسری کلید و وسایل و یک موتور که متعلق به محل کارش بود اشاره کرد و گفت: بعد از رفتن من از محل کارم میآیند و اینها را تحویل میگیرند. گفتم بعد از رفتنت؟! گفت بعد از اینکه رفتم.... گفتم یعنی چه؟ الان که به سفر میروی، این مدل صحبت کردن برای چیست؟ گفت حالا اینها یادت بماند. من به وسایلی که روی میز بود، حتی دست نزدم، بعد شهادتش همرزمانش آمدند و آنها را تحویل گرفتند.مأموریت زیاد رفته بود ولی این مدل رفتن و خداحافظی نشان میداد که میرود و شهید میشود.
برعکس نگاهی که من قبلا نسبت به آدمهای مذهبی داشتم، قدیر آدمی به روز بود، امکان نداشت که تولد و سالگرد ازدواج را فراموش کند و حتی در این موارد من را غافلگیر میکرد.
مثلا یک بار روز تولدم درگیر عروسی برادرم بودم. او کیک بزرگی سفارش داده و همه را دعوت کرده بود، اما به گونهای برخورد میکرد که فکر میکردم اصلا تولدم را به یاد ندارد. این مسائل برایش خیلی اهمیت داشت. بحث سادگی منزل و وسایل هم برایش مهم بود؛ ولی بهخاطر من همراهی میکرد.
وقتی به سوریه رسیده بودند، اول میخواستند به زیارت حرم حضرت رقیه بروند، تلفنی که با او صحبت میکردم گفت: ان شاءالله قسمت بشود دفعه بعد با هم به زیارت برویم. تاکید میکرد اگر زنده بودم... این عبارتش ته دلم را خالی میکرد.برنامهریزی کردیم اربعین با هم برویم که قسمت نشد.
از آخرین تماستان با آقا قدیر بگویید.
هر سه روز یک بار تماس میگرفت. یک روز قبل از شهادتش تماس گرفت که طولانی هم بود.در این سفر دائم دلشوره داشتم و هر زمان که تماس میگرفت میگفتم قدیر برگرد. 45 روز هم تمام شد و من دائم و در تمام تلفنهایم میگفتم برگرد و دوباره برو. شاید اگر برمی گشت، دیگر نمیگذاشتم برود، چون آن مدت خیلی به من سخت گذشت.قبل شهادت شهید همدانی تلفنها قطع شد و دسترسی هم نداشتم. او یک تلفن گرفته بود که بتوانیم از طریق تلگرام هم در ارتباط باشیم. دیدم دیگر آنلاین نمیشود. معمولا هم آنلاین شدنش به این صورت بود که آخر شب یک پیام میداد و من میفهمیدم که زنده است. بعد از اعلام شهادت شهید همدانی، دلشورهام بیشتر شد، میگفتم حتما او هم با شهید همدانی شهید شده است. که بعد از آن قدیر تماس گرفت.هشتم محرم آقا قدیر و همرزمانش برای پاکسازی به روستایی رفته بودند که داعش به آنها حمله میکند. قدیر کنار پنجرهای ایستاده بوده که تیری به او اصابت میکند و دستش زخمی میشود. شهید اسداللهی آنجا بوده و میگوید آقاقدیر باید برگردد. قدیر اصرار میکند که به خاطر روحیه بچهها باید بمانم. شهید اسدالهی میگوید روحیهای که از آن میگویی چیست؟ باید بچههای گردانت را ببینم. شهید اسداللهی وقتی به منزل ما آمد تعریف کرد: قدیر خانهای را نشانم داد. من از دور نگاه کردم و دیدم ظاهرا کسی در آن زندگی نمیکند، جلو رفتم؛ اما کسی را ندیدم؛ وقتی قدیر جلو رفت، دیدم از بالا و در و دیوار خانه بچههای سوریه و عراقی به سمت قدیر میآیند. گویا قدیر در آنجا گردانی از بچههای سوری و عراقی تشکیل داده و به آنها آموزش میداد. وقتی دیدم بچهها به سمت قدیر میآیند، متوجه شدم ماندن قدیر باعث روحیه آنها میشود؛ وگرنه کسانی که زخمی میشدند، بلافاصله به حلب منتقل میشدند که به تهران بیایند.حتی قدیر در آنجا اسلام را تبلیغ میکرد و سعی میکرد با بچههای مسیحی صحبت کند و آنها را به اسلام تشویق کند.
درنهایت قدیر ماند و بعد از چند وقت عکس دست پانسمان شدهاش را فرستاد. هرچه گفتم دستت چه شده، به شوخی گرفت و گفت نقل و نبات پخش میکردند که یکی هم به من رسید. آخر هم نگفت که چطور دستش زخمی شده است. بعد از شهادتش همکارانش گفتند که تیرخورده و دستش عفونت کرده بود و شاید اگر هم برمیگشت باید انگشتش قطع میشد.
یک روز قبل از شهادتش تماس گرفت. معمولا وقتی آنجا بود صدا با تاخیر میرسید و حالت انعکاس داشت؛ ولی آن روز صدایش طوری بود که انگار از ایران تماس میگیرد. در صحبتهایش نگفت فردا قرار است برگردد. اما فردای آن روز، یعنی 13 آبان، همان زمانی که چمدانش را بسته بود و میخواست برگردد، شهید قربانی و ایشان صحبتی میکنند و بر میگردند. سوار ماشین میشوند، شهید سرلک پشت فرمان بودند، شهید قربانی هم کنارش مینشیند و به محض اینکه قدیر استارت میزند، ماشین منفجر میشود و هر دو به شهادت میرسند.
بعد از شهادت شهید همدانی فصل تازهای از بحث انتشار اخبار تشییع پیکر شهدا رسانهای شد، شما چه احساسی داشتید؟
آقا قدیر بعد از شهادت شهید همدانی آدرس پیج ایشان را فرستاد و گفت: برو داخل این کانال تلگرامی، اسامی و اطلاعات کسانی را که تازه شهید میشوند داخل این کانال میگذارند. اما من اصلا توان مواجهه با این مسائل را نداشتم و هیچگاه وارد این کانال نشدم.
شهید قدیر سرلک در چه تاریخی به شهادت رسید؟
13 آبان سال 1394.
چطور شما از شهادت همسرتان با خبر شدید؟
خواهرم باردار بود و برای خرید سیسمونی به خرید رفته بودیم. من روز قبل از شهادتش خواب دیدم که او آمده و مثل فیلمهایی که تلویزیون از دفاع مقدس نشان میدهد، با خانوادهها خداحافظی میکند و عدهای هم سرشان از اتوبوس بیرون است. دقیقا چنین صحنهای را خواب دیدم که قدیر در جمع خانواده دو نفرمان خداحافظی میکند. همانجا به من گفت: من دارم میروم، دوستانم منتظرم هستند. گفتم: مگر الان نیامدی، پیش ما بمان. گفت: نه دوستانم منتظرم هستند. من رفتنش را تماشا میکردم و هرچه تلاش میکردم دستم به او برسد، نشد. درست همان چیزی که مدام در واقعیت میگفتم؛ اینکه حس میکنم دستم به قدیر نمیرسد. صبح که از خواب بیدار شدم به مادرم گفتم مامان قدیر یا شهید شده و یا شهید میشود. پدر و مادر من هم خواب دیده بودند و دائم یک اضطرابی داخل چشمهایشان موج میزد. من را با اصرار با خواهرم فرستادند تا حالم عوض شود.
توی راه که میآمدیم تلفن ما زنگ زد خانم همکار آقا قدیر بود و پرسیدند که از آقا قدیر خبر دارید؟ گفتم بله دو روز پیش با او صحبت کردم. دیدم دائم تلفنم زنگ میخورد، میخواستند من را آماده کنند. میگفتند قدیر مجروح شده. گفتم اگر منظورتان دستش است، مجروحیتش برای قبل بوده و شاید الان عکسش منتشر شده است.
خرید را نصفه گذاشتیم و آمدیم. پدرم گفت به منزل پدر آقا قدیر برویم و ببینیم که چه خبر است. از ماشین که پیاده شدم گفت شما برو بالا تا من بیایم. فرمانده پایگاه بسیج شهرک رضویه با یکی دو نفر دیگر در داخل کوچه در حال چرخش بودند، حسی به من دست داد ولی به فکر شهادت نبودم، فکر کردم تازه از مجروحیت قدیر باخبر شدهاند.
اگر تا یکی دو ساعت قبل به شهادت فکر میکردم، اما وقتی تلفن زدنها شروع شد اصلابه شهادت فکر نکردم. از خواهرشوهرم پرسیدم چیزی شده؟ گفت: نه فکر کنم قدیر مجروح شده. به سمت پارکینگ رفتم، صدایی آمد خواهر آقا قدیر آمد که مرا به بالا ببرد و وقتی رفتم دیدم همه فامیل نشستهاند. همانجایی که بودم نشستم و زانوهایم را بغل کردم. بعدها خالههایم میگفتند چشمهایت انگار میخواستند از حدقه در بیایند. فقط نگاه میکردم ببینم چه میگویند. تا ساعتها فقط میگفتند مجروح شده. ساعت دو و نیم پسر عموی پدرم آمد و گفت چه بخواهی چه نخواهی قدیر شهید شده است.
وقتی خبر شهادت آقا قدیر را شنیدید چه حسی داشتید؟
آن لحظه فقط میخواستم از آن خانه بیرون بیایم. فکر میکردم خبر دروغ است. میخواستم به دوستان قدیر زنگ بزنم که ببینم چه اتفاقی افتاده است؛ اما گوشی را از من گرفتند. تمام آن شب منتظر بودم قدیر به من زنگ بزند. شب خواب دیدم قدیر آمده بالای سرم و بستههای کوچکی بالای سرم گذاشته. وقتی که بیدار شدم یادم رفته بود قدیر شهید شده، بقیه را که دیدم، متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است.
ملاقات بعدی ما درمعراج شهدا بود و همین که گفتند پیکر شهید را نمیتوانید ببینید، یک بار دیگر دنیا روی سرم خراب شد. منتظر بودم تابوت را برای وداع آخر باز کنند، همین که فهمیدم تابوت را باز نمیکنند، بلند بلند قدیر را صدا زدم و میگفتم یعنی دیدار ما به قیامت افتاد؟ پیکر شهید خیلی آسیب دیده بود و به همین دلیل آن را نشان ندادند. اصلا دلم نیامد حتی عکس پیکر را هم ببینم؛ میخواستم آخرین تصویرم از قدیر همان باشد که از قبل دیده بودم.
چند روز اول بعد از شهادتش، مخصوصا زمانی که عکس ماشین در فضای مجازی منتشر شده، به شدت حالم بد شد. شب قبلش خواب دیدم او آمده و دست مرا گرفته و تابوتی به من نشان میدهد. گفت بیا میخواهم خودم را به تو نشان دهم. دستش را گرفتم، در تابوت را بلند کرد، خودش با لباسهای نظامی و لبخند زیبایی در تابوت بود، میگفت من سالم سالم هستم چرا نگران پیکرم هستی؟
آیا طی این پنج سال زندگی مشترک، شما را برای روزهای تنهایی آماده کرده بود؟
نه اصلا.
یکسری افراد به مدافعان حرم انتقاد میکنند، از این صحبتها برایمان بگویید؟
آنها حال مرا نمیفهمند. شاید من حال آنها را متوجه بشوم؛ چون آنها درکی از این رفتنها ندارند. اتفاقی که در بهارستان افتاد باعث شد مردم متوجه نزدیک بودن داعش بشوند و قدر امنیتی که مدافعان حرم ایجاد کردهاند بدانند. برخی از مردم چون خارج از این میدانها هستند نیستند و واقعیتهای زندگی ما را نمیبینند متوجه نمیشوند.
آقاقدیر در وصیتنامه به چه چیزی تأکید کردند؟
نماز اول وقت، روزه و اینکه نسبت به همدیگر مهربان باشیم. احترام بزرگترها را نگه داشته و پشتیبان رهبری باشیم.
ویژگیهای بارز شهید قدیر سرلک چه بود؟
مرام و معرفت داشت. شاد بود. در کار خیر دست داشت و تا جایی که میتوانست به دیگران کمک میکرد. قدیر زمان زیادی در منزل نبود؛ ولی کیفیت با هم بودنمان به قدری بالا بود که خلا نبودنش را پر میکرد. خوشگذرانیهایمان شاید کم بود؛ ولی کیفیت داشت. بدون من جایی نمیرفت، به خورد و خوراکمان خیلی اهمیت میداد و من را زیاد به رستوران میبرد.
تحصیلات شهید چه میزان بود؟
کارشناسی ارشد بود و فقط پایان نامهاش مانده بود. فوق دیپلم را مهندسی برق، کارشناسی را در دانشگاه قیام دشت هوا فضا خواند و کارشناسی ارشد را در دانشگاه یادگار امام جغرافیا خواند.
وجود قدیر را در مشکلات زندگی حس میکنید؟
بله. تاکنون هرگاه مشکلی برایم پیش آمده، در خواب راهنماییام کرده. حتی مناسبتهایی مثل تولدم در خواب خودم یا حتی خواب دیگران را به من میفهماند که هنوز هستم. من شبکه افق برنامهای که از همسران شهدا دعوت میکردند، میگفتم چه چیزی در وجود این افراد هست که به مرحله شهادت میرسند. فیلم شهید بابایی را که میدیدم به قدیر میگفتم چه شد که شهید بابایی شهید شد. هرگاه از کوچهای میگذشتم و اسم شهید را میدیدم، میگفتم چه چیزی به آن شهید گذشت که به درجه شهادت رسید و چه اتفاقاتی برای خانواده شهید بعد شهادتش افتاد. حال میدانم بسیار سخت میگذرد؛ ابتدا غم را بروز میدهی؛ ولی بعد از مدتی دیگران خسته میشوند و این غم درونی میشود. الان میفهمم چه به روز شهدا و خانواده آنها آمده است و چه مسیر سختی را طی کردند.
توانستید از شهید قدیر دل بکنید؟
اصلا. حتی ثانیهای نیست که به ایشان فکر نکنم. در محل کارم همکارانم با شوخی میگویند از بس که میگویی آقا قدیر، اینجا تبدیل به قطعه شهدا شده است، نمیخواستم هیچ وقت در مورد زندگیم حرفی بزنم ولی چیزهایی که برای خانم اسدیان که صحبت میکردم، میگفت زندگی عاشقانهای داشتید و میشود رمانی از داستان زندگی شما نوشت.
شهید وعده زیارت حضرت زینب (س) به شما داد، چطور به زیارت رفتید؟
تنها و با گروه همسر شهدا به زیارت رفتم، از فرودگاه که میرفتم لحظه به لحظه میگفتیم قدیر در اینجا بوده، اینجا جای پای قدیر بوده. به شدت به من سخت گذشت؛ چون جاهایی که میتوانستم با قدیر بروم را تنهایی رفتم. اربعین که به کربلا رفتم، در بین الحرمین مصاحبهای داشتم که از تلویزیون پخش شد. گفتم همانطور که اینها با همسرانشان در مسیر قدم بر میدارند، من هم دوست داشتم کنار قدیر باشم، دلم میخواست در کنار همسرم جوانی کنم؛ ولی شهید احساس تکلیف کرد که رفت.
ما برای زندگیمان برنامهریزی داشتیم، قدیر داخل دفترچهای برنامههای زندگیمان را مینوشت. او آبانماه رفت؛ ولی ما تا شب عید هم برنامه زندگیمان را نوشته بودیم.
از آقا قدیر چه چیزهایی یاد گرفتید؟
اخلاق خوب. خواهرم مانتویی بود؛ اما هیچوقت نمیگفت چرا آنها مانتویی هستند و حجابشان کامل نیست. کاملا به آنها احترام میگذاشت. زمانی که قدیر رفت، انگار خواهران من برادرشان را از دست دادهاند. اگر با خواهران من مصاحبه کنید، تمام مدتگریه میکنند.
خدا اگر قدیر را خرید، چون دلش رفت، و اینکه از دنیا دست کشیده بود. او بسیار سخت کوش بود. به بیتالمال حساس بود. از ماشین محل کارش برای امور شخصی استفاده نمیکرد. یک بار در خانه پدرم بودیم، خواهرم خودکار میخواست، کیف قدیر جلوی دست بود، از داخل کیف یک خودکار برداشتم و به خواهرم دادم. وقتی به خانه برگشتیم، قدیر گفت: من ناراحت شدم، اینها بیتالمال بود، من برای شخص خودم استفاده نمیکنم، خواهرت هم نمیدانست آن بیتالمال بوده؛ بنابراین دِینی بر گردن تو میماند. اکنون که خودم شاغل هستم در بحث بیتالمال و ساعت کاری سعی میکنم که مثل آقا قدیر باشم.
روزی که معراج شهدا رفتم گفتم نوش جانت باشد این شهادت. او لیاقت کمتر از شهادت را نداشت؛ من با او زندگی کردم، من سختیهایی که برای کارش کشید و وقتهایی که گذاشت را دیدم؛ با جان دل کار کردنش، اخلاق خاصش، مهربان و دلسوزی او را دیدم. او از سر دلسوزی کارهایی میکرد که شاید دیگران سوءاستفاده میکردند؛ ولی باز هم پشیمان نمیشد.
اگر صدای در بیاید و آقا قدیر پشت در باشد چه چیزی به او میگویید؟
خودش در خواب همیشه از دلتنگیهایش میگوید. دیگران خیلی خواب میبینند و میگویند که آقا قدیر توی خوابگریه میکند و میگوید دلتنگ مریم هستم. من هم دلتنگش هستم و شاید اگر بیاید، فقط نگاهش کنم.
شکل و شمایل شهادت آقا قدیر شما را یاد چه چیزی میاندازد؟
ما تنها ذرهای از آنچه که بر حضرت زینب گذشت را میفهمیم و اینکه خدا چه صبری به او داد.
شهید برای چه هدفی رفت؟
وقتی رفت و آنجا را دید گفت شیعیان ما چقدر غریب هستند. میگفت وقتی مردم را میدیدم دلم میسوخت، میترسیدم که مبادا دست داعش بیفتند. میگفت دیدم که یک زن از ترس اینکه دست داعش نیفتد، ساعتها بالای درخت مانده، تا اینکه ما رفتیم او را نجات دادیم. غیرت ما اجازه نمیدهد که چنین بلاهایی سر شیعیان بیاید.
این روزها احساس غرور دارید یا دلتنگی؟
دلتنگی است، آن برد اصلی را قدیر کرد که شهادت نصیبش شد. ما هم سختیها را میگذرانیم که بتوانیم بعدها در کنار آنها باشیم.
آیا با رهبر دیدار داشتهاید؟
بله. البته قبلا با قدیر در یکی از نمازجمعههای آقا شرکت کرده بودیم، قدیر میتوانست جلو برود و آقا را ببیند، برای همین هم، وقتی برگشتیم خیلی از ایشان تعریف میکرد. بعد از شهادتش برای دیدار با حضرت آقا با ما تماس گرفتند. من و پدر و مادرم رفتیم. آقا در عین اینکه قامت و جذبه رهبری را دارند؛ مانند پدری دلسوز هستند. من جلوی پای ایشان نشستم و گفتم ما جا ماندیم. رهبری خیلی قشنگ دلتنگیهای ما را میگفتند؛ از ما همسران شهدا میگفتند و صمیمانه صحبت میکردند؛ و این موجب دلداری ما شد. ایشان طوری سخن میگفتند که گویا از همه آنچه که بر ما گذشته بود خبر داشت. موقعی که قرآن را به من دادند جلوی پایشان نشستم و گفتم: حضرت آقا ما جا ماندیم از شهدا، دعا کنید. گفتند نه اینطور نیست. بعد هم در مورد ما همسران شروع به صحبت کردند. آن روز من از حضرت آقا قرآن و یک انگشتر به یادگاری گرفتم.
فرازهایی از وصیتنامه شهید قدیر سرلک
مورخ ۱۳۹۴/۲/۱۰
با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد (صلالله علیه وآله وسلم) و با احترام وصیتنامه خود را اینگونه مینویسم:
«-کاش صحبتهای حاج احمد کاظمی سرلوحه کار امثال بنده که خادمی مجموعهای را عهدهدار شدیم قرار گیرد.
_کاش وصیت شهدا که قاب اتاقهای ما را اشغال کرده، دلمونو اشغال میکرد.
_کاش صحبتهای ولی امر مسلمین, که سرلوحه روزمرمون شده, سر لوحه اعمالمون میشد.
_کاش دل حضرت زهرا (سلام الله علیها) با اعمال ما خون نمیشد.
_کاش مهدیِ (عجل الله تعالی فرجه شریف) فاطمه (سلام الله علیها) با اعمال ما ظهورش به تأخیر نمیافتاد.
دیشب خواب امام «قدس سره شریف» را دیدم, دیدم سر پل صراط ایستاده و با همان خضوع همیشگی داره رد میشه.
صدا زدم،جلوشو گرفتم,گفتم چه جوریه شما راحت رد میشید؟پس ما چی؟
فرمود اینجا دیگه اعمال دنیوی شماست، که به کارتون میاد.
خلاصه نتونستم ردبشم، تو ذهن خودم که من آدم خوبی هستم ولی در عمل نه.
نمیدونم چقدر توشه برای پل صراط گذاشتم فقط به کرمش امیدوارم و دعای خیر آدمهایی که تا تونستم، به قول گفته حاج آقا کارشون رو طبق قانون و کار خیر راهانداختم. امیدوارم دعام کنند.
امیدوارم اونهایی که تو آموزش از من سختی میدیدند، من رو حلال کنند. فقط به خاطر خودشون بوده و بس.
فکرم مشوشه تازه از هیئت امام جواد (علیهالسلام) اومدم. سر سفره آقا بودم.
غسل شهادت گرفتم امیدوارم فردا ردیف بشه بروم. به آرزوی چند ده سالهام برسم....