احسان به خلق در بیان و سیره شیخ رجبعلی خیاط
خیلیها فقط نامش را شنیدهاند: «شیخ رجبعلی خیاط». عدهای هم شنیدهاند که شیخ رجبعلی خیاط عارف بوده و یکی از انسانهای نیک روزگار و مقرب به درگاه خداوند. از کراماتش هم فراوان شنیدهاند. اما اغراق نیست اگر بگوییم کمتر کسی میداند چرا این شیخ یکی از مقربان درگاه خداوند بوده و اصلاً دلیل این همه کراماتی که به او نسبت داده میشود چیست؟
آرامگاه کوچک و با صفای این مرد بزرگ درست در وسط قبرستان ابن بابویه هر روز میزبان زائران بسیاری است. اما رمز ماندگاری انسانهایی از جنس شیخ رجبعلی خیاط چیست که حتی اگر سالهای سال از درگذشتشان بگذرد فراموش نمیشوند؟
نوشتار زیر روایتهایی است از آن عارف بزرگ درباره احسان به آفریدههای خدا که از زبان چند تن از مصاحبان ایشان نقل شده و ما آن را به نقل از فارس تقدیم خوانندگان عزیز میکنیم.
***
حواست به دخترت نبود!
«پدرم همیشه میگفت با کودکانتان درست رفتار کنید. بچههایتان کار اشتباه که میکنند آنها را تنبیه نکنید. این جملات پدر را آویزه گوشمان کردیم.» اینها را «مرضیه مؤمنی» فرزند حاج «عزت الله مؤمنی» یکی از نزدیکترین شاگردان شیخ رجبعلی خیاط میگوید: «بچه که بودم یک روز همراه پدر ومادرم برای خرید بیرون از خانه رفتیم. اصراروگریههای من برای خریدن کفش مورد علاقهام، باعث شد پدرم مرا کتک بزند. ظهر همان روز پتک آهنگری در مغازه روی دست حاج عزت الله میافتد و حال و روزش را به هم میریزد. بعدازظهر به خانه شیخ رجبعلی خیاط میرود. او دست پدرم را که میبیند به او میگوید عزتاللهخان! حواست به بچهات نبوده است؟ برو دل دخترت را به دست بیاور.»
سیرکردن سگ تازه زایمان کرده
«شیخ ابوالفضل صنوبری» یکی از نزدیکترین شاگردان شیخ رجبعلی خیاط بود و سالهای سال همنشینی با این مرد بزرگ، او را هم در ردیف انسانهای نیک روزگار قرار داد. شیخ ابوالفضل صنوبری بعد از ورشکسته شدن، راننده تاکسی میشود ودر اثر یک اتفاق با شیخ بزرگ آشنا شده و همراه همیشگی او میشود. پسرش مرتضی صنوبری خاطرات همنشینی پدر با شیخ رجبعلی خیاط را روایت میکند: «یکی ازخاطراتی که پدرم از شیخ برایم تعریف کرد و هیچ گاه از خاطرم پاک نمیشود داستان اطعام او به یک سگ بود. پدرم نقل میکرد که شبی شیخ به من گفت ابوالفضل، ماشینت روبهراه هست، مرا باید به جایی ببری. شیخ سر راه کمی گوشت تهیه میکند و با هم به روستایی در جاده ورامین میروند. شیخ از ماشین پیاده میشود و گوشتها را برای سگی که تازه زایمان کرده و توان راه رفتن نداشته میریزد. پدرم به شیخ میگوید نیازی نیست شما این همه راه را زحمت بکشید. از فردا من برای این سگ و بچههایش غذا میآورم. او سری تکان میدهد و میگوید امشب اگر این غذا به سگ تازه زایمان کرده نمیرسید از دنیا میرفت. از فردا خودش باید دست به کار شود و برای سیرکردن بچههایش زحمت بکشد.»
مرغت قهر کرده خواهر جان!
توجه شیخ رجبعلی خیاط به حق و حقوق حیوانات برای خیلیها جالب است و این خاطرهها گنجینهای است که باید برای نسلهای بعد گفته شود. مرتضی صنوبری فرزند مرحوم شیخ ابوالفضل صنوبری بعد از بیان خاطره سیرکردن سگ تازه زایمان کرده به خاطره دیگری از توجه این مرد بزرگ به حق و حقوق حیوانات اشاره میکند: «پدرم همیشه مراقب بود که ما آزاری به حیوانات نرسانیم. یک روز برایمان خاطرهای از شیخ تعریف کرد و گفت زنی پریشان احوال در حالی که مرغ زندهای را در دستانش گرفته بود به خانه شیخ میآید و با نگرانی از او چاره جویی میکند و میگوید زندگی من از فروش تخم مرغهایم میگذرد. اما این مرغ چند وقتی میشود که حتی یک تخم هم نکرده است. شیخ، مرغ را در آغوش میگیرد، او را نوازش میکند وبه زن همسایه میگوید مرغت قهر کرده خواهرجان. او هم زنده است و جان دارد. حتماً با او بدرفتاری کردهای. برو برایش آب و دانه بیاور. دست نوازش روی سرش بکش. اگر خدا بخواهد بهزودی دوباره برایت تخم میگذارد. زن این نصیحت را آویزه گوشش میکند و چند روز بعد دوباره نزد شیخ رجبعلی خیاط میآید و از او تشکر
میکند.
بچه را اینطوری نمیزنند!
حرف از نصیحتهای شیخ رجبعلی خیاط که به میان میآید،مرتضی صنوبری را یاد خاطرهای از پدرش شیخ ابوالفضل صنوبری میاندازد و میگوید: «10 ساله بودم. اما آن روز را خیلی خوب به خاطردارم. یکی از برادرانم به نام حبیب خیلی شیطنت میکرد. آنقدر که مادرم گاهی اوقات کلافه میشد. یک روز بعد از شیطنتهای همیشگیاش روی فرش خانه ادرار کرد. مادرم عصبانی شد و با دست محکم به پشت کمرش زد.حبیب آنقدرگریه کرد که از شدتگریه نزدیک بود نفسش بند بیاید. اما بعد از چند دقیقهای ساکت شد. فردای آن روز پدر و مادرم برای انجام کاری بیرون میروند. در طول مسیر، شیخ رجبعلی را هم میبینند و ایشان را هم سوار ماشین میکنند تا به مقصد برسانند. پدرم میگفت شیخ نگاهی به مادرت که خیلی حال و روز خوبی نداشت کرد و به او گفت:همشیره! آدم بچه را اینطوری میزند؟ فکر نکردی اگر نفسش بالا نیاید چه اتفاقی میافتد؟ پدرم که از ماجرای کتک خوردن حبیب بیاطلاع بوده تعجب میکند. شیخ به مادرم میگوید: اگر حبیب خوشحال شود، حال شما هم خوب میشود. آن روز پدرو مادرم برای حبیب خوراکی و مداد رنگی خریدند. مادرم حبیب را در آغوش گرفته بود واشک میریخت. آن خاطره را بارها و بارها برای بچههایم ودوستان وآشنایان تعریف کردهام.»
دل عمهات را شکستهای!
گرفتاریهای روزمره و درگیریهای کاری مبادا بهانهای شود تا یکی از مهمترین حقهای زندگی هر آدمی که همان «حق الناس» هست را فراموش کنیم. خدا را چه دیدید، شاید روایت این خاطره از شیخ رجبعلی خیاط به نقل از فرزندش؛ «حاج محمود نکوگویان» جرقهای باشد برای هر یک از ما که بیشتر فکر کنیم و بیشتر مراقب رفتارمان باشیم. حاج محمود نکوگویان در میان انبوهی ازدرسهایی که از شیخ بزرگ برایشان به یادگار مانده است از توجه ایشان به اقوام و آشنایان و یکی دیگر از کراماتش میگوید: «یادم میآید یکی از شاگردان پدرم روزی به خانهمان آمد و به شیخ گفت:پدرم مبتلا به بیماری سختی شده است و هر کاری برای درمان او انجام میدهیم بیفایده است. یک سالی میشود که در بستر بیماری افتاده است. پدرم به او گفت عمه داری؟ پدرت گرفتارعمه ات است. اگر او دعا کند حالش خوب میشود. چند وقتی گذشت و دوباره آن مرد به خانهمان آمد و به پدرم گفت از عمهام خواستم برای پدرم دعا کند. او دعا کرد اما حال و روز پدرم تفاوتی نکرد. شیخ به او گفت عمهات فرزند یتیم دارد؟ برو دل بچههای یتیمش را هم راضی کن. شاگرد پدرم بعد از خوب شدن حال پدرش تعریف کرد که وقتی سراغ عمهاش رفته و دلیل واقعی ناراحتی او از پدرش را پرسیده است، او گفته بعد از فوت شوهرش پدرم او و چهارفرزند یتیمش را به خانه خودش میبرد. یک روز وقتی بین او و مادرم اختلافی پیش آمده بود، پدرم از راه میرسد و عمه و فرزندانش را از خانه بیرون میکند. عمهام دلشکسته میشود. با راضی شدن عمه وبه دست آوردن دل بچههای یتیمش حال پدرم هم بهتر میشود.»
مادرت، مادرت، مادرت، فقط همین!
حاج محمود نکوگویان میگوید: «آن سالها در محله مولوی زندگی میکردیم و جوانهای ناباب بسیاری درهمسایگی مان زندگی میکردند. یک روز همراه پدرم درکوچه با جوان مستی روبهرو شدیم. پدرم با آنکه به خوشرویی معروف بود جلو رفت، یقه آن جوان را گرفت و به او گفت چرا مادرت را کتک زدی؟ پسرجوان پدرم را هل داد و گفت به تو چه ربطی دارد؟ جوان همسایهمان آن روز به خانه میرود و با مادرش دعوا میکند که چرا شکایت او را به پیرمرد خیاط کرده است. مادرپسر اظهار بیاطلاعی میکند. چند روز بعد وقتی با پدرم در حال برگشت به خانه بودیم آن جوان مست را دیدیم و پدرم دوباره با او دعوا کرد که چرا دل مادرش را میشکند. آن جوان گفت: دست خودم نیست، اعصابم به هم ریخته است، جگرفروش بودم، سهمیه جگرم را قطع کردهاند و محل کارم را هم از من گرفتهاند. پدرم به او گفت حالا چند دست جگر میخواهی تا دوباره مشغول به کار شوی؟ پسرجوان گفت 7 دست جگر سهمیه روزانهام بوده است. پدرم پول تهیه 8 دست جگر را به او داد و در آخر گفت پسرم مادرت، مادرت، مادرت! فقط همین. یادم میآید کاروبار آن پسر جوان هم محلی دوباره رونق گرفت. برایمان جالب بود که چند سال اول بعد از فوت پدرم، همان پسر جوان هر پنج شنبه سرمزار میآمد. خودش چای میریخت و از همه پذیرایی میکرد.»