یک ستاره از آن هزار
ستاره چهل و هفتم؛ ستاره بریوانلو
ابوالقاسم محمدزاده
راستش گاهی قلم بیقراری میکند و سرکش میشود و عنانش از دست من خارج شده و میرود جایی که هوایش روحم را به میعان وا میدارد. گاهی ذهنم را به تکاپو
وا میدارد و دفتر خاطراتش را ورق میزند و در این سیر و سلوک، قلم را وادار به نوشتن میکند و در این خط خطیهایش چیزهایی سیاهه میشود که غير منتظره است.
یاد جبهه و جبهه و جنگ، جزء لاینفک این سیاه مشقهاست. یاد شهدا و رزمندگانش از ذهنم فراموش نمیشود و با پایبندی به ادبیات واژهها به کمک و مددم میآید و اتفاقات خوب رقم میخورد.
چرا جای دوری بروم. همین امروز صبح که کتابهای دفاع مقدسی جا خوش کرده در قفسه کتابخانه ام را نگاه میکردم، نام شهید رمضان معتمدی زینت بخش قاب چشمانم شد و همچون ستارهای در ذهنم درخشید و حالا قلم به سمت سیاه چادرهایی میدود که رمضان در آنجا پا به دنیای خاکی گذاشت و بزرگ ایل بریوانلوییها گفته بود:
- در ماه حضرت علی به دنیا آمده و اسمش را با خودش آورده، رمضان اسم قشنگیه. انشاءالله به علی(ع) اقتدا کنه و باعث سربلندی ایل بریوانلویی در بین ایلات بشه..
اولین فرزند محمد رحیم و زهرا بود که میان سیاه چادر بهدنیا آمد و پابه پای مردان بزرگ ایل، کوچ و سختیهایش را در سرمای زمستان و گرمای تابستان تجربه کرد تا آبدیده شود، بزرگ شود و مهیای کوچ واقعی برای رسیدن به مسیر الی الله گردد.
کودکی اش را در میان سبزهزارهای کوهپایههای رشته کوههای هزار مسجد و چشمه سارانش گذراند. به سن مدرسه که رسید، علاوه بر فراگیری تلاوت قرآن، کلاس اول را در همان سیاهچادرها پیش معلمی که از شهر میآمد خواند و وقتی پدرش علاقه او را به درس و مشق دید راهی شهر مشهد شدند تا آنجا در خانه مادر بزرگش ساکن شود و در سایه حمایتهای او درس بخواند. وقتی مادربزرگش آو را دید گفته بود:
- محمدرحیم! پیشانی این بچه بلنده. بخت بلندی داره، عاقبت بهخیر میشه و مایه افتخار و سربلندی تو و خانواده ات خواهد شد..
تازه پا به ده سالگی گذاشته بود که صدای مردم مشهد را شنید؛
-توپ،تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد..
هرچند بهواسطه سن و سالش خیلی از انقلاب و تظاهرات سر در نمیآورد اما ذهنش را به تکاپو واداشت.
انقلاب که به پیروزی رسید تازه پی به مفهوم انقلاب اسلامی برده بود و ذهن پویایش را به سمت بسیج و مسجد و فعالیتهای مذهبی و انقلابی سوق داد و با شنیدن خاطرات رزمندگانی همچون ؛ شهید حسن انفرادی، علی نصیری و دیگر رزمندگانی که از کردستان برگشته بودند، با جنایات و ظلمی که گروههای جدایی طلب که در حق مردم کردستان روا داشته بودند آشنا شد و دلش، روح و روانش به تلاطم افتاد و برای رفتن به کردستان و دفاع از زن و مرد مظلوم آن مناطق بیقراری میکرد.
خبر شهادت پسر دائیاش شهید «حسین پایدار» او را برای رفتن به جبهه مصمم نمود و برای رفتن بیتابتر شد.
تازه امتحانات خرداد ماه تمام شده بود که از طرف بسیج برای اعزام به مناطق جنگی فراخوان عمومی اعلام شده و او به قصد کسب اجازه از پدر و مادرش راهی ایل شد.
پس از کسب رضایت آنها راهی آموزش نظامی گردید و پایان دوره آموزشی او را به آرزویش» «جهاد فی سبیل الله» رساند و بالاخره به کردستان اعزام گردید تا در راه دفاع از زن و مرد و بچههای کرد کردستان که از هم کیشان و هم زبان با او بودند اسلحه به دست گرفته و در مقابل ظلم کومله و دموکراتهای تجزیهطلب مبارزه کند.
سرانجام رمضان، یکم شهریور 1364، طی درگیری با گروههای ضد انقلاب پیرانشهر به آرزویش رسید تا ستارهای باشد درخشان در میان آسمان ایران اسلامی و مایه سربلندی ایل بریوانلویی. تا ستارهای باشد برای هدایت جوانان قومش که در شبهای بلند تابستان و شبهای کوتاه زمستان، آن موقعی که دور آتش اجاق نشستهاند قصه شجاعت و شهادتش را زمزمه کنند و راه و سیره اش را سرمشق زندگی خود قرار دهند. روحش شاد و راهش پررهرو باد...
موضوع ؛ شهید رمضان معتمدی بریوانلویی