بزرگداشت نهمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم ابوالفضل شیروانیان
آرزویی که برآورده شد
مهدی امیدی
امروز نهمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم ابوالفضل شیروانیان است. این شهید، شهریور سال 1362 متولد شد. شهید شیروانیان در رشته ریاضی فیزیک دیپلم گرفت و بعد از آن در رشته فنی پنوماتیک که مربوط به مهندسی تعمیر و نگهداری ماشینآلات زرهی و سنگین بود، دورهای20 ماهه را تحت لیسانس یکی از شرکتهای آلمانی گذراند. سال ۹۱ صحبت از جبهه مقاومت شد. شیروانیان با بیتابی میگفت، «من احساس وظیفه میکنم و باید اکنون به سوریه بروم، آدم نمیتواند قبول کند، زنده باشد و شیعه و حرم حضرت زینب(س) مورد تعرض، توهین و بیحرمتی قرار گیرد؟!» با شرح تخصصها و پیگیریهای مستمرش مرداد ۱۳۹۲ اعزام شد. پس از ۳۵ روز بازگشت؛ اما دیگر ابوالفضل سابق نبود. مرتبه دوم پاییز ۱۳۹۲ اعزام شد و در بیست و سومین روز از آذر همان سال به آرزوی خود رسید. از ابوالفضل یک فرزند پسر به نام «محمدمهدی» به یادگار مانده است. پیکر مطهر این شهید مدافع حرم در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفته است.
یکی از دوستان شهید مدافع حرم شیروانیان در مصاحبهای گفته بود: «پاتوق همیشگیاش گلستان شهدا بود. زندگینامه شهدا را میدانست و همیشه سعی میکرد به وصیت شهدا عمل کند. صدق و راستی خصلت ابوالفضل بود. وقتی به قاب عکس دوست شهیدم مینگرم و خاطراتمان را دوره میکنم به این فکر میافتم که شهدا همینگونه به شهادت نرسیدند و ابوالفضل به واسطه قلب مهربانی که داشت و دل رئوفش به این جایگاه رسید.»
به روایت همسر
«زهرا رشادی» همسر شهید شیروانیان نیز درخصوص ویژگی بارز همسر شهید خود میگوید: «ابوالفضل بر حجاب زنان و غیرت مردانه داشتن تاکید فراوان داشت چرا که حجاب را برای زنان عزت و شرافت میدانست. او همچنین بر نماز اول وقت و نماز شب تاکید بسیار داشت چرا که معتقد بود انسان با نماز به سعادت حقیقی میرسد و توشه پرباری را برای آخرت به همراه خود میبرد.»
همسر شهید شیروانیان نحوه شهادت همسرش در سوریه را اینگونه روایت میکند: «ابوالفضل ظهر روز شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۲ شهید شد. صبح آن روز در منطقه عملیاتی از همه حلالیت طلبیده بود. زمانی که از دوستانش خداحافظی میکرد، یکی از رزمندگان میگوید من نگرانی عجیبی دارم، دیشب خوابی دیدهام، خیلی مراقب خودتان باشید. ابوالفضل روی شانه او میزند و میگوید قاسم! تعبیر خوابت من هستم. برای کسی دیگر نگرانی نداشته باش. ابوالفضل به قاسم گفته بود تو تازه عروسی کردهای، این مأموریت سهم من است. من میروم. پدرت تو را به من سپرده است. خلاصه ابوالفضل به همراه آقای صادقی راهی مأموریت میشوند که در یکی از قرارگاهها برای نماز ظهر توقف میکنند. دوستش میگوید وقت نیست حرکت کنیم. ابوالفضل میگوید بهتر است نماز را اول وقت بخوانیم تا قرارگاه بعدی خیلی راه است. اتفاقاً نماز را خیلی طولانی اقامه میکند. آقای صادقی میگوید به ابوالفضل گفتم عجله داریم چرا اینقدر طولانی نماز خواندی؟ گفت آقای صادقی تا شهادت را از خدا نخواهی نصیبت نمیکند. بعد حرکت میکنند به سمت قرارگاه بعدی که در مسیر هدف اصابت ترکشهای تکتیراندازهای تروریست قرار میگیرد و به حالت سجده به زمین میافتد. همرزمش گفت من درخواست آمبولانس کردم. تا آمدن آمبولانس ابوالفضل به سختی چشمانش را باز میکند، دستانش را روی سینهاش میگذارد و تعظیم میکند، چندین مرتبه این کار را تکرار میکند. دوستش میگفت نمیتوانست حرفی بزند و خونریزی داشت. بعد ابوالفضل را به بیمارستان میرسانند و بعد از چهار ساعت که در کما بود به شهادت میرسد.»
به روایت مادر
آنچه در ادامه میخوانید روایت مادر شهید مدافع حرم «ابوالفضل شیروانیان» از کودکی تا شهادت فرزندش است که به صورت خلاصه از کتاب «یک تیر و چهارده نشان» برداشت شده است:
«وقتی ابوالفضل به دنیا آمد شوهرم در عرفات بود.شب عید قربان. اما نامش را قبل از رفتن انتخاب کرده بود. یک روز که از روضه بر میگشت، گفت:«اگه بچه مون پسر باشه اسمش رو بذاریم ابوالفضل.»
من گفتم: «اگه حسین باشه بهتر نیست!؟ الان خیلی اسم ابوالفضل نمیذارن.»
شوهرم جواب داد: «اسم حسین رو همه انتخاب میکنن اما ابوالفضل رو نه.»
پس ما میذاریم تا بقیه هم یاد بگیرن.»وقتی پدر از مکه برگشت، ابوالفضل ده روزه بود...
آن موقع چهار پنج سالش بود. میگفت: «من از این لباسها میخوام که بابا میپوشه.» هر چه گفتیم: «اینااندازه تو نیست. باید انشاءالله بزرگ شی تا بپوشی.» قبول نکرد. بالاخره یک دست لباس استفاده شده حاج آقا که کهنه شده بود، دادم به مادرم. ایشان هم یک لباس سپاهی، قد آن موقع ابوالفضل دوختند؛ با همان آرم و همان کمربند. تا مدتها بعد هر جا میخواستیم برویم آن لباسها را میپوشید... همسرم دوران جنگ توی جبهه بود و من و بچهها اهواز. ابوالفضل و دو تا دخترم را زیر صدای گلولههای جنگ بزرگ کردم.
بعد از جنگ هم حاج آقا برای دوره دافوس، تهران بود، قبل از آن هم سیستان و بلوچستان و جنوب و جاهای دیگر. ما همه جا همراهشان بودیم تا وقتی ابوالفضل رفت دبیرستان. آن موقع بود که من و بچهها در اصفهان ماندیم.
قبل از اینکه حاج آقا دوباره برود ماموریت به ابوالفضل گفت: «از امروز تو مرد خونه ای. در نبود من باید خونواده رو اداره کنی.»
از آن روز بود که او حواسش به همه بود؛ از حجاب و رفت و آمد دخترها گرفته تا خرید و تقسیم کارهای خونه. آن قدر با نظم و انضباط بود که من هیچ وقت حس نکردم حاج آقا راه دور خدمت میکند...
توی همان ایام ماموریت حاج آقا یک روز من رفتم نانوایی. ابوالفضل مدرسه بود و صف نانوایی هم شلوغ. خیل معطل شدم؛ یک دفعه دیدم کسی زد روی شانهام و چادرم را کشید. سرم را خیلی زود برگردانم عقب. دیدم ابوالفضل است با ابروهای گره خورده. اشاره کرد که بیایم عقب. وقتی از صف آمدم بیرون، با ناراحتی گفت: «مگه من مردم که شما اومدین صف نونوایی؟ اون هم جلوی این همه نامحرم!» بابت غیرتش خدا را شکر کردم...
همیشه به ما سفارش حجاب میکرد، میگفت:«اگه میخواید قیامت جلوی حضرت زهرا علیهالسلام رو سفید باشین نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مد رفتار کنین. نباید بگید عرف جامعه فلان حرف رو میگه یا فلان چیز رو میخواد. باید نگاه کنین به آیات قرآن و زندگی حضرت زهرا علیهالسلام ببینی اونها چی میگن، همون کار رو بکنین...» سالها گذشت. یک شب رفتیم مهمانی، موقع برگشت حالش خیلی بد بود. بیمقدمه گفت: «من پیمون ام پر شده. اگر شما اجازه ندی من برم سوریه و اینجا بمیرم، مدیون منی. اگه من برم شهید بشم پسرم، مهدی، حکم پسر شهید داره، ولی اگر اینجا تو رختخواب بمیریم اون بچه یتیمه و اوضاعش فرق داره.»
همان شب نشستم توی سجاده و گفتم: «خدایا اگه تو یه امانتی به من دادی، مدیون من قرارش نده. اگر بند به رضایت منه، بره اما اینجا نمیره.»
صبح که بیدار شد کارهایش را کرد، رفت. چند وقت بود که پروازهای سوریه لغو شده بود. ظهر اما وقتی برگشت گفت:«ای والله، کارمون درست شد»
موقعی که میخواست برود ترمینال، همراهش رفتیم. من نشسته بودم توی ماشین و محمدمهدی بغلم خواب بود. در راه که باز کرد رفت جلو نشست، بوی عطر عجیبی آمد. تا میخواستم بپرسم: «مامان، چه عطری زدی؟» شروع کرد با پدرش حرف زدن. وقتی رسیدیم، نگذاشت من پیاده شوم اما موقع خداحافظی باز هم همان بوی عطر را میداد...
گذشت از اینکه یک روز صبح به حاج آقا گفتم: «یه خبر از ابوالفضل بگیرین» نزدیک ظهر زد و گفتند: «دارم میام خونه» پرسیدم: «چرا این موقع؟» گفتند: چون امروز روز خانواده است، میخواهم دور هم باشیم.
گفتم: کی تا حالا ما روز خانواده دور هم بودیم؟ گفتند: حالادامادها هم میآیند. گفتم: من که خبر نداشتم، آن قدرها ناهار نداریم.
تو راه ناهار خریدند و آمدند. پرسیدم: از ابوالفضل چه خبر؟ خیلی من من کردند و گفتند: «مثل اینکه پاش تیر خورده» بعد دیدم یکی یکی فامیلها آمدند!
گفتم: اگر تیرخورده چرا همه دارن میان اینجا؟ گفتند: مثل اینکه ابوالفضل رفته تو کما. نزدیک غروب، دامادمان شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و روضه حضرت علی اکبر علیهالسلام بعد هم بلند بلندگریه کرد و وسطگریههایش گفت: «ابوالفضل شهید شده»...
به روایت پدر
سردار مجتبی شیروانیان، پدر شهید ابوالفضل شیروانیان درباره ماجرای رفتن وی به سوریه در مصاحبه با تسنیم گفت: «سال 91 زمانی که صحبت از جبهه مقاومت شد من چند روزی به سوریه سفر کردم و فقط ابوالفضل از این سفر من خبر داشت، زمانی که برگشتم بلافاصله از منپرسید سوریه چه خبر است که گفتم فردا برایت میگویم و او اصرار کرد همان لحظه برایش تعریف کنم. من هم به دلیل همکار بودن و البته با رعایت ردیفهای درجهای و اطلاعاتی کلیاتی از وضعیت سوریه را برایش شرح دادم چون در آن زمان هنوز به میزان الان ماجرای سوریه مشهود نبود.
بعد از پایان صحبتهایم ابوالفضل از من پرسید چگونه میشود به سوریه رفت و من جواب دادم اکنون وضعیت اعزام عمومی نیست و هروقت نیاز باشد خودشان اطلاع میدهند و برحسب نیاز نیرو اعزام میکنند که مخالفت کرد و گفت من احساس وظیفه میکنم و باید اکنون به سوریه بروم، آدم نمیتواند قبول کند زنده باشد و شیعه و حرم حضرت زینب(س) مورد تعرض، توهین و بیحرمتی قرار گیرد برای همین از همانابتدا پیگیر مسئله اعزام بود و با شرح تخصص خود داوطلبانه برای اعزام اعلام آمادگی میکرد و بالاخره پیگیریهایش نتیجه داد و یک مرتبه در مرداد سال 92 اعزام شد و به مدت 35 روز در سوریه حضور داشت.
در همانمدت اتفاقات بسیار متعددی رخ داد از جمله اینکه شهید باغبانی در آن زمان مستندسازی میکردند که در حین درگیری با داعش به شهادت میرسد و دوربینش به دست داعشیانمیافتد و آنها از محتوای دوربین سوءاستفاده کرده و خودشانمستند دیگری تهیه میکنند که ایران مدعی است ما حضوری در این جنگ ندارند و صرفا مستشاری کمک میکنند این سند حضورشان است که از شهرهای مختلف نیرو اعزام میکنند.
بعد از پخش این مستند ابوالفضل چند روزی به مرخصی آمد با توجه به ملاحظاتی که در نظر گرفته بودند اعزام مجددش را مدتی عقبانداختند و او در این مدت به شدت بیتابی میکرد که چرا سفرش را عقب میاندازند و بسیار شوق و شور داشت برای اعزام و احتمالا خودش نمیدانست که چرا اعزامش عقب افتاده اما من میدانستم که به دلیل پخش این مستند و شناسایی احتمالی است که اعزامش نمیکنند.
در اینمدتگویی خود ابوالفضل آمده بود که سبکبار شود و برود چون در این فاصله مسائل مربوط به وصیت و سفارشهای لازم و کارهای عقب مانده را انجام داد. حتی در وصیتنامهاش نوشته بود من جایی کپی گرفتم 100 تومان شد ولی پولش را نگرفتند و شما آن را پرداخت کنید که مدیون کسی نباشم و من بعد از شهادتش برای پرداخت آن مراجعه کردم و مردی که کار میکرد به من گفت اینها خدماتی است که ما برای همه انجام میدهیم و شما برای 100 تومان مراجعه کردهاید و من جواب دادم بنا به وصیت شهید آمدهام و او بسیار تحت تأثیر قرار گرفت.»