kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۵۰۹۹
تاریخ انتشار : ۱۴ آذر ۱۴۰۱ - ۱۹:۱۵

عنایت امام عصر(عج) به مادر شهید (حکایت اهل راز)

 
حجت‌الاسلام سید یحیی حسینی می‌گوید: 
در سال 1361 هجری شمسی برابر با سال 1402 هجری قمری با کاروان 1904 یزد به مدیریت مرحوم حاج محمد تقوی عازم حجّ تمتّع شدم. روحانی کاروان مرحوم حاج سید کاظم رضوی بود. مادر اوّلین شهید انقلاب در یزد (شهید حسین زنبق) به نام فاطمه هم زائر کاروان بود که شوهر و دامادش خاصه سفارش او را کردند. من همه جا در خدمت کلیه زائران، خاصه این خانم بودم. 
روز عرفه در عرفات نزدیک غروب آفتاب، چادرها را کارگران مطوّفین جمع می‌کردند و به منی می‌بردند تا برای ورود زائران آماده کنند.
بعد از دعای عرفه و زیارت سیّدالشهداء(ع) به زائرین این نکته را تذکر دادیم که چنان‌که برای تجدید وضو از خیمه بیرون رفتید، تنها نروید، ممکن است در همین فرصت خیام را بخوابانند و نتوانید ما را پیدا کنید. در این شرایط امکان گم شدن زیاد است.
آفتاب روز عرفه غروب کرد، کم کم اذان و نماز مغرب و عشا خوانده شد. ابتدا زن‌ها را برای سوار شدن و سرشماری به صف کردیم، یکی از خانم‌ها کم بود و او هم مادر شهید زنبق بود. جست‌وجو با صدا زدن با بلندگو شروع شد. هر چه اطراف را گشتیم و صدا زدیم، فایده‌ای نداشت. تقریباً یک ساعت به این کیفیت گذشت.
زن‌ها را سوار اتوبوس کردیم و بعد مردها را به صف کرده و سوار کردیم و همچنان تجسس جهت پیدا کردن خانم‌ زنبق ادامه داشت، ولی بی‌ثمر. راننده هم به فریاد آمد که چرا معطلید؟ خلاصه یک ساعت دیگر حرکت را تأخیر‌انداختیم. اطراف ما از جمعیت خالی شد و هوا هم کاملاً تاریک. آن زمان وضع روشنایی مثل حالا نبود و تاریکی هوا و خالی شدن آن سرزمین از زائر ترسناک بود. کم کم زائرین هم به صدا درآمدند که خودش نباید می‌رفت، یک نفر بماند او را بیاورد ما به مزدلفه نمی‌رسیم، حجّمان خراب می‌شود و.... در آن شرایط چاره‌ای جز حرکت نبود. حرکت کردیم ولی من در رکاب ماشین ایستادم و دائماً او را صدا می‌زدم و به حضرت صاحب‌الزمان(عج) متوسل می‌شدم.
سکوت غمباری زائران را در برگرفته بود. به هر تقدیر در مُزدَلَفه نزول کردیم، ضمن جمع‌آوری سنگ برای فردای مِنا، من جست‌وجوی خود را برای پیدا کردن گم‌شده‌ام ادامه دادم. در اجتماعات زائران با بلندگوی دستی قسمت‌هایی از وادی را دور زده و صدا زدم، اما فایده نداشت.
در آن زمان زائران در وادی، نیت وقوف کرده، هر کس مشغول سنگ جمع کردن و یا استراحت می‌شد و شب را آنجا می‌ماندند، با اعلان اذان صبح زائران را جمع کردیم و نیت وقوف تذکر داده شد. کم کم زن‌ها را سوار اتوبوس کرده، حرکت دادیم. مردها هم سوار و آماده حرکت به سوی منا شدند و به طلوع خورشید کم مانده بود. وارد وادی مشعر شدیم، آفتاب هم طلوع کرد. به طرف خیام راه افتادیم.
من پرچم در دست داشتم و مردها را به سوی خیمۀ اوّل هدایت می‌کردم. چون زن‌ها زودتر حرکت کرده بودند، فکر می‌کردم مدیر آنها را به خیمه آورده است. وارد خیمه شدم. تنها کسی که در خیمه نشسته بود فاطمه زنبق بود! با‌گریه شوق به سویش دویدم و گفتم حاجی فاطمه کجا رفتی؟ کجا بودی؟ چطور شد که گم شدی؟ با حالتی متعجب گفت: آقای حسینی! شوخی‌ات گرفته، چه کسی گم شده، شما خودت مرا آوردی و برایم سنگ جمع کردی و نشاندی و دعا خواندی و نیت را گفتی و بعد هم مرا آوردی این‌جا و گفتی این‌جا خیام ماست، بنشین الان سایرین می‌آیند و بیرون رفتی و الان به من می‌گویی کی آمدی؟! کجا بودی؟!
 * کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری
انتشارات دارالحديث قم