تنها آرزو...
مریم عرفانیان
هنوز چند متری مانده بود تا به ته کوچه برسد. زنبیلِ نان و سبزی را دستبهدست کرد و چادرش را زیر گلو محکم گرفت.
وقتی تویوتای خاکیرنگ را جلوی در حیاط خانه دید، قلبش لرزید و زنبیل توی دستش سنگینی کرد. پسرک بازیگوش همسایه با توپ قرمز از کنارش رد شد. یکلحظه ایستاد و نگاهش کرد. گوشه چادرش را به دندان گرفت و پرسید: «مادرجان، نمیدونی ماشین سپاه برای چی توی کوچة ما اومده؟»
- نمیدونم.
پسرک این را گفت و شروع کرد به دویدن.
زن دوباره راه افتاد. میخواست هر چه زودتر به خانه برسد. دلش لک زده بود بنشیند جلوی عکس پسرش و برایش حرف بزند. خورشید، یواشیواش راهش را به وسط آسمان میکشید. بوی نان داغ و سبزی تازه از توی زنبیل به مشامش خورد. سه چهار قدم کوتاه که برداشت، در جا ایستاد. سرش را بالا گرفت تا نفسی تازه کند... چشمش به دو کبوتر سفید افتاد که روی سیم برق نشسته بودند. یکلحظه یاد پسرش افتاد؛ یاد روزی که برای تشییع پیکر شهید محمدتقی رضوی به حرم امام رضا (علیهالسلام) رفته بودند. آنجا هم دو کبوتر سفید روی سقاخانه نشسته بودند و به آنها نگاه میکردند.
لاالهالااللهی گفت و قدمهایش را بهطرف خانه تندتر برداشت. همانطور که جلو میرفت، چشمش به ماشین سپاه بود.
یکهو شوهرش آقا تقی را دید که از در بیرون آمد. احتمالاً دو مرد سپاهی تازه زنگ خانه را زده بودند. دلهره به جانش افتاد. زیر لب گفت: «چرا هر چی جلو میرم، نمیرسم؟» انگار راه رسیدن به خانه، کش آورده و طولانیتر از همیشه شده بود! زنبیل را در دستانش جابهجا کرد و دوباره یاد روزی افتاد که برای تشییع شهید رضوی به حرم رفته بودند.
- مادر جان! ببین چه جمعیتی اومدن! حالا راستش رو بگو، این مردن و تشییع رو میپسندی یا اون یکی که فقط چهار نفر زیر تابوتش رو گرفتن؟
- خب معلومه، اولی بهتره.
- تازه این ظاهرشه، میدونی اون دنیا شهید چه درجه و مقامی داره؟ شما رو به همین امام هشتم بگو راضیام به رضای خدا که پسرم شهید بشه...
دل زن از جا کنده شد.
- هیچ مادری نمیتونه این حرف رو بزنه...
با صدای بازی بچهها به خود آمد. دوباره دلشوره گرفت. دو سه حیاط بیشتر تا رسیدن به در خانه نمانده بود. آقا تقی هنوز داشت صحبت میکرد. چادرش را محکمتر گرفت و قدمهایش را تندتر برداشت. صدای حسن در گوشش پیچید: «ببینید مادر جان، تنها آرزویِ من شهادته، اگه راضی باشین شما هم با ثواب ما شریک هستین.»
پسر با همین حرف و حدیثها آنقدر پاپیچ مادر شد تا آخر زنگریهاش گرفت و همانطور که روبه ضریح ایستاده بودند گفت: «یاااا امام رضا، راضیام به رضای خدا...»
یواشیواش به خانه نزدیک میشد. لخلخ کفشهایش، گواه خستگیاش بود. حالا صدای مردها و آقا تقی را میتوانست واضح بشنود. یکیشان از توی ماشین جعبهای بیرون آورد و به دست شوهرش داد.
همینکه چشمش به جعبه افتاد، پاهایش سست شد. زنبیل از دستش افتاد و سراسیمه بهطرف آقا تقی خیز برداشت. با دودست کتش را گرفت و با نگاهی خیس زل زد به صورتش. لحنش به فریاد میمانست...
- حاجآقا! اینا برا چی اومدن؟ چی بهت گفتن؟ اون جعبه چی بود؟
جوابی نشنید...
- چرا جوابمو نمیدی؟! چی شده آقا تقی؟!
بعد هم کف کوچه نشست و تکیه زد به دیوار. زن همسایه از شیون او بیرون دوید. به دخترش گفت: «مادر جان! یه لیوان آب برای منصوره خانوم بیار...»
منصوره خانم همچنانگریه میکرد و بیتاب بود.
- یکی بهم بگه اینجا چه خبره؟!
آقا تقی کنارش نشست و آهسته گفت: «حاج خانوم، مهمون داریم؛ نمیخوای بهشون یه چایی بدی؟ ما رسم نداریم مهمون از در خونه برگرده.»
منصوره خانم خیسی صورتش را پاک کرد و از جا برخاست.
- مهمون حبیب خداست... قدمتون روی چشم؛ ولی بهم بگین چه خبره...
دو کبوتری که از سر کوچه تا دم خانه به دنبالش پرکشیده بودند، روی دیوار حیاط نشستند. منصوره خانم منتظر جواب ماند. آقا تقی شروع کرد به حرف.
- حاج خانوم؟! اگه خدا امانتی به شما بده و بخواهد پس بگیره، ناراحت میشی؟!
انگار حدسش درست بود، زیر لب گفت: «خدایا به تو پناه میبرم. خدایا دلم رو به خودت میسپارم...»
آقا تقی ادامه داد: «اصلاً اگه خدا بخواد امانتش رو زودتر بگیره چی؟»
این بار منصوره خانم دیگر مطمئن شده بود چه خبر است. چادرش را روی کشید، روبهقبله ایستاد و گفت: «خدایاااا، راضیام به رضای تو...»
دختر همسایه با لیوان آب بیرون آمد؛ مادرش را دید که منصوره خانم را بغل گرفته بود و دوتاییگریه میکردند. همسایهها یکییکی از خانه بیرون آمدند.
آقا تقی جعبة چوبی را طرفش گرفت و با لحنی محزون گفت: «حاج خانوم چندروزه میگی چرا از حسن خبری نرسیده... نگو پسرمون به آرزوش رسیده بود...»
زن در جعبه را باز کرد؛ چفیة حسن را برداشت و بهصورت چسباند، عطر حرم داشت.
صدای لاالهالاالله بهحق مُحَمَّدًا رَسُولُ اللهِ در گوشش طنین انداخت...
با الهام از خاطرة منصوره ابراهیمی، مادر شهید حسن آقاسیزاده شعرباف