زمان به خاطرِ ما دیر دیر میگذرد برایِ خاطرِ تو کاش پُرشتاب شود(چشم به راه سپیده)
مشرق فردا
دلتنگی مرا به تماشا گذاشته است
اشكی كه روی گونه من پا گذاشته است
همزاد با تمامی تنهایی من است
مردی كه سر به دامن صحرا گذاشته است
این كیست اینكه غربت چشمان خویش را
در كولهبار خستگیام جا گذاشته است
این كیست اینكه این همه دلهای تشنه را
در خشكسال عاطفه تنها گذاشته است
خورشید چشم اوست كه هر روز هفته را
چشم انتظار مشرق فردا گذاشته است
سعید بیابانکی
ای سایه سپید
زیباترین بهانه برای سرودنی
تنها دلیل خلقت بود و نبودنی
با تو شروع میشود این بار شعر من
زیرا فقط تویی تو هوادار شعر من
گلواژه تمام غزلها قصیدهها
سبک جدید گویش و طراح ایدهها
پایان خوابهای دروغین به دست توست
جان دوباره دادن بر دین به دست توست
میخوانمت به نام خودت آسمان عشق
سوگند میخورم به تو یعنی به جان عشق
از سختی تمامی دوران دلم گرفت
از این همه گناه فراوان دلم گرفت
از این همه دورویی و بیمهری و نفاق
از قحطی و نبودن ایمان دلم گرفت
نوری که بیتو جلوه کند تار میشود
حتی بهشت بیتو همان نار میشود
بیسمت و سوتر از همه بادهای شهر
حرف رسیدن تو چه تکرار میشود
این روزها بدون تو شب جلوه میکنند
این آسمان بدون تو آوار میشود
باید بیایی از سفر ای سایه سپید
خورشید از نبودن تو تار میشود
دنیا مرا به غیر تو مشغول کردهست
در غرب ضدِّ آمدنت کار میشود
تو نیستی و این همه بغض ترکترک
دارد به روی سینه تلمبار میشود
پس زودتر بیا ز سفر ای صبور من
آخر شکست پای ظهورت غرور من
برگرد تا که آینهها بیتو نشکنند
آیینهها حکایت جان و دل منند
برگرد تا که خنده شود گریههای ما
پیش خدا رود نفس «ای خدای ما»
برگرد ای طراوت سرسبز باغها
پایان بده به عمر دراز فراقها
برگرد اصل مطلب و خاطر نشان عشق
سوگند میخورم به تو یعنی به جان عشق
ما هر چه میکنیم که آدم نمیشویم
بر خیمهگاه سبز تو محرم نمیشویم
تقصیر ماست این همه دوری و انتظار
ما حقمان همیشه خزان است نه بهار
ما عاشقیم و هیچ دعایی نمیکنیم
ما فکر میکنیم ریایی نمیکنیم
ما بیخودی به نام تو سوگند میخوریم
وقتی که از گناه و جهالت همه پُریم
ما که لیاقت تو و عشقت نداشتیم
بیخود به روی نام خود «عاشق» گذاشتیم
محمدحسن بیات لو
سحری لبریز یاس
به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشکها در کاسه ماه هلالی را
چمن آیینه بندان میشود صبحی که بازآیی
بهارا! فرش راهت میکنم گلهای قالی را
نگاهت شمع آجین میکند جان غزالان را
غمت عینالقضاتی میکند عقل غزالی را
چه جامی میدهی تنهایی ما را جلالالدین!
بخوان و جلوهای بخشای این روح جلالی را
شهید یوسفستان توام زلفی پریشان کن
بخشکان با گل لبخندهایت خشکسالی را
سحر از یاس شد لبریز دلهای جنوبیمان
نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را
افقهایی که خونرنگاند، عصر جمعه مایند
تماشا میکنم با یاد تو هر قاب خالی را
کدامین شانه را سر میگذارم وقت جان دادن
کدام آیینه پایانی ست این آشفته حالی را
تو ناگاهان میآیی مثل این ناگاه بیفرصت
پذیرا باش از این دلتنگ، شعری ارتجالی را
علیرضا قزوه
کدام جمعه؟
به این غبار، نگاهی که آفتاب شود
بسوز قلبِ مرا، کز غمت مُذابّ شود
دوباره رویِ تو را آسمانِ جمعه ندید
کدام جمعه، جمالِ تو ماهتاب شود؟
برای آمدنت، شب به شب دعا کردم
اشاره کن به دعایم که مستجاب شود
زمان به خاطرِ ما دیر دیر میگذرد
برایِ خاطرِ تو کاش پُرشتاب شود
امیدِ گریه، مرا هم صحابه خود کن
که آسمانِ نگاهم پر از سحاب شود
نباید اشکِ تو بر صورتِ زمین بچکد
سرشکِ چشمِ تو بایست که گلاب شود
من آمدم که سلامِ مرا جواب دهی
سلام میکنم و وای اگر جواب شود
اگر اجازهدهی روضهخوان شوم امشب
که قلبِ سوختهات بیشتر کباب شود
برایِ کودکِ خود آب خواست، امّا حیف
همین دلیل بر این شد، حسین آب شود
بگویم از شررِ خندههای حرملهای
که پاسخِ شرر گریه رباب شود
و شیرخواره پس از این زنیزه خواهد دید
که دستِ مادرِ او بسته در طناب شود
محمدعلی بیابانی