کتاب حافظم از دست من کلافه شدهست چقدر آمدنت را چقدر فال زدم(چشم به راه سپیده)
تنور سینه ما
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
زگرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه
نمیرمد مگر از توتیای گرد سپاهت
بیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست
تویی که سوده کمربند کهکشان به کلاهت
جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید
به روی چون منیالحق دریغ چشم و نگاهت
در انتظار تو میمیرم و در این دم آخر
دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت
اگر به باغ تو گل بردمید و من به دل خاک
اجازتی که سر برکنم به جای گیاهت
تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش
که روی ماه سیه میکند به دوده آهت
کنون که میدمد از مغرب آفتاب نیابت
چه کوههای سلاطین که میشود پَر کاهت
تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی
که سر جهاد تویی و خداست پشت پناهت
خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری
تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت
مرحوم شهریار
فردای تو
دامن دریای دل، فرش قدمهای تو
رقصکنان موجها، مست تماشای تو
ای نفس آسمان از نفست در طپش
فرش زمین پیشکش، عرش خدا جای تو
ای نظر آفتاب در نظرت تیرگی
جلوه هر صبحگاه، خنده زیبای تو
میرسد از هر طرف، یاد تو با چنگ و دف
ای که ملائک به صف، خم شده بر پای تو
دست زمین را بگیر، ای مدد بینظیر
ای همه آفاق پیر، در غم فردای تو
؟؟؟؟
گل حضور
و بیتو اشک در آغاز راه سد شده است
حریم باغچه در زیر پا لگد شده است
چگونه بیتو مسافر شود در این وادی
دلی که تازه ره عشق را بلد شده است
و بیتو ثانیهها مثل قرن میگذرد
ببین چگونه زمان با من و تو بد شده است
شکوه سبزه و گل جای خود ولی ای عشق!
گل حضور تو امروز سرسبد شده است...
تو میرسی و دلم تا به خود نجنبیده است
تمام ثانیهها مثل باد رد شده است
نگاه پنجره در کوچه خیره میماند...
و چشم محو سواری که میرسد شده است...
زهرا بیگدلی
آفتاب عدل
ای واژه نهفته به دلهای منتظر
نامت به باور همه اعصار، منتشر
چشمم به جمعه خیره شد ای آفتاب عدل
لختی بتاب، تا بشود ظلم، منکسر
جانهای تشنه با تو چه سیراب میشوند
دلهای خسته در طلب توست، منحصر
قدری ببار و دشت بیارای و سبز کُن
لطف خدا به ما همه در توست، مستتر
ای ذوالفقار تشنه عدل ای ضمیر پاک
ای از ریا و ظلم و ستم، سخت منزجر
برچین بساط ظلم و ستم را، از این زمین
بفکن به خاک، پشت ریا، شاه مقتدر
در آرزوی یک نفسم، در هوای تو
ای واژه نهفته به دلهای منتظر
مصطفی معارف
از سر ناچاری
بیتو همه دقیقهها تکراریست
زخمی که نشسته در دل ما، کاریست
این چشم به راهیِ همیشه، آقا
نه چاره ما که از سر ناچاریست
سید اکبر سلیمانی
تقویم خسته
یکی بیاید و دستی به ما تکان بدهد
یکی دوباره به تقویم خسته جان بدهد
چه سرد مانده دل بیحواس آدمها
کسی نبوده که آن را کمی تکان بدهد!
چقدر یخزده آغوش کوچههای سلام
کجاست او که جوابی به عابران بدهد؟
زمین به روی خودش آب میشود، پس کو؟
کسی که دست زمین را به آسمان بدهد
بهار مُرده در اینجا، هجوم پاییزست
کجاست او که به ما شور ناگهان بدهد؟
کنار پنجرهها پرده پرده میمیریم
یکی دوباره خدا را به ما نشان بدهد
اصغر اکبری
پرسه در خیال
در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم
در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول و غزل قید قیل و قال زدم
کتاب حافظم از دست من کلافه شده ست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم
غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تو را مثال زدم
غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم
به قدر یک مژه بر هم زدن تو را دیدم
... تمام حرف دلم را در این مجال زدم
سید حمیدرضا برقعی