به یاد شهدای بانک مهر اقتصاد زاهدان
وقتی باغ شهادت در بانک گشوده میشود
شعله کینه دشمنان این نظام هیچ گاه خاموش نشده و نخواهد شد؛ بلکه این کینه گاه خود را در لباس تحریم، گاه در لباس جنگ رودررو، گاه اختلاف بین شیعه و سنی و گاه اغتشاش و برهم زدن آرامش و آسایش مردم، خود را نشان میدهد. آتش افروزی از دیرباز پیشه آنها بوده، آتشی که از قلب جهنمی آنها برمیخیزد و مظلومانه مردان و زنان این سرزمین را به شهادت میرساند. شهدای بانک مهر اقتصاد نیز در نهایت مظلومیت، در شعله همین کینه سوختند. تنها خدا میداند که در آن لحظات سخت و دردناک، در پشت درهای بسته بانک چه بر سر آن 6 نفر آمد، کسی چه میداند، شاید به یاد شعلههای پشت در خانه دخت پیامبر (ص) یا به یاد خیمههای آتش گرفته، صبورانه در انتظار لقای حق ماندند...
شهید حسینعلی ملاشاهی یکی از شش شهید بانک مهر اقتصاد زاهدان است. از او دو دختر به یادگار مانده و همسری که صبورانه بار زندگی و تربیت دردانههای شهید را بر دوش میکشد و حال پس از گذشت سالها، برایمان از شهید میگوید.
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
معرفی شهید
بنده طیبه اکبری همسر شهید حسینعلی ملاشاهی هستم. شهید ملاشاهی در تاریخ اول خرداد سال 1353 در روستای توتی در 25 کیلومتری جنوب غربی شهر زابل متولد شد. پدر همسرم ملاغلامرضا در بین مردم دارای اعتبار و وجهه اجتماعی خوبی بود. او قاری و حافظ قرآن بود. حسینعلی دبستان بود که خانوادهاش به زاهدان آمدند. دبستان را در مدرسه امیرکبیر، راهنمایی را در مدرسه شهید رجایی و دبیرستان را در مدرسه شهید منتظری گذراند. در دوران تحصیل علاوهبر اینکه در زمینه درس و ادب دانشآموز خوبی بود، در زمینه هنری هم فعال بود و روی تابلو و پارچه خطاطی میکرد و حتی دیوارنویسی را هم به خوبی انجام میداد. همچنین به ورزش هم علاقه داشت و در رشته پینگ پنگ عضو اصلی تیم مدرسه بود و در مسابقات شهرستانی و استانی هم توانسته بود امتیازات خوبی به دست آورد.
سربازی را در سپاه گذراند و در زابل پارچه نویسی و دیوارنویسی تبلیغاتی میکرد. بعد از دوران سربازی یک کارگاه هنری راهاندازی کرده بود مشغول به کار شده و توانسته بود وضع مالی خوبی برای خود رقم بزند؛ اما با اصرار والدینش به داشتن شغل اداری در آزمون موسسه مالی اعتباری مهر شرکت کرد و پس از گذراندن مراحل قانونی به استخدام این موسسه درآمد.
ازدواج
همسرم؛ پسردایی پدرم هستند. سال 82 بود و من دبیرستانی بودم که یک روز با پدر مادرشان به منزل ما آمدند. من نمیدانستم که برای خواستگاری آمدهاند، برای همین هم با یک لباس ساده و چادرنماز مادر بزرگم نشسته بودم. او هم گفته بود من همین سادگی را میپسندم. در هر صورت خواستگاری انجام و یک هفته بعد عروسی برگزار شد. بعد از عروسی به سراوان منتقل شدیم. حاصل ازدواج ما دو دختر است که ستایش ۱۷ ساله و نیایش ۱۲ ساله است. زمانی که همسرم شهید شد، ستایش پنج ساله بود و من نیایش را دو ماهه باردار بودم.
آتش در بانک
روز حادثه من بابت تعیین جنسیت نوبت دکتر داشتم. همسرم دو ساعت مرخصی گرفت که با هم به مطب برویم. بعد از برگشتمان گفت: عصر که بیایم، شیرینی میگیرم که هم به منزل مادر شما برویم و هم به منزل مادرم، تا خبر فرزند دوم را به آنها بدهیم. ساعت ۹ سرکار رفت و ساعت دوازده این اتفاق افتاد. معاندین مواد آتشزا به داخل شعبهانداخته بودند. ظاهرا آن 6 نفر با هرجا که میتوانستند تماس گرفتند و گفتند که ما در شعبه محبوس شده ایم و راه خروج نداریم؛ اما متاسفانه نتوانسته بودند برایشان کاری بکنند. بعد از آن اتفاق، قرار دادن در خروجی اضطراری جزو استانداردهای شعب شد.
پیکری که قابل شناسایی نبود
بعد از یکی دو روز به من خبر شهادت را دادند. درواقع چون پیکر قابل شناسایی نبود و از طرفی هم من باردار بودم، به من اطلاع ندادند. من فکر میکردم که او را به اسارت بردهاند.
بعد از دو روز که دایی همسرم در اداره اطلاعات بود، آمد گفت: عکس از همسرت میخواهم پرسیدم: عکس را برای چه کاری میخواهید؟! گفت: حسین زخمی شده است، میخواهیم برای شناسایی ببریم. البته خودشان میدانستند که شهید شده است و به نوعی میخواستند مطلع شوند که روز آخر چه لباسی به تن داشته. میپرسیدند لباسش چه رنگی بود؟جورابی که پوشیده بود چه رنگی بود، کمربندش چه شکلی بود؟ از آنجایی قابل شناسایی نبود فقط میخواست از این طریق بتواند شناسایی کنند؛ پرسیدم که زخمی شدن با جوراب پایش چه ارتباطی دارد؟ گفت حالا بعدا میگویم. خانوادهام آمدند گفتند که باید حقیقت را بگوییم گفتند که همسرت به شهادت رسیده است.
دعای خیری که به شهادت منجر شد
هرسال عاشورا که خیمهها را آتش میزنند به یاد آتش زدن بانک میافتم و اینکه همسرم آتش گرفت راه فراری نداشت. همسرم باایمان و باتقوا بود. جمعهها که وقت آزاد داشت در نماز جمعه شرکت میکرد. خیلی مودب بود؛ هرگز جلوی من که همسرش بودم پاهایش را دراز نمیکرد. مهربان و خوشرو بود. همیشه حرمت پدر و مادرش و پدر و مادر من را نگه میداشت و با احترام رفتار میکرد. من فکر میکنم دعای خیر پدر و مادرش بود که باعث عاقبت بهخیری شد. او شهادت را خالصانه از خدا خواسته بود، خلوص نیتش بود که او را به شهادت نزدیک کرد و به آرزویش هم رسید. یک سال قبل از شهادتش با پدر مادر همسرم به مشهد رفتیم. خیلی دلش میخواست به کربلا هم برود؛ اما خواست خدا این بود که به این صورت کربلایی شود.
زمانی که تصاویر شهدای مسجد علی ابنابیطالب(ع)
که در اثر بمب گذاری به شهادت رسیدند، در تلویزیون پخش شد؛ خیلی غبطه میخورد، خیلیگریه میکرد و میگفت: میشود که یک روز من هم شهید شوم، عکسم را بگذارند و بنویسند شهید حسینعلی ملاشاهی. آرزو داشت که شهید شود و درنهایت در سومین روز شهدای مسجد، به شهادت رسید. همیشه میگفت من در بانک به شهادت میرسم. در بانک کارش سخت بود و مشکل قلبی هم برایش ایجاد شده بود اما باز هم صبوری به خرج میداد. او اسطوره صبر و استقامت بود. همیشه با لبخند به مشتریها پاسخ میداد. منطقه زندگی ما به دلیل فشار زندگی، مردمانی خشن دارد من که یک خانم هستم باید سکوت کنم، نمیتوانم در برابر رفتارهای توهینآمیزی مانند پرت کردن دفترچه سکوت کنم؛ ولی همسرم همیشه به مشتریها احترام میگذاشت.
مادری که پدر هم بود!
ستایش مانند پدرش هنرمند است و در کنار درس کارهای هنری انجام میدهد. او با وجود اینکه خیلی درس میخواند، علاقه و استعداد زیادی به کارهای هنری دارد. ستایش شخصیت جدی دارد. او یک صفحه دارد که در آن، درباره دلتنگیهایش با پدرش مینویسد. همسرم خودش لباسها و اسباب بازیهای ستایش را انتخاب میکرد. حتی رنگ لباسش را خودش انتخاب میکرد. جانش به جان دخترش وابسته بود. اجازه نمیداد هر لباسی را به او بپوشانم، میگفت حق نداری لباسی مثل نیم تنه به او بپوشانی.
نیایش در کنار درس شیطنتهای خودش را دارد، کلیپ طنز اجرا میکند و در شبکههای مجازی فعالیت دارد. او هیچگاه پدر را ندیده و محبت او را درک نکرده است. من برایشان هم پدر هستم هم مادر. اقرار میکنم نمیتوانم جای پدر را برایشان پر کنم؛ بلکه فقط تلاشم را میکنم که برایشان مانند پدر باشم. پدرشان یک اسطوره است و من این موضوع را به دخترانم گفتهام؛ گفتهام که به شهادت همسرم افتخار میکنم؛ ولی زندگی بدون او برای من و بچهها سخت است.
یاد پدر برای خواهر
ستایش وابستگی خیلی شدیدی به پدرش داشت. وقتی همسرم شهید شد، همه به من میگفتند بچه را به مراسم نبر. گفتم نه، او باید ببیند چه اتفاقی افتاده. همان روز اول دستش را گرفتم بردم جایی که پدرش را به خاک میسپردند. گفتم باید او را ببیند و امیدش را قطع کند. ستایش در تمام مراسمها تا چهلم همسرم، در کنارم حضور داشت. من میگفتم او باید بعد از این زنده بماند زندگی کند. بعدها هم به ستایش میگفتم تو با زبان خودت به خواهرت بگو پدرت چگونه انسانی بود و چه اتفاقی برایش افتاد. همین توضیحات ستایش برای خواهرش باعث میشود که مدام صحبت همسرم در خانه مطرح شود و ما هر لحظه به یاد همسرم باشیم.
سنگینی بار زندگی بدون همسر
در اداره مشکلاتی پیش میآید که بارها شده است خواستم به دلیل فشار زیاد کار استعفا بدهم. از شهید خواستم که کمکم کند بتوانم ادامه دهنده راهش باشم و مشکلم حل شده است در طی این چهارده سال آقای طاهری همیشه حمایتمان کرده و من مدیون ایشان هستم. شهید در کارش خیلی اذیت شد. من هم از شهید میخواهم که کمکم کند.
من صبح به سر کار میروم و عصر ساعت 5 برمیگردم و فرصت نمیکنم به فرزندانم رسیدگی کنم و این موضوع من را خیلی اذیت میکند.
وقتی که نیایش میخواست به دنیا بیاید من تنها بیست و یک ساله بودم که همسرم را از دست دادم گفتم کجایی حسین که بچه به دنیا نمیآید من دارم میمیرم؟! من را با این بچه گذاشتی و رفتی! همین که نامش را به زبان آوردم مشکل حل شد بچه متولد شد.
تلاشی دوچندان برای بهبود زندگی
آقای رئیسی قبل از آنکه به ریاست جمهوری برسد در سیستان بلوچستان دیدار داشت. ستایش برای بیان خیر مقدم دعوت شده بود و برنامه داشت. درواقع هر دیداری که در این منطقه صورت میگیرد، خیر مقدم را ستایش میگوید. در آن برنامه من هم نامهای نوشته بودم و آن را به آقای رئیسی دادم. اگر من مشغول به کار هستم، مدیون اجرای آن روز ستایش هستم. من تا قبل از آن آرایشگاه داشتم؛ اما آن را تعطیل کردم، درس خواندم و فوق لیسانس حقوق قضایی گرفتم، آزمون دادم و سه بار گزینش شدم، هم در استان و هم در تهران، تا اینکه بتوانم در بانک استخدام شوم. من جایگزین همسرم نشدم که اگر اینطور بود به جای هشت سال سابقه، باید چهارده سال سابقه داشتم. البته باید تاکید کنم که پدر و مادرم همیشه همراهم بودند و حمایتم کردند. قسمت عمده زحمت بزرگ کردن بچهها بر عهده پدر و مادرم بود و همینها باعث شد بتوانم سر کار بروم.
شهید زنده است
الان زنده بودن شهدا برایم مانند روز روشن است و میدانم که آنها ما را میبینند.
بارها شده که در زندگی با مشکلات زیادی مواجه شده ام. گاهی گره از کارم باز نمیشد، در اینگونه مواقع امیدم بعد از خدا به شهید بوده است. من و دخترانم، سر سجاده، در ایام محرم و فاطمیه از همسرم یاد میکنیم. زمانی مشکلی برایم پیش آمده بود، در ماه محرم بود بود و من بر سر دیگ نذری از شهدا یاد کردم و روز بعد مشکلم حل شد.
آقای طاهری برای ما مانند برادر است، بعد از شهید او همواره از ما حمایت کرده است. یکبار خواب دیدم آقای طاهری با همسرم در بهشت بود. آقای طاهری میگوید حسینعلی برادرم است و بچهها را بچههای برادرش میداند و از آنها حمایت میکند. میدانم که هرگاه مشکلی دارد، سر مزار شهید حاضر میشود و از او کمک میخواهد.
وصیت شهید
همسرم گفته بود اگر من شهید شدم عکسم را مانند سایر شهدا سردر خیابانها بزنید؛ بگذارید که من مشهور باشم فراموش نشوم؛ گفته بود من چه با مرگ طبیعی بمیرم چه به شهادت برسم دوست دارم که با خط نستعلیق بر سنگ مزارم بنویسید.
من گفته همسرم را به بنیاد شهید منتقل کردم؛ اما نپذیرفتند، گفتند: چون تمام شهدا با خط ساده نوشته شده است نمیشود فرقی بین آنها قائل شد، باید همه مزارها یکدست باشد. من گفتم من گفته همسرم را منتقل کردم تا دینی به گردنم نماند.
ستایش فرزند بزرگ شهید که در هنگام شهادت پدر 5 سال داشته، از دلتنگیهایش برایمان گفت، دلتنگی برای پدری که تنها خاطراتی مبهم از او دارد...
شعری برای پدر
من وجود پدرم را در زندگی ام احساس میکنم؛ او یک جور خاصی کمکم میکند. با این حال، دلم برای پدرم خیلی تنگ شده است و اگر الان بیاید فقط محکم بغلش میکنم.
من خاطرات زیادی از پدرم ندارم، تنها برخی بازیها و شوخیهایش را به یاد دارم؛ مثلا شب تولدم را به یاد دارم که من را روی صندلی گذاشت و با من بازی کرد.
شعری برای پدر سرودهام که برایتان میخوانم:
بسم رب الشهداء والصدیقین
هزار ستاره رو دیدم صف کشیدن پشت سرش
فرشتهها میبردن نازکترازگل پیکرش
بابای من ماهو که دید؛ تو آسمون ستاره شد
با شاپرکها رفتشو تو قصهها خاطره شد
به کی بگم؟ به کی بگم یه عمریه با عکس تو سر میکنم
ثانیههارو میشمارم، شعراتو از برمیکنم
تا کی باید تو خوابمو صدای پاتو بشنوم
بابا، منم یه دل دارم
یه روز بیا به دیدنم
شهر شهادت مال تو
تنهاییاش مال منه؟!
قویتر از هر آسمون
این بیزبون حال منه
هوای عشق تو داره منو دیونه میکنه
جور جفاهای زیاد باهاش زمونه میکنه
اما با این همه هنوز، تو بابای خوب منی
تو یک شهید سرفراز
تو افتخار وطنی
حسرت شهادت چندساعت قبل از شهادت
طاهری مدیر روابط عمومی بانک سپه استان سیستان بلوچستان، که از همکاران شهید بوده نیز، از او برایمان گفت:
ششنفر از همکاران ما در دهم خردادماه سال ۸۸، پشت گیشهها به درجه رفیع شهادت نائل شدند. شهیده ترکان شهید سرگزی، شهید بولاغ، شهید لشکری، شهید شاقوزایی و شهید ملاشاهی. جریان شهادت همکاران ما در آن سال به بمب گذاری ریگی برمیگردد. بمب گذاری عبدالمالک ملعون داخل مسجد علی بن ابیطالب، باعث ایجاد درگیری در شهر شد. این درگیریها به خیابان خیام که مسجد جامع اهل سنت در آنجا قرار دارد رسید. بانک هم دیوار به دیوار همان مسجد بود. البته قبلا هم اتفاقاتی میافتاد؛ ولی به این شدت نبود و باعث درگیری نمیشد. افرادی که معاند نظام بودند که از این فرصتها سوءاستفاده کرده، به اموال دولتی دست میبرند و آتشسوزی راه میانداختند. در پی درگیری، عدهای درِ شعبه را میبندند و شعبه را آتش میزنند. در واقع هدف آنها از آتش زدن بانک ضربه زدن به سپاه، نظام و بسیج بود. 6 نفر در آن حادثه مقصر بودند که تعدادی از آنها را دستگیر کردند؛ ولی پرونده همچنان باز است.
شش نفر از همکاران ما در اثر آتشسوزی به درجه رفیع شهادت میرسند. شهیده فاطمه ترکان رئیس شعبه بود. ایشان برای خودش مردی بود و اصالتا اهل رستم آباد بم بود. همسرش پاسدار و بزرگ شده اینجا بود. همان روز که این اتفاق افتاد، خانم ترکان در مراسم تشییع شهدای مسجد به یکی از همسایههایش گفته بود: خداوند شهادت را نصیب مردها میکند؛ یعنی میشود یک روز من شهید شوم و بگویند شهید فاطمه ترکان! دقیقا سه ساعت بعد این اتفاق افتاد. شهید حسینعلی ملاشاهی حسابدار شعبه بود. آن زمان فقط دختر اولشان ستایش را داشت و هنوز نیایش به دنیا نیامده بود. شهید مسعود از شهدایی بود که پدرش بازنشسته بانک ملی بود. ایشان تحویلدار مجموعه بود. شهید علیرضا بولاغ سیستانی بود و در گلزار شهدای هامون به خاک سپرده شده است. شهید مصطفی سرگزی هم تحصیلدار شعبه بود. در روز حادثه معاون شعبه، آقای کیخا از شعبه بیرون میآرود که ماشینش را جا به جا کند و دیگر نمیتواند وارد شعبه شود. او در حال حاضر با ما همکاری میکند و ما به او لقب شهید زنده را دادهایم. همیشه هم ناراحت است و میگوید: خدا من را لایق ندانست تا در کنار همکارانم به شهادت برسم.
هرچه در مجموعه ما هست، از خیرو برکت همان شهدا است. ما سه یادواره در استان و یک یادواره هم در قم، به یاد شهدای شبکه بانکی کشور برگزار کردیم. کتابی هم از زندگی نامه شهدا به نام «فریادهای خاموش» چاپ کردیم. با این حال شهدای بانکی ما خیلی مظلوم هستند.
بزرگشده مکتب اهل بیت بود
در دورهای که من رئیس شعبه بودم، شهید ملاشاهی معاون بنده بود. ایشان در حوزه فرهنگ و هنر فعال بود و به نوعی در حوزه اهل بیت بزرگ شده بود؛ پلاکاردنویس و پارچهنویس امام حسین علیهالسلام بود. پدر و مادر ایشان هم از دوستداران اهل بیت بودند. در آن دوره بنر نبود. تقریبا ده روز مانده به محرم، حسین به مساجد و حسینیهها میرفت و خط مینوشت و حدودا یازده شب به خانه برمیگشت. ما به حسین بچه هیئتی میگفتیم و واقعا هم در هیئت بزرگ شده بود.
مقید به وظایف کاری
او از تحویلداری به حسابداری شعبه رسیده بود. پلهها را یکی یکی طی کرده بود. اولین جایی هم که استخدام شد، سراوان بود. او یکی دو سال در سراوان کار کرده بود. خیلی در شعبه پیش میآمد که مثلا تحویلدار نباشد حسین جای او مینشست صفر تا صد کار را به درستی انجام میداد نمیگذاشت حتی یک ریال هم جا به جا شود عشق خاصی به کارش داشت همیشه میگفتم: حسین این عشق به کارت نشات گرفته از بچه هیئتی بودنت است.
خصوصیات اخلاقی
سعی میکرد نمازش را اول وقت بخواند. به مشتریهای موسسه و همکاران خیلی احترام میگذاشت و همه از ایشان رضایت خاطر داشتند. او حتی به پای مشتریها بلند میشد. زمانی که همکارهای ما به شهادت رسیدند ایام فاطمیه بود. ما به آنها میگوییم شهدای فاطمی بانک مهر اقتصاد؛ چون واقعا همان اتفاق برای همکاران ما افتاد.
دستگیری شهید از بچههای هیئت
در اطراف منزل مادرشان مسجد مولای متقیان هست. نام کوچه مسجد را به نام شهید حسینعلی ملاشاهی گذاشتند. بچههای مسجد میگفتند که حسین خیلی از آنها دستگیری میکند. او بچه همان هیئت بود. همکارانمان هم همین را میگویند.
حسین بسیجی بود و از بسیج وارد بانک شده بود. ارادت قلبی خاصی به حضرت آقا داشت. من میدیدم که در ساعت کاری، سخنرانیهای حضرتآقا را با هندزفری گوش میکرد. میگفت حضرتآقا این صحبتها را کردند، سرتیترها اینها بودند یا مهمانهایشان چه کسانی بودند. ما میگفتیم: حسین اینجا هم بچه هیئتی هستی. صحبتهای حضرت آقا را تفسیر میکرد. اگر حسین در بانک شهید نمیشد، صددرصد از شهدای مدافع حرم میشد؛ چرا که خصلت حسین اینگونه بود. خیلی خالص بود. در محاسباتش در کار هم خیلی دقیق بود.
دلنوشته ستایش ملاشاهی، دختر شهید
پدرجان! دلم باز هم بهانه تو را میگیرد. آخه دلتنگ دست نوازشت شده. به خاطر مرهم دلم دست به قلم میبرم و نامهای، نامهای که هرگز جواب ندارد مینویسم تا شاید تسکینی بر آلام دلم باشد.
پدرجان سلام. منم ستایشات!
میدانی چقدر دلم برایت تنگ شده؟ پس سلامی که از اعماق قلب سوزانم سرچشمه میگیرد و به ضمیر پاک و معصومت مینشیند پذیرا باش. امروز دلم سخت هوای تو را کرده بود. کوله بار بیکسی ام را بستم و با قاصدک سپردم تا به تو برساند. یاد پرواز تو، هنوز در دلم موج میزند، هنوز صدای دلنوازی در دل و جانم طنینانداز میشود و بوی عطر تن پوشت را هنوز به یاد دارم. 10 سال است که آرزو دارم لااقل یک بار دیگر کلمه «بابا» را به زبان بیاورم و آن کلمه (جان) که از اعماق وجودت میگفتی میشنیدم. آن روزها من 5 سال بیشتر نداشتم ولی اکنون به یاد سالهای با تو بودن با توگریستن سخت به خود میپیچم چرا دیگران دست نوازش بر سرم بکشند و بگویند تو یتیمی. من یتیم نیستم، پدری دارم به عظمت کوههای سربهفلک کشیده و به مهربانی یاسهای خوشبو. راستی پدر! میدانی چرا شبها زیر نور ماه مینشینم؟ مینشینم تا بغض گلویم را باز کنم، مینشینم تا با خواهرم نیایش قصه عشق تو را بسرایم. من آنقدر زیر نور ماهگریه میکنم تا تو فقط به خوابم بیایی. وقتی کوچکتر بودم مادرم همیشه از تو میگفت، از خوبیهایت، از نمازشبهایت، از وفاداریهایت، از گذشت و ایثارت. من از تو فقط همینها را به یادگار دارم. هر صبح تصویر تو را مینگرم تا شاید تو هم به من نظری کنی. مادرم میگوید تو هر پنج شنبه به خانه ما سر میزنی. باور کن هر پنج شنبه عطر وجودت را حس میکنم، اما چرا نمیبینمت؟! چرا صورت پرنورت را برایم نمایان نمیکنی؟ میدانم این تقصیر چشمهای من است؛ آنقدر گناه کرده که این گناهان چون پردهای روی چشمهایم شدهاند و من تو را نمیبینم.ای کاش دستم را میگرفتی تا اینقدر احساس تنهایی نکنم....
پدرجان سلام مرا به عاشقان کربلا برسان و بگو راهتان را ادامه میدهیم.